بابا آمد بچه‌ها نبودند

یوسف حیدری
گزارش نویس
همسایه‌های مدرسه با تعجب از پنجره بیرون را نگاه می‌کنند. یکی از آنها با چشمان خواب‌آلود از بالکن سرک می‌کشد و از همسایه روبه‌رو می‌پرسد مگر مدرسه‌ها باز شده که زنگ می‌زنند؟ زن درحالی که لباس‌های روی بند را جمع می‌کند با اشاره دست می‌گوید، نمی‌دانم. چند نفر از بچه‌ها با خوشحالی از بالکن خانه‌ها سرک می‌کشند و با دست حیاط مدرسه را نشان می‌دهند. بابای مدرسه که متوجه تعجب همسایه‌ها شده با لبخند از پله‌ها پایین می‌آید و دستی تکان می‌دهد: «خواستم امتحان کنم ببینم زنگ کار می‌کند یا نه؟ ببخشید مزاحم استراحت شما شدم ولی ان‌شاءالله اگه کرونا برود امسال مدرسه‌ها باز می‌شود و هر روز صدای این زنگ را می‌شنوید. دلم برای هیاهوی بچه‌ها حسابی تنگ شده و منتظرم بچه‌های شما به خانه خودشان بیایند.»
امسال بوی ماه مهر انگار واقعی‌تر از سال قبل است. تکاپوی دوباره مدارس و آماده شدن کلاس‌ها برای حضور دوباره دانش‌آموزان حکایت از بازگشایی مدارس در پاییز امسال دارد. با سرعت گرفتن واکسیناسیون و واکسینه شدن معلمان و کادر مدرسه بازار ثبت‌نام و خرید کتاب و لوازم التحریرهم داغ شده است. این روزها در خیلی از مدارس باز است و باباهای مدرسه هم سرگرم تمیزکاری و آماده کردن کلاس‌های درس.


«خوش آمدی بابا جان. برای ثبت‌نام به اولین اتاق انتهای راهرو بروید.» مشغول جارو زدن حیاط است. تصور می‌کند اولیای یکی از دانش‌آموزان هستم. با خوشرویی اتاق مدیر را نشان می‌دهد. می‌گویم برای ثبت‌نام نیامده‌ام و می‌خواهم از حال و هوای این روزهای مدرسه بگویید. جارو را به دیوار تکیه می‌دهد و با دستمال عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. همسرش با سینی چای به اتاق مدیر و معاون می‌رود و با صدای بلند بابا حیدر را به نوشیدن چای دعوت می‌کند. می‌گوید سال‌هاست بچه‌ها بابا حیدر صدایش می‌زنند و حالا دلش برای آنها حسابی تنگ شده است: «14 سال است بابای مدرسه هستم و با همسر و دختر و پسرم در مدرسه زندگی می‌کنیم. مدرسه هم خانه ما است هم عشق و زندگی ما. باور می‌کنی این دوسال آن قدر به من سخت گذشته که بیمار شده‌ام. می‌دانی یک پدر دو سال بچه‌هاش را نبیند چه حالی پیدا می‌کند؟ این مدرسه 17 کلاس داره و 600 دانش‌آموز پسر در پایه‌های هفتم تا نهم تحصیل می‌کنند. دلم برای سروصدا و هیاهوی بچه‌ها تنگ شده است. شیطنت و شلوغی این بچه‌ها حالم را خوب می‌کند. زندگی بابای مدرسه با این بچه‌ها گره خورده و بدون آنها اصلاً لذت ندارد.»
همراه بابا حیدر پله‌ها را بالا می‌رویم و سری به کلاس‌ها می‌زنیم. همان اول بوی وایتکس راهرو، توی صورت می‌زند. دستهایش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «وقتی قرار است چند روز دیگر میهمان داشته باشی باید خانه را آماده کنی. مدرسه هم خانه دوم بچه‌هاست و از دیروز با همسرم حسابی کلاس‌های درس را تمیز کرده‌ایم.» حیاط مدرسه را نشان می‌دهد و می‌گوید: «دو سالی است زندگی از جریان افتاده. توی این حیاط بچه‌ها بالا و پایین می‌پریدند و صدای آنها صدای زندگی است. حالا ببین پرنده هم پر نمی‌زند. یکی از لذت‌های زندگی‌ام دیدن بچه‌ها از پشت پنجره اتاق است. این روزها که واکسیناسیون سرعت گرفته امیدوارم دوباره این حیاط پر شود از بچه‌های شاد و پر از انرژی.»
بابا حیدر خیلی از بچه‌ها را به اسم می‌شناسد و دلش برای آنها حسابی تنگ شده: «میثم دانش‌آموز باهوش کلاس نهم است. معلولیت دارد و یکی از پاهایش می‌لنگد. همراه پدر یا مادرش مدرسه می‌آمد و با کمک من به کلاس می‌رفت. در این دوسال هر بار در کوچه و خیابان پدر یا مادرش را می‌بینم جویای حال میثم می‌شوم. خیلی از دانش‌آموزان قدیمی این مدرسه که از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده و مشغول کار هستند گاهی اوقات با گل و شیرینی به من سر می‌زنند. از دیدن آنها خیلی خوشحال می‌شوم. گاهی اوقات که دلم تنگ می‌شود پشت نیمکت کلاس می‌نشینم و به تخته خیره می‌شوم. دختر و پسر من در همین مدرسه قد کشیدند. پسرم خدمت سربازی است و دخترم کلاس هشتم درس می‌خواند. باور کنید مدارس که باز شوند و بچه‌ها مدرسه بیایند زندگی به جریان عادی برمی‌گردد و شهر دوباره بوی زندگی می‌گیرد. البته خانواده‌ها هنوز نگران هستند و حق هم دارند ولی من و همسرم کلاس‌ها را ضدعفونی می‌کنیم و امیدواریم با کاهش کرونا بچه‌ها با خیال آسوده برگردند.»
