فلسفه در راستاي عمل و تغيير

عبدالرسول  خليلي
مكتب فرانكفورت از مكاتب مهمي است كه پس از جابه‌جاسازي روبنا به جاي زيربنا در پراكسيس ماركس توانست نهضتي بزرگ از طريق هربرت ماركوزه در جامعه غربي ايجاد كند. ماركوزه از معماران اصلي نظريه‌ انتقادي در مكتب فرانكفورت است كه به عنوان سلسله جنبان جنبش دانشجويي مطرح است. انديشه‌هاي او در حال حاضر جلوه‌هاي جديد را در انديشه ماركسيستي در زمينه‌هاي فلسفه انتقادي به مثابه رويكردي ديالكتيكي و زيبايي‌شناسانه براي رهايي، تلفيق خردگرايي و رومانتيسم به وجود آورده به گونه‌اي كه با وارد كردن جنبش دانشجويي و گروه‌هاي حاشيه‌اي به عنوان عامل تسريع‌كننده انقلاب، باعث تجديد حيات فكري و سياسي مكتب فرانكفورت شده و تفوق خاصي را در انديشه‌هاي جديد پساساختارگرايي و پست مدرن از خود بر جاي گذاشته است.
 جاذبه‌ها و تاثير افكار هربرت ماركوزه در برپايي جنبش دانشجويي در جامعه غربي همراه با نقد او از جامعه صنعتي غرب در دو شكل نظام سرمايه‌داري و سوسياليسم كه از نظر ماركوزه در بنيان همانند يكديگرند، از ديدگاه‌هاي مهمي است كه در مكتب فرانكفورت مطرح شده است. مكتبي كه ميشل فوكو زماني با حسرت درباره‌ آن مي‌گفت اگر در سال‌هاي تحصيل دانشگاهي‌ام با مكتب فرانكفورت آشنا شده بودم، برخي حرف‌ها ... را نمي‌گفتم و در مسير كارم انحراف‌هايي پيش نمي‌آمد، زيرا پيش‌تر نويسندگان مكتب فرانكفورت راه‌هايي همانند مسيري كه من مي‌خواستم، 
در پيش گرفته بودند. 
دغدغه عمده مكتب فرانكفورت به ‌ويژه در مورد سرنوشت فرد در جامعه معاصر است، به‌طوري‌كه آدورنو و ماركوزه درباره موقعيت فرد در جامعه مدرن ديدگاه تقريبا يكساني داشتند. ماركوزه بقاياي اميد را به اينكه نيروهاي انقلابي جديد از بطن اين جامعه سر بر خواهند آورد، در خود حفظ كرد و در بازتفسير فلسفي خود از نظريات فرويد استدلال كرد كه با غلبه كمبود مادي در جوامع صنعتي پيشرفته شرايط براي انسان‌ها به گونه‌اي برقرار گرديد كه از طريق آزادي ميل به هدف سعادت‌ نايل آيند و برتري اصل لذت به عنوان مبناي يك رهايي جامع تلقي گرديد كه بر كليه روابط اجتماعي تاثير مي‌گذارد. 
اما آدورنو امكان آزادي فرد از قيد سلطه را نه در ظهور گروه‌هاي مختلف (اپوزيسيون) جديد ونه در آزادي ميل، بلكه در كار هنرمند اصيل مي‌ديد كه واقعيات مسلم را با نشانه‌هايي از آنچه مي‌توانست باشد، روبه‌رو مي‌سازد. بنابراين، هنر اصيل نيروي بالقوه ويرانگري دارد و آدورنو آن را به عنوان شكل برتر شناخت‌ -پويش آينده‌نگرانه حقيقت- در نقطه مقابل علم قرار مي‌دهد كه صرفا واقعيت موجود را منعكس مي‌سازد.


