بيژن و منيژه(۳)

بيژن و منيژه(3) مهدى افشار‌- پژوهشگر  خسرو پس از پیروزى بر سپاه توران، پهلوانان و سران سپاه خویش را به جشنى فراخواند و در این جشن بود كه گروهى از ارمانیان ساكن مرز ایران و توران به دادخواهى آمدند از آزار گرازهایى كه كشتزارهاى آنان را ویران مى‌كردند و بیژن داوطلب شد گرازها را براند و خسرو، گرگین تجربه‌اندوخته را همراه بیژن كرد تا او را یارى دهد، اما گرگین رشك‌ورزانه از یارى‌دادن به بیژن خوددارى كرد و چون مى‌دانست در بازگشت به نزد خسرو سرزنش مى‌شود، بر آن شد تا بیژن را به ترتیبى از بازگشت به درگاه خسرو بازدارد و او را به آن سوى مرز فرستاد به شوق دختركان تورانى. منیژه، دخت افراسیاب شیفته بیژن شده، او را به سراپرده خویش برد و سپس با داروى هوش‌بر، او را خوابانده به كاخش منتقل کرد. بیژن چون از خواب بیدار شد و به خود بازگشت، دانست در چه چاهى فروغلتیده است. اما منیژه آرامش گرداند كه در این كاخ خطرى او را تهدید نمى‌كند، اما چگونه ممكن بود راز حضور بیژن در آن کاخ پوشیده بماند. دربان كاخ دانست جوانى خوش‌سیما، نهانى به كاخ راه یافته، پس از كاوش بسیار دانست كه او كیست و از هراسى كه از جان خویش داشت، چاره‌اى جز آگاه‌كردن شاه توران نمی‌دانست و سرانجام شاه را گفت كه دخت او جفتى ایرانى برگزیده است. افراسیاب با آگاهى از این رویداد، از درون بلرزید و فریاد زد هر آن كس كه در پس پرده دختر دارد، اگر تاج هم داشته باشد، بد‌اختر است و قراخان، بارسالار را فراخواند كه این تلخ‌رویداد را بكاود و چون دانسته شد همانى است كه دربان گفته، با خون دل، برادر خویش، گرسیوز را گفت: «با سپاهى برو و كاخ منیژه را پیرامون گیر و آن جوان را به بند كشیده، با خود بیاور». چون گرسیوز وارد كاخ منیژه شد، آواى نوش و غریو شادى و شور و بانگ رباب، دردآگین در گوشش نشست. سواران همه كاخ را پیرامون گرفتند و گرسیوز خود بی‌محابا و به‌ناگاه به جمع باده‌نوشان وارد شد و چون نگاهش بر بیژن نشست، خون در رگ‌هایش جوشیدن گرفت. در آن خانه سیصد پرستار و ندیمه و خدمتکار بود، همه با چنگ و رباب و ساغر و پیاله و بیژن برهنه و بى‌سلاح در آن میانه. بیژن مى‌دانست نه اسبى دارد كه پاى بر ركاب نهاده، بگریزد و نه سلاحى كه در برابر هر دشمنى بایستد. در دل گفت اكنون نه گیو و نه گودرز است و نه رستم كه یارى‌ام دهند، مگر یزدان پاک یارى‌بخشم شود. بیژن همیشه در ساقِ موزه‌اش خنجرى آبگونه پنهان مى‌كرد، دست برد و آن خنجر را در دست گرفت و فریاد برآورد: «من، بیژن هستم، از خاندان كشوادگان كه بر همه پهلوانان و آزادگان سرورى دارند و كسى به نبرد من نیاید مگر آن كه از جان خویش سیر شده باشد و حتى اگر در جهان رستخیز شود، كسى پشت مرا در نبرد نخواهد دید و اگر مى‌خواهى خونى ریخته نشود، نزد شاه توران خواهشگرى كن تا پاداش آن را از خاندان من بازپس گیرى». 