همسر بابا حیدر سینی چای را روی میز می‌گذارد و می‌گوید مدرسه بدون بچه‌ها مزه ندارد: «این دوسال انگار چیزی گم کردیم. زندگی‌مان آپارتمانی شده، نه صدایی نه جنب و جوشی. خیلی سخت است. باید چند سال در مدرسه زندگی کنید تا حال ما را درک کنید. با وجود اینکه مدارس تعطیل بود اما هر ماه چند بار کلاس‌ها را تمیز می‌کردیم تا امید باز شدن مدرسه را زنده نگه داریم.»
عکس دانش‌آموزانی را که با رتبه بالا در کنکور قبول شده‌اند روی دیوار راهرو مدرسه خودنمایی می‌کند. زیر همه عکس‌ها هم تصویر چک 400 هزار تومانی قرار داده شده تا اولیای دانش‌آموزان ببینند مسئولان مدرسه به وعده‌ای که می‌دهند عمل می‌کنند. سطل‌های رنگ کنار هم ردیف شده و بوی رنگ همه مدرسه را پر کرده است. سراغ بابای مدرسه را می‌گیرم. آقای معاون نمازخانه را نشان می‌دهد و می‌گوید علی جان مشغول عوض کردن لامپ‌های نمازخانه است. از پله‌ها پایین می‌روم. علی جان روی میز ایستاده و مشغول باز کردن لامپ‌های سوخته است. با دیدن من می‌گوید کلید برق را بزن ببینم لامپ‌ها سالم هستند؟
از پاییز 96 بابای مدرسه شده و این روزها هم مشغول آماده کردن مدرسه برای حضور بچه‌هاست. از خاطرات و تجربه‌هایی که با دانش‌آموزان مدرسه دارد و اینکه دلش برای بازی فوتبال در زنگ ورزش با بچه‌ها تنگ شده صحبت می‌کند: «سه سال نیروی خدماتی مدرسه بودم و بعد از آن شدم سرایدار یا همان بابای مدرسه. دبیرستان ما دولتی است و 18 کلاس در پایه‌های نهم تا دوازدهم دارد. هر کلاس هم معمولاً 35 نفره است و دانش‌آموزان در سه رشته ریاضی، تجربی و انسانی تحصیل می‌کنند. با همه این بچه‌ها که عکس‌شان روی دیوار است خاطره دارم. باور کنید حرف هایی که نمی‌توانند به معاون مدرسه بزنند به من می‌گویند. اگر متوجه سیگار کشیدن بچه‌ها بشوم طوری که کسی متوجه نشود تذکر می‌دهم. می‌گویم پسرجان اگر امروز یک نخ بکشی فردا دو نخ و همین طور وسوسه می‌شوی و روزی یک پاکت سیگار می‌کشی. من خودم سیگاری‌ام و می‌دانم سیگار چه بلای خانماسوزی می‌شود. چشم باز می‌کنی می‌بینی همه پول جیبت را که از پدر می‌گیری خرج سیگار می‌کنی و همین عادت بد در آینده برای تو دردسر می‌شود. چند نفر با همین حرفها سیگار را کنار گذاشتند. به والدین بچه‌ها هم می‌گویم اگر سیگار دست بچه دیدی تنبیه نکن. این بچه‌ها از ما بیشتر حرف شنوی دارند.»
می‌گوید: «سال قبل به امید باز شدن مدارس یک هفته مانده به مهر، همه کلاس‌ها را با مواد ضدعفونی تمیز کردم اما خبری نشد. خود ما پشت همین نیمکت‌ها درس خوانده‌ایم و می‌دانیم دور شدن از مدرسه و کلاس چقدر روحیه آدم را خراب می‌کند.»
علی جان دل پری از اوضاع اقتصادی وحقوق پایین سرایداری دارد: «دو تا بچه دارم و با حقوق ماهانه 4 میلیون تومان زندگی می‌کنم. بابای مدرسه تعطیلی ندارد و حتی خیلی سخت می‌تواند مرخصی برود. مدرسه امانت است و باید چهار چشمی مراقبت کنیم. کار مدرسه خیلی زیاد است و حتی روزهای تعطیل برق کار و نقاش برای تعمیرات به مدرسه می‌آیند. به‌هرحال زندگی ما با کار گره خورده است.»
علی جان توپ پلاستیکی وسط حیاط را محکم شوت می‌کند و می‌گوید سعی می‌کنم با بچه‌ها رفیق باشم. زنگ ورزش با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کنم اما دوسال است هیچ توپی از خط این دروازه‌ها رد نشده. حسابی دلمرده و دلتنگیم.