برداشتي آزاد از فيلم شهرك

يك-  اين شهرك، يك شهرك نيست. اين شهرك، اردوگاهي است كه آنچه در آن مي‌بينيم، هماني است كه نبايد ببينيم و بالعكس. در اين شهرك-اردوگاه، بازنمودي معكوس از واقعيت به نمايش گذاشته شده است و در آن، تصوير بازنمودها، به ‌جاي نمودها خريد و فروش و مصرف مي‌شود. به بيان ديگر، در اين شهرك-اردوگاه، واقعيت‌ها نه آن‌گونه كه واقعا هستند، بلكه همواره به عنوان بازنمود چيزهاي ديگر ظاهر مي‌شوند. ويژگي رمزگون كنش‌هاي نمايشي اين فيلم نيز، ناشي از همين شرايط حاد-واقعيت يا اختلاط و التقاط نمود و بازنمود است. بازيگران، آن‌ نيستند كه ارزش‌شان به واقعيت و حقيقت خود راجع باشد، بلكه همه، ابژه‌ يا سوژه منقاد يك «ديگري بزرگ» هستند كه نقش‌ها را به آنان انشا مي‌كند. اما اين نقش، هرگز ابژه صرف نيست، بلكه همواره در هيات و هيبت نمود ظاهر مي‌شود. نقش، آن نيست كه به نمايش درمي‌آيد، بلكه آن است كه زندگي مي‌شود، تجربه مي‌شود و زيست‌ جهان و تجربه زيسته بازيگران را شكل مي‌دهد. حتي زماني‌ كه بازيگر بيرون از نقش و نمايش و شهرك است، در نقش و نمايش است: نقش و نمايشي كه امكان رمزگشايي از آن وجود ندارد. به ديگر سخن، بازيگر، در همان حال كه «بازي مي‌كند»، «بازي مي‎خورد» فيلم، از اين منظر، گشوده ‌شدن لوح ملفوف اين بازي‌خوردگي است. بازيگر، نقش و نمايش را نمي‌آفريند، بلكه نقش و نمايش او را خلق مي‌كند. او مصنوع و مصقول دست نقش و نمايش است. شهرك-اردوگاه، همان ارض موعودي است كه واقعيت بازيگر و بازي در آن، باز-آفريده مي‌شود و بازيگر در آينه بازي با واقعيت و حقيقت خويش روبه‌رو مي‌شود و نقش و نمايش خود را به ‌مثابه‌ واقعيت و حقيقت خود فهم و تجربه مي‌كند، تمام واقعيت و هستي او، به نقش و نمايش راجع است و فراسوي آن، پايان تاريخ و پايان جهان و هستي اوست. طور ديگر بگويم، در اين شهرك-اردوگاه، تمام تجربه زيسته بيرون از شهرك و ماقبل نمايشِ بازيگران نيز، به جزيي از شهرك و نمايش تبديل شده است. در واقع، اين حصارهاي شهرك نيستند كه بدان كرانه و هويت و تماميت و مكانيت ‌بخشيده‌اند، بلكه اين مرزهاي بازنمود و بازنمايي و نمايش است كه به اين شهرك و ساكنين و مناسبات ميان آنان، موضوعيت و معنا و هويت مي‌دهند. در اين شهرك-اردوگاه، خاطره، عكس، اعتقاد، مرگ، عشق، زندگي، خانواده، همه و همه فقط جلوه‌اي از يك نمايشند و ديگر هيچ. شهرك-اردوگاه، توامان يك «نظم تخيلي» و «نظم نمادين» (در بياني لكاني) است. در اين شهرك، بازيگر با اين‌ همان‌ كردن خود با «اميال» و انعكاس و پژواك منفعلانه گفتار ديگري بزرگ معنا مي‌يابد. از اين منظر، شهرك-اردوگاه، يك مكان نيست، يك فضاست: فضايي كه به تعبير ارسطو مي‌تواند همان جهان صغيرِ (microcosm) زندگي در شهر و اجتماعِ تمامي آدميان زمانه ما (به‌ مثابه بازيگران منفعل) تصور شود يا همان فضاي تعليق، استحاله و اليناسيون. 