شهرت هربرت ماركوزه فيلسوف سياسي و نظريه‌پرداز جنبش بين‌المللي چپ نو در اوايل سال‌هاي دهه شصت در اروپا و امريكا به اوج خود رسيد و آوازه آن به اكناف جهان نيز كشيده شد، به‌طوري‌كه در اين سال‌ها دانشجويان با حضور انبوه خود در كنفرانس‌هايش از او استادي به شهرت جهاني ساختند. آزادي بيشتر، عدالت بيشتر، انسانيت بيشتر براي جامعه غربي دموكراتيك و سرانجام البته براي همه جامعه‌هاي روي زمين موضوع اين فيلسوف سياسي است. هربرت ماركوزه برخلاف هوركهايمر و آدورنو كه پس از جنگ جهاني دوم به آلمان بازگشتند، در ايالات متحده امريكا ماند و به تاليف آثار متعددي به زبان انگليسي ادامه داد. او درواقع وفادارترين فرد در ميان اين جمع به راديكاليسم سياسي سال‌هاي نخستين موسسه بود. ماركوزه سياسي‌ترين نظريه‌پرداز مكتب فرانكفورت است. استدلال‌هاي او را علاوه بر استدلال‌هاي شخصي‌اش مي‌توان به عنوان دارايي‌هاي مشترك مكتب فرانكفورت به شمار آورد.
ماركوزه اصلي‌ترين آثار در زمينه نظريه سياسي مكتب فرانكفورت را به وجود آورد. منابع اصلي براي درك و بررسي انديشه سياسي ماركوزه كتاب‌هاي انسان تك‌ساحتي، مقاله رواداري سركوبگر، گفتاري در رهايي، اروس و تمدن، ماركسيسم شوروي و برخي از مقالات مرتبط با اين مساله كه اكثرا در دهه 1930 در آلمان نوشته شده بودند، در مجموعه‌اي تحت عنوان نفي‌ها در سال 1968 مجددا به چاپ رسيدند. هر چند البته آثار ديگر او هم ممكن است با اين بحث براي بررسي انديشه سياسي ماركوزه مرتبط باشند. 
نكته مهم آشنايي با ديدگاه جامعه‌شناسي انتقادي ماركوزه است. در نظريه انتقادي ماركوزه، خدمات ذهني در هر دو سطح فردي و فرهنگي با ساختار عيني اقتصادي نظريه ماركس پيوند زده مي‌شود. يعني عوامل ذهني و فرهنگي نظريه ماركس به عنوان روبناها تكميل‌كننده عوامل اقتصادي و مادي انديشه او به عنوان زيربناها است. او كوشش كرد تا نظريه فردگرايانه فرويد را با بينش‌هاي مبتني بر سطح اجتماعي و فرهنگي ماركس و وبر تركيب كند، تا از اين طريق به نظريه ماركسيستي غنا و وسعت بيشتري ببخشد و از آن به نفع انسانيت و پي‌ريزي تمدني جديد بهره جويد. 
فلسفه انتقادي ماركوزه، مانند ساير نظريه‌پردازان مكتب فرانكفورت به جامعه‌شناسي به خاطر علم‌گرايي آن و اينكه روش علمي را به هدف في‌نفسه‌اي تبديل ساخته است و از اين گذشته جامعه‌شناسي را به خاطر پذيرش وضع موجود، مورد انتقاد قرار مي‌دهد و معتقد است جامعه‌شناسي از جامعه انتقاد جدي نمي‌كند و نمي‌خواهد از ساختار اجتماعي موجود فراتر رود و به همين خاطر است كه پايبندي‌اش را به ياري ستمديدگان اجتماع، رها ساخته است. او مي‌گويد: «علمي كه درصدد يافتن قوانين اجتماعي است. بي‌رحمانه مانع فعاليت‌ اجتماعي به‌ ويژه مساله تغيير نظام اجتماعي مي‌گردد.»
