لوطي ِ دانشكده

دوستي در دانشكده ادبيات داشتيم كه مي‌گفت براي خريد يخچال، در زادگاهش پول به حساب دولت ريخته اما نامش را در فهرست قبول‌شدگان رشته زبان و ادبيات فارسي دانشگاه تهران ديده است. او اين شوخي را با ما مي‌كرد تا برخورداري خود را از بعضي مزايا در راه يافتن به دانشگاه به طنز برگزار كرده باشد. البته مانند او، در ميان قبول‌شدگان در دانشكده ادبيات، كم نبودند كه از قِبل چنين امتيازهايي سر از دانشكده ادبيات درآورده بودند. اما هيچ خوش نداشتند كسي از ماجرا بويي ببرد. فكر مي‌كنم تنها جايي بود كه از گذشته افتخارآفرين خود سخني به ميان نمي‌آوردند و در نهايتِ تواضع، سلحشوري‌هاي خود را پنهان مي‌كردند. آشنايي با اين دوست در جلسه امتحان درس مثنوي، دست داد. او دانشجويي بود كه هم درس خواندنش و هم امتحان دادنش با بقيه كاملا متفاوت بود. بسيار نادر مي‌افتاد كه سركلاس پيدايش شود و نادرتر از آن اينكه كتابي و دفتري همراه آورد و يادداشتي كند يا به سخن استاد توجهي نشان دهد. بسيار مي‌شد كه تا ساعت برگزاري امتحان نمي‌دانست كه چه درسي را قرار است امتحان دهد. با اين حال غير از يك و دوبار، در بقيه امتحانات هيچگاه كميتش لنگ نشد. يا دوستان، به نيابت او اقامه فريضه كردند يا خود او با تدابير و لطايف‌الحيل و انواع ترفندها و تقلب‌هاي مبتكرانه از پس امتحانات برآمد. از اين تدابير يك نمونه مي‌گويم و مي‌گذرم. يك بار، پس از امتحان، استاد درس را تا ميدان انقلاب همراهي كرد و در نهايت، دل استاد را راضي گرداند كه به تعويض ورقه امتحاني تن دهد. گونه‌هاي هميشه گل انداخته، چشمان پف‌كرده و خمارآلود، انبوه موهاي مجعد سياه، كت و شلوار سرمه‌اي و پيراهن يقه اسكي معمولا سفيد، با كيف چرم قهوه‌اي در دست، اجزاي تركيبِ ظاهر هميشه آراسته او در دانشكده بود. گرم‌سخن و خوش‌مشرب بود و حلقه دوستان فراوان داشت؛ از هر دستي و از هر رشته‌اي و از هر شهري.
به اتاقش در كوي دانشگاه اگر سري مي‌زدي، نمي‌شد حدس زد كه صاحبِ اتاق به چه كاري است و در چه رشته‌اي درس مي‌خواند. همواره غم‌زداي چهره و دل ِ دوستان بود. به هرشيوه‌اي كه اقتضا مي‌كرد. از آشپزي ماهرانه و ميهمان‌نوازي‌هاي بي‌حسابش گرفته كه در بيشتر روزهاي تعطيل پذيراي همگان بود و از بهترين مواد غذايي زادگاهش غذاهاي محلي براي ما در خوابگاه مي‌پخت تا صندوق قرض‌الحسنه دوستان بودن يا با خواندن ترانه‌هاي محلي و رقصيدن در جمع دوستان. در همه اين زمينه‌ها به راستي هنرمند بود. با يك قوطي كبريت در دست، چنان ضربي مي‌گرفت و چنان با صداي محزون و خسته و دورگه‌اش ترانه‌هاي گيلاني ناصرمسعودي عاشورپور را بازخواني مي‌كرد كه هوش از سر مي‌ربود و از خنده بي‌حال‌مان مي‌نمود. يك بار هم كه خلاف سنت پيشين با همان صداي محزون، مصيبت خواند هيچ‌كس نتوانست جلوي گريه‌اش را بگيرد. به هنگام بروز مصيبت‌ها هم خوب مي‌دانست چطور آدمي را آرام كند. وقتي مادرم درگذشت و به ديدار من آمد تنها كسي بود كه بي‌ هر خجالتي سرم را روي زانويش گذاشتم و سخت گريستم. گرمي دست نوازشش را هنوز احساس مي‌كنم. در همه حال، ديدار با او مايه انبساط خاطر و نشاط بود. هميشه در حضورش غم‌ها فراموش مي‌شد. هيچگاه هم از غم‌هاي خود نمي‌گفت. غم‌ها را مي‌گرفت و به جايش شادي و خنده مي‌داد. اين هنردر ميان دوستان تنها به او اختصاص داشت. بعد از فارغ‌التحصيلي از دانشگاه چند سالي را در مناطق جنوب گذراند و بعد به تهران برگشت و در نزديكي‌هاي تهران درجايي پر شرو آشوب اقامت گزيد و سرگرم تدريس و مدرسه خود شد. گفتم در دوران دانشجويي از هردستي و رشته‌اي دوست گرفت. بسياري ازاين «هردستي‌ها»را فقط با