فقر قلمرویی

فقر قلمرویی سامان صفرزائی ‌«فلاکت نفرت به بار می‌آورد» / شارلوت برونته
 پیام اخیر سیدمحمد خاتمی خطاب به کنگره حزب «اتحاد ملت» - همسو با بیانیه‌ای که پس از انتخابات 28 خرداد 1400 نوشته شد- تمایز برجسته‌ای با مواضع دیگر اعضای برجسته اصلاحات دارد، اولا اینکه او به شکلی واضح، بی‌هیچ تردید و در یک باورمندی راستین، کماکان بر اصلاحات به‌عنوان تنها پروژه‌ای که می‌تواند جامعه سیاسی را به پیش ببرد، تکیه دارد؛ متن خاتمی آشکارا «مضطرب» است؛ یعنی همان تب‌زدگی احساساتِ سیاسی که باید دائما در هر فعال سیاسی (چه برسد به رهبر سیاسی)، حی و حاضر باشد تا بتواند درگیر «تفکراتِ روشنفکرانه» و پیچیده‌ای شود که برای رهایی از «وضع موجود» راهکارهای خلاقانه، غیرانقلابی و بی‌خشونت جست‌وجو کند، درواقع بی‌تردید اضطراب لحظه روشنفکری پساانقلابی است؛ لحظه‌ای است که فاعل سیاسی در یک تصادم دردناک روانی با گذشته و تاریخ (نه‌فقط تاریخ ایران، بلکه کل تاریخ از زمان نخستین انقلاب مدرن در فرانسه) مطمئن شده است که ایده‌های انقلابی -به معنای فروپاشی خشونت‌بار ساختارهای سیاسی و خلق ناگهانی یک بافت اجتماعی نو- چه فجایع خونینی به بار می‌آورد. او با به خاطر آوردن خاطره‌های خونین تاریخ باور دارد که «انقلاب نتوانسته به آنچه توده‌های انقلابی رؤیایش را داشتند برسد. توده‌ها هر قدر هم نیّات خوبی داشته باشند، قادر نیستند به تغییراتی که می‌خواهند، با آن دست پیدا کنند». نمی‌توانند مدنیت را برپا کنند و نمی‌توانند برای صیانت از آن مورد اعتماد قرار گیرند. با این حال مشخصا حد اضطراب خاتمی در اوج است، به ‌این ‌دلیل مشخص که کشف راهکارهای ریشه‌ای و غیرانقلابی برای برداشتن یک گام به جلو و نجات اصلاحات از مرداب کنونی به‌شدت دشوار شده است. این اضطراب در اوج یا این «حد نهایی اضطراب» گرچه به انفعال ختم نشده است؛ اما به ناتوانی در شناسایی دقیق مختصات وضع موجود منجر می‌شود، چنان‌که در متن تنها خلاقیت همین است که برخی تغییرات نحوی و لغوی یادآوری شود؛ مثلا با عبارت جدید «اصلاح‌گری» مواجه هستیم. که از آگاهی او از ملال اجتماعی نسبت به صفت قبلی یعنی «اصلاح‌طلبی» حکایت دارد؛ اما پیشنهادهای دیگر گرچه بنیادین هستند و ضرورت هر پروژه «اصلاح‌گرایانه‌ای» (مثلا دموکراسی‌خواهی، گفت‌وگو، حزب‌گرایی، تقویت جامعه مدنی)؛ اما تقریبا هرگونه تحلیل و روایتی از اینکه سویه‌های