به همين جهت است كه گفته مي‌شود ماركوزه، در رويكرد انتقادي خود به جامعه‌شناسي، از آن جهت كه دچار علم محض است و روش هماني علمي و مدل علوم طبيعي را هدف خود قرار داده است، آن را به مثابه نخوتي يك‌سونگرانه يا به سادگي نادرست مي‌داند. اين نادرستي از نظر او به گونه‌اي است كه در آن، تمام پديده‌ها و امور انساني تا سطح متغيرهاي عيني اجتماعي تقليل داده شده و جامعه به مثابه يك كل درنظر گرفته مي‌شود و به نقش افراد توجهي نداشته و با اين كار خود در حقيقت كنش متقابل ميان فرد و جامعه را ناديده مي‌گيرد. بدين خاطر از نظر او جامعه‌شناسي به دليل ناديده گرفتن نقش و جايگاه مهم فرد قادر به تبيين و تحليل آن دسته از تحولات سياسي عمده‌اي كه مي‌توانند به ايجاد جامعه‌اي عادلانه و انساني منجر گردند، نيست و حرف چنداني در اين زمينه براي گفتن ندارد.
به اعتقاد زولتان تار: «جامعه‌شناسي [علمي] به جزء لاينفك جامعه موجود تبديل مي‌شود.» گفته مي‌شود معيار مطلوبي كه نظريه انتقادي به كمك آن به داوري درباره شرايط زمان حال مي‌پردازد به مفهوم «عقل» هگلي نزديك‌تر است تا «عقل» ماركسي. به‌طوري‌كه، به‌‌زعم هوركهايمر: «تكامل و پيشرفت آزاد افراد به قوام عقلاني جامعه وابسته است.» از جهت ديگر، چون جامعه‌شناسي خود را در خدمت وضع موجود و كمك به حفظ و تثبيت آن قرار داده و اساسا در فكر انتقاد از نهادهاي اجتماعي غالب كه در پيوندي نزديك با نهادهاي قدرت سياسي و ثروت اقتصادي قرار دارند، نيست، بنابراين دغدغه‌اي بابت رشد و ارتقاي ساختار اجتماعي معاصر نيز در سر ندارد. به همين خاطر تعهد خود را در كمك به طبقات محروم و تحت ستم جامعه معاصر از دست داده و با توجه به سيطره اصول پوزيتيويستي بر آن خود را از قيد هرگونه تكليفي از اين دست رها ساخته است.»
 علاوه بر اين انتقادهاي سياسي، فلسفه انتقادي ماركوزه، انتقادهاي ذاتي نيز به جامعه‌شناسي وارد مي‌نمايد. از اين جهت كه جامعه‌شناسي مي‌خواهد هر چيز بشري را به متغيرهاي اجتماعي تقليل دهد. زماني كه جامعه‌شناسان به جامعه به منزله يك كل و نه بر افراد جامعه، تاكيد مي‌ورزند، درواقع كنش متقابل فرد و جامعه را ناديده مي‌گيرند. اين تقريبا يكي از ريشه‌هاي حملات فلسفه انتقادي ماركوزه به جامعه‌شناسي به‌شمار مي‌رود. از آنجايي كه فلسفه انتقادي او جامعه‌شناسي را به ناديده گرفتن افراد متهم مي‌كند، مي‌گويد جامعه‌شناسي نمي‌تواند بحث با معنايي را درباره دگرگوني‌هاي سياسي كه راه به يك «جامعه منصفانه و انساني» مي‌برد، مطرح نمايد. به گفته زولتان تار، «جامعه‌شناسي را به جاي آنكه وسيله‌اي براي انتقاد و بستري براي تجديد حيات جامعه يعني محرك نوگرايي باشد، به يك بخش جدايي‌ناپذير جامعه موجود تبديل گشته است.» ماركوزه همچنين سعي كرده تا بينش‌هاي فرويد در سطح آگاهي و ناخود‌آگاهي را با تفسير فلسفه انتقادي از فرهنگ تلفيق نمايد. 
