گودرز، سپهسالار ايران

گودرز، سپهسالار ايران مهدى افشار - پژوهشگر  پس از پیروزى سپاه ایران به سپهسالارى رستم و گریز افراسیاب از میدان رزم، پادشاه توران بر آن شد براى روحیه‌بخشیدن به سپاه خود و كین‌كشیدن از ایرانیان، از چهار سوى بر ایران بتازد. آن‌گاه كه كیخسرو، شهریار جوان ایران از اندیشه‌هاى نیاى مادرى خویش، افراسیاب آگاه شد، چهار سپاه آراسته گردانیده، فرماندهى هر‌یك از آنها را به یكى از پهلوانان ایرانى سپرد و گودرز پیر را به فرماندهى سپاهى گمارد كه سپهسالارى سپاه روبارویش بر عهده پیران ویسه بود و كیخسرو گودرز را اندرز داد كه بكوشد با پیران ویسه نجنگد و او را برانگیزد نخست كسانى را كه در ریخته‌شدن خون سیاوش دست داشته‌اند، دست‌فروبسته روانه ایران كند تا خسرو درباره آنان تصمیم بگیرد و دیگر اینكه خود با خاندانش به ایران آید كه نزد خسرو و ایرانیان گرامى داشته مى‌شود. پیران كه خود را در برابر سپاه ایران ناتوان مى‌دید، بر آن شد با نیرنگ زمان بخرد و گیو را كه از سوى گودرز به رساندن پیام خسرو آمده بود، گفت در‌این‌باره باید با خاندانش سخن بگوید و آن‌گاه پیكى نزد افراسیاب روانه كرد با این پیام که: «مرا توان روبارویى با گیو نیست، شتابان سپاهى به یارى‌ام گسیل دار». و چون سپاه یارى‌بخش فرارسید، پیران به جاى آشتى‌جویى، رزم را برگزید و بر آن شد بر سپاه ایران تاختن گیرد. گودرز بر آن سپاه تازنده بنگریست و به شگفتى بدید كه از زیبد تا كنابد سپاه توران رده بركشیده، در و دشت از ایشان كبود گشته و از گرد سپاه، روشناى روز به تاریكى گراییده و از نیزه سپاهیان، جنگلى آهنین شكل گرفته و از آواز اسبان و گرد سپاه روشنى از خورشید و ماه دریغ شده است و اگر در آسمان در جست‌و‌جوى ستاره بودى، جز سنان نمى‌دیدى و زمین جوشن‌پوش گویى از آهن بود و از ابر، گرز مى‌بارید. گودرز فرمان داد بر پیشاپیش سپاه ایران پیلان را جاى دهند و چون شب فرا رسید و دو سپاه آتش افروختند و از آواى تبیره، شب قیرگون دریده گشت و چون سپیده دمیدن گرفت، گودرز در پیشاپیش سپاه جاى گرفت، از بال راست سپاه، اندیشه داشت چراکه كوهى استوار به پشتوانه ایرانیان ایستاده بود و در بال راست، رودى پرخروش روان بود. گودرز پیادگان نیزه‌دار و گرز در دست را فرمان داد در پس و پشت او جاى گیرند كه در تركش همه آنان تیرهایى بود جوشن‌شكاف و در پشت پیادگان، سواران رده بركشیده بودند كه به یارى خنجرهاى‌شان، رنگ از رخسار آتش مى‌ربودند و در پشت سواران، پیلان رده در رده ایستاده بودند و زمین از پى آنان به ستوه آمده بود و بدین‌گونه گودرز سپاه خویش را بیاراست؛ آراستنى چون بهشت و بال چپ سپاه را به فریبرز داد و بنه سپاه را به گرازه از خاندان گیوگان سپرد و رهام را با سواران در بال چپ در كنار فریبرز همراه با رهام و گستهم جاى داد و دو هزار سوار به گیو سپرد تا پشت لشكر را داشته باشد و در كنار گیو جنگاورانى چون گرگین و زنگه شاوران بودند و به دیگر سوى رود، سیصد سوار روانه كرد و نگهبانانى چند بر سر كوهسار گمارد تا هرگونه جابه‌جایى سپاه دشمن را گزارش كنند. گودرز آن‌چنان سپاه خویش را زیبا بیاراست كه خورشید و ماه نیز آرزوى رزم كردند و به راستى چون سالار جنگ شایسته باشد، بیمى به دل راه ندهد هر‌چند نهنگ روباروى او قرار گیرد. گودرز خود در قلب سپاه جاى گرفت، در‌حالى‌كه یك سوى او هجیر و در سوى دیگرش كتماره شیرگیر بر اسب نشسته بود. پیران چون به آرایش سپاه ایران بنگریست، غبار اندوهى بر دلش بنشست، چراكه همه دشت را تنها و تنها سنان دید و چون سپاه خویش را از نظر گذراند، آن را آن‌گونه كه آرزو مى‌كرد، ندید؛ نه جاى نبرد را براى خود برتر دانست و نه انبوهى سپاه خویش را. از خشم كف بر لب آورد. به ناگزیر از شمشیرزنان، سى هزار برگزید و قلب سپاه را به برادر