وضع موجود چیست در بیانیه او غایب است یا مثلا وقتی می‌گوید اصلاح‌گری زیر ضربِ «براندازی متوهمانه» قرار گرفته است، هیچ توضیحی درباره چرایی پدید‌آمدن چنین وضعیتی ارائه نمی‌شود یا اینکه به راستی اصلاح‌گری چطور می‌تواند دوباره دست بالا را در قلمرو سیاسی تحول‌خواهانه جست‌وجو کند و بازیافتن هژمونی از‌دست‌رفته چطور ممکن است؟ اگر می‌شد فوکو را احضار کنیم، شاید او ضعف خاتمی در پیش‌کشیدن تحلیل‌های سیاسی ریشه‌ای را با ناتوانی او در «سرطان‌شناسی اجتماعی» مرتبط می‌دید. در ندیدن غولی که از چراغ آزاد شده و شبح‌ آن تمام ِسیاست ایران را درنوردیده است و برای همیشه بخشی از خاطره و قطعا بخشی از اضطراب سیاسی اصلاح‌گری و مدنیت باقی خواهد ماند. آنچه او در متن فقط یک بار، آن هم به شکلی به‌شدت لطیف به آن اشاره می‌کند، «بخش‌های محروم‌تر جامعه»، در حقیقت احتمالا همان نیروی آزاد‌شده و مهیب فقر ِگزنده و هولناکی است که بالاخره -ظاهرا با یک قرن تأخیر از زمان انقلاب مشروطه- موفق شده نیروی سیاسی ویرانگرش را که با تمام نظم موجود مخالف است، خلق کند و نه‌فقط خود را به‌مثابه یک بازیگرِ قَدَرقدرت تثبیت کند؛ بلکه از خود شبحی بسازد که احتمالا برای همیشه سیاست مدرن ایران را تسخیر خواهد کرد.
‌خیزش ِ«طبقه فرودست»
این عبارت گزنده و عمیقا ناراحت‌کننده‌ای است، طوری که آدم در بیانش احساس شرم و گناه می‌کند، اما ازآنجاکه این روایت تقریبا تماما استوار بر تحلیل هگل از قدرت ِسیاسی ِفقر است به‌طور دقیق همین گزاره (probles) باید پیش کشیده شود. سریع‌تر از هر چیز باید توضیح داده شود که منظور هگل توده عظیمی از مردم (سابقا فقیری) است که به سطحی پایین‌تر از استانداردی معین و حداقلی برای زندگی تنزل یافته است؛ یعنی مردمانی که به زیر زیر صفر فروبرده شده‌اند. حس ِحق و راستی و آبرو تماما از آنها ربوده شده است. طبقه ذکرشده در واقع فقرا و فرودستانی هستند که زمانه‌ای نه‌چندان دور «فقر آبرومندی» داشته‌اند، اما آن «آبرو و شرافت» از آنها ربوده شده است. مردمانی که با هیچ معنایی از «انتخاب ِآزاد» انتخاب نمی‌کردند که بی‌آبرویی تمام‌عیار خود در تأمین آن «صِفر» را تجربه کنند و بعد که ناآزادانه و بی هیچ اراده‌ای در تأمین همان «صفر» هم ناتوان ماندند در یک دگرگونی ذهنی و فروپاشی روانی ناشی از حقارت به «طبقه (به‌شدت سیاسیِ) فرودست» ملحق شدند تا شاید وضعیت خود را تغییر دهند. 