به هر حال، جامعه‌شناسي ماركوزه، قبل از آنكه جامعه‌شناسي به معناي «سوسيولوژي» باشد، نوع جامعه‌شناسي با گرايش سياسي يعني همان جامعه‌شناسي انتقادي است. به عبارت ديگر ماركوزه در جامعه‌شناسي بيش از آنكه علمي و محض باشد، بايد گفت كه سياسي و انتقادي است. وي «جامعه‌شناسي به خصوص جامعه‌شناسي كنت، را به سبب جست‌وجوي قوانين نامتغير و به سبب مفهومي كه از يك علم وحدت يافته به وجود آورده است، محكوم مي‌نمايد، زيرا اين امر آزادي و عقلانيت آدمي را از بين مي‌برد.»
نكته مهم ديگر آشنايي با ديدگاه فلسفه انتقادي ماركوزه است. ديدگاه فلسفي ماركوزه به يقين تحت تاثير مفهوم نقادي در فلسفه آلمان است. ماركوزه نقش فلسفه را در مخالفت با اوضاع جاري و در كيفيت انتقادي آن مي‌نگريست و آن را چيزي جز فكر و نظريه نمي‌دانست كه در درون آن نظريه فلسفي، نقش سازنده و درمانگري آن را مي‌توان جست‌وجو كرد (هربرت ماركوزه، 1362، 203). مفهوم نقادي نيز كه در فلسفه ايده‌آليستي آلمان، از فلسفه عصر روشنگري در قرن هجدهم نشأت گرفته است، تحت تاثير كانت همه ‌چيز را تابع خود قرار داد. كانت در مقدمه كتاب سنجش خرد ناب گفته بود: «دوران ما، دوران واقعي انتقاد است كه همه‌ چيز بايد تابع آن باشد.» كانت كه پس از سنجش خردناب به طرح فلسفي خود عنوان انتقادي يا سنجشگرانه داده بود، هر جا كه در آن كتاب با ضرورت ارايه تعريفي از نقادي برخورد، از منش اجتماعي آن ياد كرد.
ماركس هم در آخرين تزهاي يازده‌گانه‌اش درباره فويرباخ مي‌نويسد: «فيلسوفان تاكنون فقط جهان را به شيوه‌هاي گوناگون تفسير كرده‌اند؛ اما از اين پس، مساله بر سر دگرگون كردن آن است.» اين نوشته ماركس به يقين ديدگاه فلسفي ماركوزه را تحت‌تاثير خود قرار داده است و باعث شده تا او همانند ساير اعضاي مكتب فرانكفورت فلسفه حقيقي و اصيل را منعكس‌كننده وضع بشر در موقعيت اجتماعي و سياسي بداند. به نظر ماركوزه فلسفه عمدتا اجتماعي و سياسي است. به‌علاوه ماركس از همان نخستين نوشته‌هاي خود متوجه شرايط زندگي اجتماعي بود. روحيه فلسفي نخستين آثارش مانع از گرايش او به ارايه تحليل‌هاي اجتماعي نشد و درباره مساله يهود (1843) به بررسي مسائل سياسي و اقتصادي و در دستنوشته‌هاي اقتصادي - فلسفي (1844) به تحليل‌هاي اقتصادي روي آورد. 
البته بعد از كانت و پيش از ماركس، هگل نيز از همان مفهوم اجتماعي انتقاد آغاز كرد. هگلي كه ماركوزه كارشناس فلسفه او بود و بيش از ساير اعضاي مكتب فرانكفورت نسبت به انديشه‌هاي هگل متخصص‌تر و وفاداري داشت. هنري استيوارت هيوز در كتاب هجرت انديشه اجتماعي در اين باره مي‌گويد: «ماركوزه سخت‌تر از آدورنو پاي‌بند مفاهيم هگلي بود.» او مي‌افزايد: «ره‌آورد ماركوزه براي موسسه تحقيقات اجتماعي، تخصصي برتر از همه همكارانش درباره فلسفه و انديشه‌هاي هگل بود.»