دو-  با بياني آگامبني گفتيم: اردوگاه خودِ پارادايم حاكم بر اين فضاي تعليق-استحاله است، فضايي كه در آن سياست به زيست‌ سياست و قدرت به زيست ‌قدرت بدل ‌شده و در قاب و قالب نوعي جامعه نظارتي (فوكو) يا كنترلي (دلوز) تصوير و تثبيت شده است. در اين فضا، حيات انسان‌ها به حيات نمايشي يا «شكل-حيات» - حياتي كه هرگز نمي‌تواند از شكل‌ نمايشي‌اش جدا شود، حياتي كه در آن مجزا ساختنِ چيزي نظير حيات واقعي به هيچ ‌روي ممكن نيست - تقليل داده شده است.    
در اين فضا، نمايش، نه براي تماشاگران كه براي بازيگران به اجرا در مي‌آيد: بازيگراني كه همديگر را نگاه مي‌كنند، اما نمي‌بينند و با هم مواجه مي‌شوند، اما هيچ‌گونه ارتباط تفاهمي و ديالوگي با هم ندارند. قانون حاكم بر اين فضا، قانون كاغذهاست - كاغذها، نه تنها به ‌مثابه واسط (مديوم) اراده معطوف به ميل و قدرت ديگري بزرگ، بلكه به ‌مثابه نگاه خيره او. كاغذها، حضور قدرتي را به نمايش گذارده‌اند كه تهديدگر هر آن بازيگر است كه از امكان و استعداد تبديل ‌شدن به «نقش» (يا تبديل ‌شدن به ابژه ميل و اراده ديگري بزرگ) برخوردار نيست. به ديگر سخن، تنها آن‌ كس از اهليت شهروندي اين شهرك‌ و قابليت بازيگري در اين نمايش برخوردار است كه خود را بي‌قيد‌و‌شرط‌ در معرض نقش (قانون كاغذ) قرار دهد. همين ‌جا شايد بتوان از فضاي پنهاني در درون اين فضا، پرده برداشت: فضايي كه از نقش و نمايش فراتر مي‌رود و شرايطي براي تحقق «مطلق‌ترين وضعيت غيرنمايشي» - يعني وضعيت انضمامي و واقعي بازي‌خوردگان - فراهم مي‌سازد. در اين فضاي پنهان، آنچه از بازيگر/بازي‌خورده طلب مي‌شود، نه بازي يك نقش كه زيستن آن نقش (تسليم‌ شدن در برابر اراده نقش) است. آگامبن جايي مي‌نويسد: در اردوگاه‌ آشويتس كساني بودند به نام «Muselmann» به‌ معناي تسليم‌شدگان كه «بر اساس از دست‌ دادن هر گونه اراده و آگاهي تعريف مي‌شدند... مردماني با قدرگرايي نامشروط». بازيگران/بازي‌خوردگان شهرك نيز، در اين فضا، در صورت و سيرت تسليم‌شدگان ظاهر مي‌شوند كه بر اساس نوعي قرارداد، اراده و آگاهي خود را به ديگري بزرگ تفويض كرده‌ و از اين‌رو، به نا-انسان‌هايي (تنها يك نقش) تبديل شده‌اند كه هرگز نمي‌توانند در مورد واقعيت خود شهادت دهند يا با بياني لكاني، به سوژه‌هاي اخته‌‌اي بدل شده‌اند كه امتناع و تخطي از ميل و نظم نمادين ديگري بزرگ را ندارند. 
سه-  اما اگر از نمايش گريزي نباشد، نقد نمايش، خود به ناگزير نمايشي ديگر خواهد بود. شايد. اما اين «نمايش ديگر» مي‌تواند ناقد يا انكار و عدوي نمايش ديگري بزرگ باشد: نمايشي كه در آن سوژه منقاد شهرك هيچ‌گاه نتوانست/نخواست در انديشه آن شود و هيچ‌گاه نتوانست/نخواست در نقش سوژه هيستريك و پسيكوتيك ظاهر شود و روزنه‌اي در پيله نظم نمادين ديگري بزرگ براي نگريستن به شهرك‌هاي ديگر و تماشاي نمايش‌هاي ديگر ايجاد كند. دقيقا در همين دقيقه است كه باز با اين پرسش اسپينوزايي مواجه مي‌شويم كه «چرا انسان‌ها براي به بند كشيدن خود پيكار مي‌كنند، آنچنانكه گويي براي رهايي خود مي‌جنگند؟ به‌ نحوي كه گويي از بردگي خود خشنودند.»