این نوشته و تحلیل بدون نقل قول‌های احتمالا طولانی از هگل و دیگران ممکن نیست: «فقرا نه‌تنها به‌واسطه پریشانی بیرونی زیر فشارند، بلکه فشار غیظ اخلاقی نیز بر سینه‌‌شان است... آدم فقیر احساس می‌کند که از جانب همگان طرد شده و توسط همه مسخره می‌شود، و این منجر به بالاگرفتن غیظ ِدرونی می‌شود. او از وجود آزاد و لایتناهی خود آگاه است». به نظر می‌آید آنچه تعیین می‌کند این «غیظ درونی ِفقرا» نهایتا چه سمت‌وسوی سیاسی‌ای پیدا کند، همین است که آنها احساس کنند هیچ آبرویی در فقر نیست و فقرا به‌طور ذاتی، خالی از آبرو هستند. این طبقه، طبقه سابقا فقیری است که پیش‌تر می‌توانست در تقلاهایش در زندگی سخت و تلخ خود سر سوزنی شرافت جست‌وجو کند و از یک تشویش رادیکال و هیستری فلج‌کننده نجات یابد. در واقع لحظه‌ای است که اعضا احساس می‌کنند دیگر به‌راستی «هیچ چیزی برای ازدست‌دادن ندارند». برای فهم چرایی بدل‌شدن این احساسات به تکانه‌های قدرتمند سیاسی که ممکن است همه‌چیز را در خود فروبلعد باید با جان مینارد کینز همراه شد. کینز بر این باور است که افول سریع‌السیر ِاستاندارد زندگی «برای برخی واقعا به معنای گرسنگی‌کشیدن است. آدم‌ها همیشه به آرامی نخواهند مرد، زیرا گرسنگی‌کشیدن برای برخی رخوت و استیصال ناگزیر به ارمغان می‌آورد و در بعضی دیگر از انسان‌ها به بی‌ثباتی  سیاسی ِعصبی ِتشنج‌زا و فروماندگی جنون‌آسا منجر می‌شود». کینز ادامه می‌دهد: «این افراد در پریشان‌حالی خود ممکن است بقایای سازماندهی را سرنگون کنند و در تلاشی مستأصل برای به‌دست‌آوردن نیازهای منکوب‌کننده فردی خود، مدنیت را هم به زیر آب فروبرند». در تقویم سیاستِ معاصر در ایران به نظر باید تولد واقعی چنین طبقه‌ای (یعنی ظهور بی‌باکانه و خشن و البته یکه و تنهای فقرای تحقیرشده در خیابان‌های تقریبا سراسر کشور را) دی‌ماه 96 بدانیم. فقرا حتما در لحظات دیگری از تاریخ سیاسی ایران نیز حضور داشته‌اند، مثلا حتما در انقلاب علیه استبداد محمدرضاشاه پهلوی حاضر بودند اما صرفا خود را متحدی در کنار روحانیون، طبقه متوسط، روشنفکران ِبورژوا، بازار و... می‌دیدند و اساسا آن عاملیت امروز را در خود نمی‌دیدند که بخواهند به مثابه یک فاعل تاریخی علیه همه‌چیز بشورند: نه‌تنها اهمیتی ندهند که طبقه متوسط با شورش خیابانی آنها موافق است یا خیر، بلکه بسیاری از آرمان‌ها و هنجارهای سیاسی این طبقه را هم مقابل چشمانش در هم شکنند. به این معنا که رویارویی با حکومت تنها هدف نیست، بلکه به‌زیرکشیدن مدنیتی است که طبقه متوسط سرسختانه در 25 سال اخیر ( اگر نگوییم یک قرن اخیر) برای آن جنگیده است. آبان 98 نمایش قدرتمندتر و خشن‌تری هم بود. تلفات بالای آن رویارویی گرچه بسیار تراژیک بود، اما هم‌زمان به شکل متناقضی اعتمادبه‌نفس این طبقه را دوچندان کرد. شبح ِآبان تمام اصلاحات، نیروهای مدنی و کل ِدولت را هراسناک کرد. بخش مهمی از طبقه متوسط تحت تأثیر آن آوای خونین و سهمناک – و البته عوامل جدی دیگر- دچار فروماندگی و افسردگی سیاسی شد اما به شکل چشمگیرتری اقلیتی از طبقه متوسط هم مرعوب و متأثر از آبان، به ضدِ طبقه خود تبدیل شدند و این راه را انتخاب کردند که در هیبت توده‌های پرغیظ، باخشونت و خالی از هر دیدگاه روشنفکرانه‌ای و تهی از هر پیچیدگی، کنشگری کنند؛ بنابراین اظهر من شمس است که ماجرا از آن رویکرد نرم (یا شاید پدرسالارانه) که خاتمی و دیگر اصلاحگران در چهار سال اخیر در مواجهه با رویدادهای اجتماعی و دگرگونی‌های سیاسی ناشی از آن در پیش گرفته‌اند بسیار فراتر است. فقر هیچ‌وقت نقطه کانونی گرایش‌های سیاسی اصلاحات نبود، اما سیاست‌های اصلاحات در دو دولت خاتمی و دولت اول روحانی به شکلی بود که فقرا دچار آن خوفناکی‌ای که نهایتا آن رانه سیاسی مهیب را فعال می‌کند نشده بودند، یا شده بودند اما موقعیت را مناسب ندیده بودند تا با بدل‌شدن به «طبقه فرودست»، پرتره‌ای از یک قوای سیاسی تعیین‌کننده ترسیم کنند.