به نظر هگل «نقادي فلسفي، برخلاف نقادي علمي و هنري، كه به دليل الگويي آرماني امكان‌پذير است، يعني هر اثر هنري يا هر دستاورد علمي براساس قياس با اين ايده يا الگوي نهايي و جاوداني سنجيده، پذيرفته يا قبول مي‌شود. ميان هر موقعيت و فرجام راه، نسبتي برقرار مي‌شود كه به نقادي امكان پيشرفت مي‌دهد. براساس مطلق با نهايت مسير حركت‌ دانسته مي‌شود و براساس دقت به مسير، مي‌توان تصوري از فرجام را ايجاد كرد. در پديدارشناسي روح هگل به صورتي دقيق‌تر با طرح اوديسه‌ آگاهي اين مساله را پيش كشيد كه انسان با تعمق در عمل‌هاي اجتماعي‌اش، خود را همچون موجودي كه داراي آگاهي برتر و متعالي است، باز مي‌شناسد.
يكي از موارد بحث مشهور هگل در فصل «خودآگاهي» در مورد ديالكتيك خدايگان-بنده است. خدايگان در مي‌يابد كه فقط وقتي خدايگان است كه ديگري، يعني بنده، به بندگي خودآگاه باشد و دگرگوني در موقعيت خويش را نطلبد، ولي بنده خود را در نسبتي كه با ديگري يعني خدايگان مي‌يابد مي‌شناسد و در جريان همين شناخت، در كار دگرگون كردن آن نسبت نيز بر مي‌آيد: «حقيقت آگاهي مستقل، آگاهي بنده است. اين آگاهي نخست چنين مي‌نمايد كه بيرون از خويشتن است و حقيقت خود آگاهي نيست، ولي همچنان‌كه در مورد خدايگان آشكار شد كه ماهيت ذاتي‌اش برعكس آنچه هست كه آرزو مي‌كند، بندگي نيز چون به حد كمال برسد، به عكس آنچه فورا هست مبدل خواهد شد. بندگي، چون آگاهي به درون خويش رانده شده است، در نفس خود فرو خواهد رفت و به استقلال واقعي و راستين دگرگون خواهد گشت.» آگاهي بنده ادراك بندگي است همراه با نفي آن و در مقام عمل برآمدن جهت دگرگون كردن آن. اين‌گونه، بنده شناخت خود را با كنش يكي مي‌كند.
 بسياري از صاحب‌نظران پديدارشناسي روح، ديالكتيك خدايگان-بنده را پيش‌بيني ديدگاه ماركس دانسته‌اند. بنابراين با اذعان به لزوم انعكاس وضع بشر در موقعيت واقعي و ملموس جهان و انعكاس موقعيت اجتماعي و سياسي افراد بشري در زنجيره توليد سرمايه‌داري، فلسفه انتقادي اين غيرانساني شدن زندگي انسان را نمي‌پذيرد و از آن به عنوان پديده‌اي زشت ياد مي‌كند. فلسفه با نگرش انتقادي خود وضع خرد بشري را در درون جامعه موجود، براساس دريافت‌هاي خودآشكار مي‌سازد و بر بنيان اين دريافت‌ها واقعيت نوظهوري را پديد مي‌آورد تا بتواند جهان ديگري را بيافريند. جهان ديگري كه ايجاد آن به نظر هربرت ماركوزه مستلزم رفتار چاره‌جويانه فلسفي مبتني بر خصوصيات طرد و انكار است تا بتواند به سوي مقصد اعلي و برتر از اين جهان واقع ميسر نمايد.