كلمه «ناباب» مي‌شود وصف كرد. البته زمينه‌هاي نابابي هم در او وجود داشت و بدان سوها ميلش مي‌كشيد. چرايش را نمي‌دانم. نه طبقه اجتماعي او، نه محيط زادگاهش و نه نوع تربيت خانوادگي‌اش هيچ‌يك اسباب يا زمينه گرايش او به «آن نابابان» نبود. معاشرت با اين نابابان، نگذاشت به زندگي‌اش هم سروساماني دهد و اندوخته‌اي بيندوزد و مأوايي براي خود فراهم آورد. مدام ازجايي به جايي ديگر در انتقال بود. من هرازگاهي به ديدنش مي‌رفتم. دوستان دانشكده همه هريك به گوشه‌اي فرا افتاده و از تهران رفته بودند و او تنها بازمانده ايام خوش دانشجويي يا حلقه اتصال من با گذشته‌هاي پرخاطره‌ام بود. چون هميشه غم دل را درحضورش چاره مي‌كردم و سبك به خانه برمي‌گشتم. او نه مترجم بود، نه محقق تاريخ و ادبيات معاصر بود، و نه به دنياهاي ذهني من علاقه‌اي داشت و نه من در زمره «اصحاب آن نابابان» بودم اما مصاحبت او برايم هميشه دلپذيربود. او «آني» داشت كه هيچ يك از دوستان اهل فضل و دانشمند من نداشتند. نمي‌دانم چه بود؛ هرچه بود با او بودن جذابيت وصف ناشدني داشت و مايه تقويت هر روحيه خسته و بيزاري بود. هنرش هم در اين كار بسيار ساده بود. بسيار آدم را مي‌خنداند. خاطراتش از آن نابابان هم البته بي‌طنز و خنده نبود، چنان خلاقيتي به خرج مي‌داد و چنان حكايت‌پردازي مي‌كرد كه هر شنونده‌اي مشتاق ادامه ماجراها بود. دور از واقعيت نيست، بگويم در چنين مواقعي آدمي را به ياد رساله فجوريه سهراب خان گرجستاني يا رساله رسوايي در لندنِ محمد حسن خان اعتمادالسلطنه مي‌انداخت. همه دوستاني هم كه اورا مي‌شناختند و سابقه معرفتي با او داشتند در هر ديداري يا مكالمه تلفني با من، اول حال او را جويا مي‌شدند. سخن گفتن از او موضوع مشترك تمامي دوستان ناهم‌رشته بود. همچنين تنها موضوعي كه براي دوستان جذابيت داشت (بسياربيشتر از بحث‌هاي سياسي و ادبي وتاريخي) يادكرد كارهاي او دردانشكده و خوابگاه بود. آخرين بار بيش از يك سال پيش بود كه ديدمش. افسردگي عميقي يافته بود و مدام از مرگ مي‌گفت و از بي‌وفايي دنيا. درهركاري افراط را به حدش رسانده بود و مراعات خوردن را نيز نمي‌كرد وبه انواع بيماري‌هاي قند و چربي هم دچار شده بود. حكايت زندگاني‌اش، داستان «خسرو» نوشته عبدالحسين وجداني را به يادم آورد. ظاهرا تمام كرده و به آخر راه رسيده بود. گويا سعي بليغي داشت خلاص شود. مي‌كوشيد پي تيشه زدن به ريشه خويش دست در دست روزگار گذارد كه گذاشت و رفت. در جواني افتاد و نه وقت سفرش بود چنين زود. جالب اينكه يك بار با من آمد به مراسم بزرگداشت استاد عبدالمحمد آيتي. مي‌گفت مي‌خواهم اين دانشمندان را درزمان حيات‌شان ببينم تا بعدها افسوس نخورم. كتابي هم داد به استاد آيتي كه به يادگار برايش امضاكند. روزگار غريبي است. خود پيش‌تر از استاد آيتي از ميان‌مان رفت. استعدادهاي او، حافظه بي‌نظيرش كه چقدر شعر شاملو در آن محفوظ داشت، وسيع‌المشربي و زبان‌آوري و آدم‌شناسي هوشمندانه‌اش، همگي هدر رفت. فداي محيط ناسالم و پرجرم و دغل شهر و هجرت ناميمون خود به تهران شد. شايد اگر در همان روستا مي‌ماند چنين سرنوشتي نمي‌يافت و كشاورزي پرتلاش واميدوار يا پيشه‌وري موفق يا صاحب حرفه‌اي خلاق مي‌شد. او درهمه حال، به بعضي اصول اخلاقي و مردانگي‌هاي سنتي كه گذشتگان ما با تعابير داش مشدي و لوطي منشي به زبان مي‌آوردند، پاي بود. او درميان ما امروزيان يادگار لوطي‌گري‌هاي گذشتگان بود. او لوطي دانشكده ما بود. هرچند امروز مي‌انديشم بارفتن خود، ديگر ديني از او به گردن ما نمانده است؛ چراكه بسيار بيشتر از آنچه ما را خنداند اشك‌هاي‌مان را جاري كرد و دل‌مان را سوزاند.