مرگ هميشه حرفي براي گفتن دارد ٭

نيم‌روز اول هفته است؛ خبر - چندان كه بيم آن مي‌رفت- همه جا پيچيده: بكتاش آبتين مُرد. اين‌بار «امر واقع» گرچه محتمل بوده اما باز هم غريب است؛ غريب است پايان انتظاري كه مي‌خواستي تا هميشه ادامه داشته باشد. انتظاري نه براي رسيدن كه براي نرسيدن واقعه.
موريس بلانشو «مرگ» را به مثابه «مرز» در نظر مي‌آورد. مرزِ ميان قبل و بعد از خود. با اين وصف خبرها همه از يك چيز مي‌گويند: عبور بكتاش آبتين از مرز و اين مرا بي‌درنگ ياد گذار شعر شاعرِ در بند به وادي مرگ مي‌اندازد؛ آنجا كه «حبس» و «مرگ» باهم تلاقي كرده‌اند. 
در تمام روزهايي كه شبكه‌هاي اجتماعي با انتشار عكس‌هاي او روي تخت بيمارستان خطر از دست شدنش را يادآور مي‌شدند، تو بخوان هشدار مي‌دادند، پيدا بود كه نگران جانش باشم؛ پيداتر اما اين بود كه در عين حال پرسش بنيادي هميشه‌ام را در نظر آورم از اين عبارت كه به راستي جرم بكتاش و ديگراني مانند او در اين هزاره‌ آخر‌الزماني چيست؟ هزاره‌اي كه در آن شهروند را به ميانجي امكان‌‌هاي جديد اطلاع‌رساني صداي گوياي جامعه مي‌خوانند و همزمان «نويسنده» به سبب گفتن از مطالبه‌اي ديرين، محكوم مي‌شود؟ مطالبه‌‌اي عبارت از «حق ابراز عقيده» كه دست‌كم از انقلاب مشروطه در سپهر فرهنگي ايران معاصر موضعيت ويژه پيدا كرده است. در انقلاب مشروطه دو مفهوم عدالت و آزادي در هم تنيدند و ايراني معاصر آزادي در بيان انديشه‌اش را در زمره حقوق مسلم خود يافت و اين «حق» چه بود و هست اگر مفهومي عدالت‌محورانه نباشد؟ نگاهي اجمالي به روند طرح اين مطالبه در تاريخ يكصدوپانزده ‌ساله‌اي كه از جنبش مشروطه تا امروز بر ايران معاصر گذشته، سرنوشت‌هاي غم‌انگيز زيادي را نشان‌مان مي‌دهد كه مطالبه‌گران اين حق مسلم  را بر خود هموار داشتند. ايران معاصر بارها اين مساله را آزموده و هزينه‌ها بابتش داده.  از آنچه مشروطه‌خواهي را از طي مسير طبيعي خود باز داشت و در نهايت به استبداد رضاخاني راه برد تا وضعيت سياه سال‌هاي پساكودتاي 32. خيلي دور نيست و پدران و مادران خيلي از ما هستند هنوز و مي‌توانند در مقام حاضر و ناظر سال‌هاي 30 را روايت كنند و آنچه در پهلوي دوم بر مطالبه بلندي چون «آزادي بيان» گذشت. پيش‌تر كه بياييم و به انقلاب 57 برسيم و مروري - باز هم به اجمال- به خاستگاه فكري اين اتفاق مهم تاريخ معاصر بيندازيم، مي‌بينيم كه بخش اساسي واكنش‌ها در سال‌هاي منتهي به 57 هم واكنش به نبود فضايي براي طرح آزادانه انديشه‌ها و عقايد بود. به عنوان كسي كه از سال‌هاي كودكي با فرهنگ و هنر محشور بوده و بخت آن را داشته است كه به مدد مستندات به جا مانده با فضاي حاكم بر سياست‌هاي فرهنگي دهه‌هاي سده پشت‌سر آشنايي داشته باشد، تاريخ را به گواهي مي‌طلبم كه در دهه 50 هم نبود امكانِ لازم براي طرح عقايد و انديشه‌هاي منتقدانه، خلأ آشكار فضاي فرهنگي و سياسي كشور بود كه خود را در قامت مطالبه‌اي اساسي نزد همه طيف‌ها اعم از سياسي و فرهنگي و ... نشان داد و به مطالبه اساسي تحول‌خواهان تبديل شد. بنابراين انقلاب ايران هم رويدادي در ادامه مشروطه بود و در آن عدالت نه فقط با مصداقِ توزيع عادلانه ثروت بلكه همزمان حق آزادي بيان هم معنا مي‌داد. حالا سال‌ها از آن روزگار گذشته. هزينه‌هاي زيادي در پي طرح اين مطالبه روي دست همه ما مانده. چه بسيار نويسندگاني كه در تمام سال‌هاي سده اخير، بي‌آنكه حتي يك روز سابقه فعاليت تشكيلاتي سياسي داشته باشند، تنها به خاطر پيگيري همين يك مطالبه هزينه‌هايي را بر خود و خانواده‌هاي‌شان هموار كردند و گاهي جان خود را بر سر اين خواسته بنيادين نهادند. حالا در سده خورشيدي ديگري هستيم. جهان عوض شده. بازداشتن مردم از ديدن بسياري از حقايق در جهان جديد ناممكن شده. با اين حال ما مانده‌ايم و طرح يك سوال: چرا در كشور ما قريب به يك‌‌ونيم قرن است كه يك خواست اساسي و مدني، بي‌آنكه گامي از نقطه آغازين، نقطه مطالبه، به پيش بردارد، همواره با عوامل بازدارنده روبه‌رو مي‌شود و دستاوردش براي فرهنگ اين سرزمين، داغ‌هايي است بر دل تاريخ؟ امر واقع اما به قوت و سرسختي خود باقي است و يك نكته را مثل گرامافوني كه سوزنش گير كرده، مدام به ما يادآوري مي‌كند: بكتاش آبتين هم رفت؛ چنانكه ديگراني از اسلاف او. همين. 
٭ عنوان يادداشت سطري از شعري است كه سال‌ها پيش به‌طور شفاهي از شاعري به نام فرزاد فدايي شنيدم.