به هر حال، بايد گفت: «در پشت همه اهداف نظريه انتقادي، هدف اصلي همانا تغيير اجتماعي است. پراكسيس صحيح لفظ كليدي است كه نمودار اهميت نظريه همچون راهنماي عمل و نيز دال بر نوعي تعقل حلقه‌اي است و اين درست عكس نظر كساني است كه مي‌گويند «مكتب فرانكفورت از پرداختن به تحليل ساختاري سرباز مي‌زند، اين اجازه را نمي‌دهد كه نقد در جهتي عملي گسترش يابد. مفهوم انساني يا پراكسيس بسيار كلي بر جاي مي‌ماند. تحليل دقيق‌تر و تفصيلي‌تر از ساختار و كنش لازم است تا اين دو به گونه‌اي در كنار يكديگر قرار گيرند كه به «نقد عملي» منتهي به تغيير اجتماعي منجر گردند، يا حتي به درك كامل وضعيت جاري بينجامد.» با اين حال هدف اصلي فلسفه انتقادي، همانا تغيير اجتماعي است. تغييري كه بتواند بر بنيان آن واقع واقعيت جديدي را در زندگي بشر در سطح جهان به وجود آورد. اين تغيير البته مستلزم توجه به مقوله نظريه و عمل و ارتباط آنها با همديگر است. بر همين اساس است كه ماركوزه مي‌گويد: «ما در فرانكفورت، و بعدا در امريكا، اساسا قادر به تصور هيچ فلسفه حقيقي و اصيلي نبوديم كه به نحوي از انحاء وضع بشر را در موقعيت واقعي و ملموس، در موقعيت اجتماعي و سياسي، انعكاس ندهد.» ماركوزه تحت‌تاثير ماركس كه براي اولين‌بار فلسفه را از عرصه انديشه به پهنه عمل درآورد و آن را، چنان‌كه ماركس گفته است، از «شوريدگي مغز» به مغز شوريدگي مبدل نمود و تكليف اجتماعي سياسي و عملي و مستقيمي را براي آن قائل شد. مي‌گويد: «از نظر ما، فلسفه هميشه، از افلاطون تا امروز، عمدتا فلسفه اجتماعي و سياسي بوده است.»
نتيجه‌گيري اينكه انديشه‌ها و آثار ماركوزه در دو حوزه نظري و عمل سياسي و هماهنگ با تحولات زمانه در غرب باعث تجديد حيات فكري و سياسي مكتب فرانكفورت شده است. «بعضي ماركسيست‌ها آثار او را كمكي به توسعه خود ماركسيسم مي‌دانند» و «مخصوصا حتي دامنه اين تاثير به حدي است كه به نظر بعضي از متفكرين اهميت عملي نظريات او به‌طور غيرمستقيم حتي از جانب منتقدان روسي‌ پذيرفته و اعلام شده است.» اين بازانديشي و جابه‌جايي فكري در پراكسيس ماركس از زيربنا به روبنا از طريق آثار هربرت ماركوزه، موجبات تجديد حيات فكري و سياسي مكتب فرانكفورت شد، به نحوي كه زمينه‌هاي رشد فرآيند عمل انقلابي را از طريق جنبش دانشجويي در غرب فراهم كرد.
به نظر هگل «نقادي فلسفي، برخلاف نقادي علمي و هنري كه به دليل الگويي آرماني امكان‌پذير است، يعني هر اثر هنري يا هر دستاورد علمي براساس قياس با اين ايده يا الگوي نهايي و جاوداني سنجيده، پذيرفته يا قبول مي‌شود.
ماركس هم در آخرين تزهاي يازده‌گانه‌اش درباره فويرباخ مي‌نويسد: «فيلسوفان تاكنون فقط جهان را به شيوه‌هاي گوناگون تفسير كرده‌اند؛ اما از اين پس، مساله بر سر دگرگون كردن آن است.» اين نوشته ماركس به يقين ديدگاه فلسفي ماركوزه را تحت‌تاثير خود قرار داده است .