‌اصلاحگران  و  «آخرالزمان  اصلاحات»
واکنش‌های اصلاح‌طلبان چه به وقایع دی ماه و چه آبان ماه با وجود تفاوت‌های جدی در محتوا اما تقریبا همگی مبتنی بر این بود که آنها قصد ندارند هژمونی این نیروی سیاسی جدید – قطعا به عنوان رقیب و احتمالا به عنوان دشمن پروژه اصلاحات – را به رسمیت بشناسند. نه در بیانیه کوتاه میرحسین موسوی در آبان 98 اشاره‌ای به مختصات سیاسی این نیروی نوظهور شد و نه در بیانیه 77 نفر که تاجزاده مسئولیت آن را بر عهده گرفت کمترین کوششی برای فهم واقعیت‌های این طبقه ـ ضدیت تاریخی و شدید با هر نوع بیان مدنی و مسالمت‌آمیز ـ انجام گرفت. تعجبی هم نداشت که بیانیه آنها از سوی رسانه‌های جریان مقابل و برخی چهره‌های کلیدی یا نمادینش مورد حمله قرار گرفت و تقریبا هیچ استقبالی هم از همذات‌پنداری موسوی با نیروهای درگیر در اعتراضات نشد. در حقیقت اگر نگوییم همان دی‌ماه، اما آبان «آخرالزمان اصلاحات» بود و اصلاح‌طلبان تصور می‌کردند اگر همذات‌پنداری کلامی با فقرای عاصی بکنند می‌توانند این واقعیت سیاسی را پنهان کنند که هژمونی آنها درنوریده شده و یک نیروی سیاسی خشن و با اراده– گیرم بدون برنامه و رهبری و سازماندهی و همچنین بدون آرمانی مشخص- جایگزین آن شده است و حتما مثل همیشه اصلاح‌طلبان می‌دانستند که این «طبقه » فرزند همان اقتصاد سیاسیِ نه چندان اصلاح‌طلبانه‌ای بود که آنها هیچ‌گاه تلاش رادیکالی برای تغییرش انجام ندادند. خاتمی و دیگران کوشش می‌کردند و می‌کنند چیز زیادی از این طبقه نوظهور نگویند چون می‌دانند اصلاحات و حکمرانی اقتصادی اصلاحات حتما یکی از والدین این «مخلوق ِترسناک» است. تراژدی در این واقعیت نهفته است که «طبقه موصوف» ساخته دست اصلاحات «از درون تهی‌شده» در دوره نخست دولت روحانی بود: نتیجه اجتناب‌ناپذیر ِرقابت افرادی که با نادیده‌گرفتن بسیاری از واقعیت‌ها و آرمان‌ها به دنبال منافع فردی خود بودند.
