چرا خيابان‌هاي‌مان چنين شد؟

من دلبستگي عجيبي به كتاب «تاريخ بيهقي» دارم، همان كتابي كه به دليل گزارش سلطنت «سلطان مسعود غزنوي» به «تاريخ مسعودي» هم معروف است. كتابي كه به گمان من مي‌تواند با حذف اسامي و جاي‌گذاري نام‌هايي ديگر، در مورد هر حاكم و حكومتي در اين سرزمين صدق كند. يك‌جورهايي انگار روايت همه صاحبان قدرت است. به همين دليل هميشه فكر مي‌كردم اين كتاب مي‌تواند راهگشاي حاكمان باشد تا از تكرار اشتباهاتِ ديگراني كه بر اريكه قدرت نشسته‌اند جلوگيري كند. ولي با گذشت زمان دريافتم كه اين كتاب، در اين خاك، براي هيچ صاحب قدرتي مايه پند و اندرز و هشدار نبوده كه اگر بود، ديگر با تغيير اسامي، نبايد شامل ديگراني هم مي‌شد كه شده. شايد بسياري كه اين يادداشت را مي‌خوانند، «داستان بر‌ دار كردن حسنك وزير» را خوانده باشند كه عجب روايت شگرفي است. يك گزارش كامل و حيرت‌انگيز از جهت روايت بي‌طرفانه و به غايت اديبانه، از كينه‌توزي و سعايت بدخواهان و مكر و فريب و دغل، براي حذف ديگري در بالاترين سطوح قدرت. اما فقط اين داستان نيست؛ تمام كتاب، صفحه به صفحه، بند به بند و سطر به سطر، در گشودن نقاب از چهره قدرت، بي‌هيچ ترديد، نمونه‌اي بي‌مانند در ادبيات فارسي است. فقط به اين بخش آغازين از داستان بر ‌دار كردن حسنك نظري بيندازيد، آنجا كه مي‌گويد «فصلي خواهم نبشت در ابتداي اين حالِ بر‌دار كردن اين مرد و پس به شرح قصه شد. امروز كه من اين قصه آغاز مي‌كنم، در ذي‌الحجه سنه خمسين و اربعمائه، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دين‌الله، اطال‌اللهُ بقائه، از اين قوم كه من سخن خواهم راند يك دو تن زنده‌اند، در گوشه‌‌اي افتاده و خواجه بوسهل زوزني چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخِ آنكه از وي رفت گرفتار و ما را با آن كار نيست ـ هرچند مرا از وي بد آمد ـ به هيچ‌حال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده و بر اثر وي مي ‌‌ببايد رفت و در تاريخي كه مي‌كنم سخني نرانم كه آن به تعصبي و تربُّدي كشد و خوانندگان اين تصنيف گويند شرم باد اين پير را، بلكه آن گويم تا خوانندگان با من اندر اين موافقت كنند و طعني نزنند». 
جوان‌تر كه بودم اين قسمت را از حفظ داشتم و بارها آن را زير لب با خود زمزمه مي‌كردم. در ابتدا گفتم كه اين كتاب هر چند براي صاحبان قدرت مايه هشدار نبوده، ولي گويا به كار اطرافيان صاحبان قدرت بسيار مدد رسانده و انگار اين جماعت با خواندن تاريخ بيهقي، خوب متوجه شده‌اند كه براي جلب نظر آن‌كه گرد او جمع آمده‌اند، چه بايد بكنند. در كتاب، بارها و بارها، سلطان مسعود، اطرافيان و درباريان را جهت تصميماتش خطاب قرار مي‌دهد كه براي انجام فلان كار چه بايد كرد؟ و هميشه يك جواب از جميع آنان مي‌شنود كه هر تصميمي كه سلطان بگيرد، همان بهترين تصميم است. گويي سلطان مسعود، اين همه بزرگان را فقط براي اين گرد خود آورده كه تملق و مجيز او را بگويند و دريغ از حتي يك‌بار مخالفت با نظر سلطان و البته سلطان مسعود هم تصميمات خود را در پيش مي‌گيرد و او كه به گفته بيهقي، زماني در شجاعت چنان بود كه با دست خالي به بيشه مي‌زد و شير شكار مي‌كرد، در آخر كار از ترس دشمنانِ تاخته، در حال گريز به هندوستان، به دست غلامان خويش كشته مي‌شود. اين همه را گفتم و شايد بهتر بود به جاي بقيه يادداشت، داستان بر دار كردن حسنك را مي‌گفتم ولي چه مي‌شود كرد كه با آنكه روزگار ديگري است ولي داستان همان است.
سه سال پيش در همين روز يادداشتي در اين ستون داشتم با عنوان «اگر فرمان كنده شود و در آن نوشته بودم كه «آقاي مصباحي‌مقدم، به عنوان سخنگوي جامعه روحانيت مبارز، با آن همه سوابق و مسووليت‌هاي حكومتي كه اگر روي سنگ بگذاريم، سنگ مثل موم نرم مي‌شود در جايي گفته است با دست‌فرماني كه كشور طي اين سي و چند سال بعد از دفاع مقدس اداره شده است، نمي‌شود از اين به بعد هم كشور را اداره كرد». تا قبل از آن گمان من بر اين بود كه اگر من و امثال من هشدارهايي در شيوه كشورداري مي‌دهيم و ناديده گرفته مي‌شود، همه براي آن است كه ما نامحرميم، اما در اين سه سال و به مرور زمان با عنايت به همين هشدار جناب مصباحي‌مقدم متوجه شدم كه اين ما نيستيم كه نامحرميم، هر كه هشدار بدهد نامحرم است و الا چطور مي‌شود كه ايشان هم بگويد اين راهش نيست و باز هم به همان راه برويم. اگر اين راه درست بود كه نبايد خيابان‌هاي‌مان در اين يك ماه چنين باشد. اما اگر يكي بگويد به اين راه رفتيم تا خيابان‌هاي‌مان همين باشد، چه جوابي بدهيم؟