گرسیوز مى‌دانست آن جوان پیش از آنكه گرفتار آید، توان ریختن خون بسیار كسان را دارد؛ پس سوگند یاد كرد اگر خنجر را كنار بگذارد، نزد شاه خواهشگرى خواهد كرد تا بى‌گزند به سرزمین خود بازگردد و بیژن تن به بند داد و او را چون یوز به بند كشیده، به نزد افراسیاب بردند. چون بیژن در برابر افراسیاب بایستاد، شاه را درود فرستاده، گفت: «اگر از من راستى مى‌جویى، سخن جز به راستى نگویم كه به آرزوى خویش به كاخ منیژه گام نگذارده‌ام و تنها در اندیشه رها‌گردانیدن ارمانیان از آزار گرازان به این سامان آمده‌ام و چون كار آنان را بساختم، در زیر سروى به خواب رفتم تا از گزند آفتاب و خستگى مبارزه با گرازان دمى بیاسایم، پرى‌اى جادویى بكرد و چون مرا خفته دید، بال‌ها بگشود و از زمین بركنده از اسبم جدا گرداند و در این هنگام سوارانى از دشت عبور مى‌كردند و پیرامون چندین عمارى را گرفته بودند و به ناگاه مرا در عماری‌اى از چوب عود افكندند كه چتر هندى بر فراز آن بود و پوششى از پرنیان داشت و دخترى خوب چهره در میان آن نشسته بود. پرى بر آن دخت زیباروى افسونى بخواند كه تا ایوان خویش از خواب برنخاست و ما بى‌خویشتن خویش به ایوان آمدیم و منیژه را نیز چون من گناهى نیست و این همه آن چیزى بود كه رخ داده است». افراسیاب لبخند تمسخرى بر لب نشاند و گفت: «بخت بدت گریبان تو را بگرفت، تو همانى كه از سپاه من بسیار كشته‌اى و در رزم‌ها، نام‌آور و پرآوازه بوده‌اى و اكنون چون زنان، روباروى من ایستاده‌اى و زبان به دروغ مى‌آلایى و به كردار مستان رؤیا مى‌بافى». بیژن چون سایه غول‌آساى مرگ را بر فراز سر خویش بدید كه با چنگال خونینش سوداى آن دارد گلوى او را بفشرد، گفت: «شیر با چنگ و دندان مى‌جنگد و چنگ و دندان پهلوان، گرز و شمشیر اوست. به من گرزى و تیغى و اسبى بده و هزار سپاهى تورانى را پیشاروى من بنه، خواهى دید یك تن از آنان بر پشت اسب نخواهد ماند كه كشتن پهلوانان بازوبسته گناه بزرگى است». افراسیاب چون این سخن از بیژن بشنید، خشمش فزونى گرفت و به گرسیوز گفت: «از ایران چه دیده‌ایم و چه خواهیم دید، نمى‌بینى این اهریمن‌خوى بدكنش هنوز هم كه چون یوز در بند است، پلشتی خویش را مى‌نمایاند و دعوى نبرد با پهلوانان تورانى را دارد. اكنون ببریدش و كت‌فروبسته، زنده بر دار كنید و دیگر درباره او با من سخن نگویید». به فرمان افراسیاب، بیژن را كشان‌كشان به سوى قتلگاه بردند و بیژن خسته و پاى مانده در گل با خود گفت اگر تقدیر من مرگ با دست‌هاى بسته است، چه تلخ تقدیرى است كه نیاكان من و همه پهلوانان در میدان كارزار، پاى از گلیم هستى بیرون گذارده‌اند و بی‌گمان مرا سرزنش خواهند کرد که چگونه فروبسته‌‌دست، تن به مرگ سپرده‌ام که روانم در این جهان به جاى خواهد ماند و از شرم پدر چه مى‌توان گفتن و دریغا كه در آن گیتى نیز شادى از من دریغ خواهد شد و چه دردناك است جدایى از گیو. آیا نسیمى از اینجا بر ایران‌زمین وزیدن خواهد گرفت تا شاه را پیام رساند كه بیژن در سختى افتاده، چون آهویى كه گرفتار شیر نر شده؟ در این هنگام یزدان پاك بر جوانى‌اش رحمت نشان داد و پیران ویسه از راه رسید و تركان را آماده بر‌دار‌كردن بیژن بدید. از آنان چرایى بر‌پاداشتن دار را جویا شد و گرسیوز پاسخ گفت كه این، بیژن، پور گیو و نواده گودرز است، از خاندانى كه بر تورانیان كینه بسیار ورزیده‌اند. پیران، اسب را بتازاند و به سوى بیژن آمد و او را خسته و رنجور یافت كه از پشت، دست‌هایش چون سنگ بسته شده بود. از بیژن پرسید چرا به توران آمده و بیژن قصه گرازان بگفت. پیران بر او دل بسوزاند و گرسیوز را گفت اكنون دست باز دارید تا با شاه سخن بگوید؛ شاید اختر وى به گونه‌اى دیگر تابان شود. آن‌گاه با شتاب به كاخ افراسیاب وارد شده، شاه را آفرین كرد و آرام در پیشاروى افراسیاب چون وزیرى گوش‌به‌فرمان و پاكیزه رأى بایستاد. شاه دانست كه پیران سخنى دارد و تمنایى. بخندید و به او گفت: «هر آنچه خواهى بگو، تو عزیزتر از آنى كه به تمنایى شرمگنانه بایستى. اگر زر خواهى و یا گوهر، بگو تا تو را بخشم و اگر پادشاهى را مى‌طلبى، تو را دریغ نیست». پیران چون این سخن بشنید، زمین ببوسید و سپس به‌پا‌خاست و آرزو كرد اورنگ شهریارى‌ افراسیاب جاودان بماند و مباد آن روزى كه تخت شاهى از او پرداخته شود كه شاهان گیتى تنها او را ستایند و افزود: «هر آنچه بایدم، به مهر تو دارا گشته‌ام و هرگز بر من از گنج و نعمت هیچ دریغ نداشته‌اى. من آنچه آرزو مى‌كنم از براى خویش نیست كه براى دوام و بقاى تخت شهریاری است. شهریار توران در خاطر دارند، تمناى من آن بود كه دست از كشتن سیاوش بازدارند تا از گزند رستم و توس در امان بمانیم اما دریغ كه سخن من هیچ فراز نیامد و چون سیاوش كشته شد، زندگى نوشانوش ما به زهر آمیخته گشت و دیدى كه ایرانیان چه بدى‌ها با تورانیان كردند و نیمى از تورانیان را به زیر سم ستوران‌شان افكندند و هنوز تیغ رستم از زخم سپاهیان ما خون‌چكان است و اگر خون بیژن را بریزى، دگرباره همان زهر كین را در كام ما خواهند چكاند».
بكشتى به خیره سیاوش را/ به زهر اندر آمیختى نوش را/ بدیدى بدى‌هاى ایرانیان/ كه كردند با شهر تورانیان/ ز تركان دو بهره به پاى ستور/ سپردند و شد بخت را آب شور/ اگر خون بیژن بریزى همى/ گل زهر خیره ببویى همى