بیدارشدن  در  کابوس
به نظر یک راه‌حل، یا خیلی کمتر از آن، یک لحظه مهم برای برون‌رفت اصلاحات از این مرداب -که هر لحظه هم فروبرنده‌تر می‌شود- پذیرش همین آخرالزمان سیاسی است که از قضا نخستین قربانی آن پروژه اصلاحات مسالمت‌آمیز و روشنفکری با رویکرد تقویت نهادهای مدنی موجود و بازسازی دولت بود. خاتمی و دیگران خیالشان راحت باشد؛ تا –بی‌تظاهر و بی‌دلسردی- با عظمت این شبح سیاسی تازه متولد‌شده و نقش‌آفرینی پررنگ خود در خلق آن روبه‌رو نشوند هیچ گفتمان روشنفکرانه‌ای – مبتنی بر دموکراسی، تحزب، نهادهای مدنی -قابلیت طرح و تسری در سطح ملی نخواهد داشت. با این حال گرچه غول از چراغ آزاد شده و اگرچه این رهایی حتما یک «فاجعه مدرن» است اما با این حال فرصتی هم برای اصلاحات است که به واسطه اضطراب شدید ِ(به فرض تا امروز لاپوشانی‌شده) ناشی از مواجهه با این نیروی سهمناک، تکه‌های گسسته از هم را دوباره کنار هم بچینند. به نظر دموکراسی‌خواهی و آزادی‌خواهی در ایران امروز بدون پرداختن تمام‌عیار به مسئله فقر ممکن نیست. از قضا فقر قلمرویی است که به «اصلاحگران» (اصطلاح جدید خاتمی) اجازه می‌دهد جدا از مشارکت در یک زمین اخلاقی و انسانی که مدت‌ها خود را از آغشته‌کردن به آن محروم کرده بودند، زمینه‌های سیاسی ایجاد یک هم‌ارزی ملی برای نجات کشور به روش‌های مسالمت‌آمیز را فراهم کنند. در واقع اگر بپذیریم از حالا به بعد نقطه عزیمت هر پروژه دموکراسی‌خواهانه‌ای از‌بین‌بردن شرایطی است که «فقرای آبرومند» را «بی‌آبرو» کرده و آنها را در جریان یک فروپاشی عصبی از طبقه‌ای شرافتمند به «طبقه پست ِهگلی» بدل کرده است می‌توان امیدوار بود -یا رؤیایش را داشت- که در این نقطه عزیمت فاعل بلافاصله در جاده‌ای قرار می‌گیرد که در مسیرش هم عدالت‌خواهی و برابری‌طلبی وجود دارد؛ هم آزادی‌خواهی در بهترین شکل آن جلوه‌گر می‌شود (مگر چه چیزی بیش از فقر مقابل آزادی انسان قرار می‌گیرد؟)، هم پروژه‌ای است که نیروهای فاشیسم‌گرای خارج از کشورمان را تضعیف می‌کند، هم تفکر دقیق‌تر و روشنفکرانه‌تر برای تنظیم سیاست خارجی مترقی را ممکن می‌سازد، هم امکان اتحاد با نیروهای سیاسی که شاید اصلاحگر نباشند اما حتما «مدنیت‌خواه» هستند را ممکن می‌سازد و هم امکان گفت‌وگوهای عمل‌گرایانه و روشنفکرانه با حاکمیت -گفت‌وگویی مبتنی بر اضطراب‌های مشترک- برای یافتن راه‌حل‌های واقعا خلاقانه و تولید سیاست را ممکن می‌سازد. فقر باید در کانون تقلاهای نظری و کنشگری سیاسی اصلاحات قرار گیرد. بدیهی است که اصلاحات نمی‌تواند ایده ازبین‌بردن فقر را مطرح کنند اما ایده آبرومندانه‌کردن فقر به شیوه‌های مسالمت‌آمیز و دموکراتیک حتما قابل طرح و قابل دفاع است. اصلاحگران باید بتوانند همه آن چیزی را که برایشان مانده وارد مهلکه مقابله با فقر کنند، با همه وجود ایثار کنند تا فقرا دیگر احساس نکنند «هیچ‌چیز برای ازدست‌دادن ندارند». باید بدون تظاهر و بدون تفرعن و با تمام قوای نظری و روشنفکری و انسانی خود به کابوسی پای بگذارند که فقر واقعا در آن جاری است، فقط از طریق حضور دائم در چنین کابوس شبح‌زده‌ای است که امکان بیدارشدن در یک فضای سیاسی غیرآخرالزمانی و شاید اگر خوش‌شانس باشیم دموکراتیک‌ و لیبرالی‌تر موجود است.
در نگارش این متن از کتاب «در بلندمدت همه مرده‌ایم» 
نوشته «جف مان» استفاده شده است.