زاده اضطراب جهان

راوي فيدوس اين‌بار طنين ديگري دارد. مرگ شاعر، هوشنگ چالنگي، قامت رسا و كشيده شعر، حرمت شعر و كلام. در روزهاي ادبار و لعنت كرونايي. در بي‌خويشي اين روزها و برگ‌ريزان پاييز....
خبر را فرهاد كشوري عزيز داد: هوشنگ چالنگي، شاعر و انسان خوب درگذشت.
انگار قرارها هميشه در اين سرزمين بي‌سرانجام مي‌مانند.
قرار بود در اولين فرصتي كه دست بدهد، بيايد و گشتي بزنيم در مسجدسليمانِ محله‌هاي كودكي و نوجواني‌اش. محله بي‌بي‌يان، نفتون، مغازه مادام، كافه گردو...


قرار بود در جشن رونمايي كتابي كه در بهبهان برگزار مي‌شود، بيايد كه نشد.
قرار بود...
قرار بود...
چند سال پيش در جمع و محفلي دوستانه در كرج در خانه دوست شاعرمان حياتقلي فرخ‌منش - يادش به‌خير كورش اسدي هم بود- همين كه آمد، نفسي چاق كرد و صحبتش گل انداخت. خاطره‌ها بود و بگوبخند... بعد هم كه نوبت شعرخواني شد. نشست روي زمين. كف دست تكيه به زمين و دست ديگر با دكمه پيرهنش ور مي‌رفت. با سري رو به سقف اتاق.
«ميراث گربه آه، در قوم من/  سينه به سينه بود/  !/ آه من مي‌دانم/ فرو رفتن يال‌هاي من در سنگ / آيندگان را ديوانه خواهد كرد»
شعر خواني‌اش كه تمام شد، انگار جواني آغاز راه، گفت: خُب حالا درباره «ملكوت» بهرام صادقي بحث كنيم؟ آن موقع‌ها ذهنم مشغول كار نقد و بررسي بود روي آثار بهرام صادقي - كه تازه به ناشري سپرده‌ام- قرار شد بحث‌مان بماند براي بعد از چاپ كتاب. حرف توي حرف آمد و بحث كشيده شد به «جنايت و مكافات» و  
بيانيه «شعر حجم». بعد هم كه چالنگي از داستان كوتاهش گفت كه در اواسط دهه سي در «كيهان هفته» چاپ شده بود به اسم «كدي» كه به معني توپ‌ جمع‌كن زمين گلف است و در رمان «خشم و هياهو»ي فاكنر هم آمده.
باري، هر چه گشتيم داستان را پيدا نكرديم و حسرتش ماند براي‌مان تا در كتاب «دريچه جنوبي» - تاريخچه داستان خوزستان- بياوريم و به عنوان يكي از پيشكسوتان داستان جنوب معرفي‌اش كنيم. آن‌هم در دهه سي كه بسياري از پيشكسوتان عرصه داستان در خوزستان هنوز در آن دوره كاري چاپ نكرده بودند.
گذشت... آخرين بار در شب مراسم سالگرد زنده‌ياد كورش اسدي ديده بودمش. در ميان دوستان شاعر و نويسنده و تعدادي از اعضاي كانون نويسندگان كه به دعوت خانواده چهارمحاليان جمع شده بوديم. نشستم كنار چالنگي عزيز و حين حرف زدن باهاش، گفتم: شعر تازه ننوشته‌اي؟ خنديد. گفت: نه، نمي‌توانم شعر بگويم.
باورم نمي‌شد. ديده بودم با اين سن و سال هنوز ذهنش جوان مانده و گهگاهي كه شعري از شاعري جوان مي‌خواند به وجد مي‌آمد و تلفن كه مي‌زدم در موردش صحبت مي‌كرد. مبهوت نگاهش كردم. خنديد. چشم‌هايش اما چيز ديگري مي‌گفتند. انگار مي‌ترسيد از كلمه و كلام؛ آن‌هم براي او كه عمري با شعر زيسته بود و «زاده اضطراب جهان» بود. انگار نمي‌خواست كلام را بيالايد با هر چيزي كه اين روزها برخي شعرش مي‌نامند. انگار شعر شيشه عمرش بود و نمي‌خواست ترك بردارد. يا بشكند.
لبخند زدم. گفتم: نمي‌تواني يا نمي‌خواهي؟
خنده‌اي كرد ريزريز و با دست شانه‌ام را فشرد.