خویش، هومان سپرد و اندریمان و اوخواست را در بال چپ سپاهى گمارد كه لهاك و فرشیدورد در میان آنان بودند و بدین‌گونه جهان سر به سر از آهن سیاه گردید و در پشت سپاه، زنگوله و كلباد و سپهرم با ده هزار سپاهى جاى گرفتند و رویین را با ده هزار سوار در بیشه‌ای گمارد تا كمین كرده، بر سپاه ایران به ناگاه بتازند و طلایه نیز سوى كوه فرستاد به دیده‌بانى تا اگر از سوى ایرانیان سپاهى كمین كرده باشد، آواز داده، در سپاه توران خروشى برانگیزد. با این آرایش، دو لشكر بى‌هیچ روبارویى سه روز و سه شب به جاى ماندند و لب از لب نگشودند. گودرز با خود گفت اگر پیشتازى كند، پشت خویش را خالى گردانیده، آن‌گاه تنها باد در مشت خواهد داشت و به انتظار ماند تا كدام روز براى نبرد بهتر باشد كه باد از آن سوى وزد كه غبار در چشم دشمن كند. پیران با نگاه در جست‌وجوى گودرز بود با این امید كه گودرز را نگران و از خشم، جوشیده ببیند تا از فرصتى بهره جوید و سپاه خویش را به پشت سپاه ایران رسانده، زخمى كارى وارد كند. در روز چهارم، بیژن، فرزند گیو شكیبایى از دست داده، با خشم و خروش به نزد پدر آمد و گرد‌و‌خاكى بر پا داشته، گفت: «اى پدرِ رزم آزموده، چرا این چنین ما را در میان زمین و آسمان نگاه داشته‌اى؟ 
پنج روز است كه ما همچنان بى‌هیچ جنشى به جاى مانده‌ایم؛ نه خورشید، گردش شمشیرى را بدید و نه گردى بر آسمان برخاست، سواران همه جامه رزم بر تن دارند و هیچ برگى نجنبیده است. در ایران پس از رستم هیچ سوارى چون گودرز نبوده كه او رزمگاه‌هاى بسیار دیده و بسیار پسران از دست بداده به همین روى است كه از نبرد پاى پس مى‌كشد و در پیران‌سرى شور و شوق رزم در او خاموش گشته، ترجیح مى‌دهد ستاره بشمارد تا سپاه دشمن را به شمارش درآورد. از گودرز انتظارى نیست كه این‌چنین خموشى گزیند، اما سپاه بر تو چشم دارد، آتشى برافروز و هنوز كه هوا مهربان است، كار را یكسره كن كه فردا چون سرما از راه رسد، دست‌ها بر روى نیزه‌ها فسرده و زمین چون پولاد سخت گردد. اگر گودرز بیم دارد كه در كمین گرفتار آید، به من هزار سوار بده تا از كمینگاه‌شان گرد برآورم و سرها از تن‌ها دور گردانم». گیو چون سخنان بیژن بشنید، او را براى دلاورى‌هایش بستود و دادار را سپاس گفت كه چنین دلیر پسرى به او ارزانى داشته، جوانى كه هم هوش دارد و هم زور و هم انگیزه كین‌جویى و در دل با خود گفت: «او دل شیر دارد و اگر این‌گونه نبود، از او دل مى‌بریدم». و آن گاه پور خویش را گفت: «اى فرزندِ به‌خروش‌آمده، نباید زبان بر نیاى خویش بگشایى كه او كاردیده و داناست و بر این سپاه مهترى دارد. كسى چون گودرز كه در رزمگاه سوده و آبداده شده، مى‌داند چگونه با دشمن روباروى شود. اندیشه گودرز آن است كه نخست تركان نبرد را آغاز كنند تا پس و پشت‌شان از كوه دور ماند و آن‌گاه است كه گوپال گودرز را خواهى دید كه چگونه مرز را درخواهد نوردید و چون گودرز پاى به میدان گذارد، روى گیتى از تورانیان تهى گردد». بیژن، پدر را گفت: «اگر رأى نیا چنین است، پس جامه رزم از تن برآورده، به مى روى آوریم». از دیگر سو، هومان دلاور به نزد برادر خویش، پیران ویسه آزرده آمده، گفت: «اى برادر، هفت روز است در این دشت كمر بربسته آماده نبرد هستیم و از این همه آهن كه بر تن كرده‌ایم، خسته و سوده شده‌ایم و دو دیده‌مان بر ایران مانده است. اگر راى جنگ ندارى، دیگر از چه روى اینجا مانده‌ایم كه این‌گونه درنگ‌ورزیدن ننگ است. چون فرماندهى این سپاه بر عهده رستم نیست، هیچ‌جاى بیم نیز نیست. سپاهى در اختیار من بگذار تا به روشنى دریابى رزم‌آوران چگونه مى‌جنگند».
به هفتم فراز آمد این روزگار/ میان‌بسته و جنگ چندین سوار/ از آهن میان سوده و دل ز كین/ نهاده دو دیده به ایران‌زمین/ گرت راى جنگ است، جنگ آزماى/ ورت راى برگشتن، ایدر مپاى.