به‌ وقتِ آب ‌شدن يخ‌ها

يك 
زماني كا.گ.ب در گزارشي به مقامات نوشته بود: «اگر روشنفكران را آزاد بگذاريد، با ضدانقلاب روبه‌رو مي‌شويد.» (در كتاب بچه‌هاي ژيواگو). لنين و يارانش حتي بيشتر از حكومت تزاري به روشنفكران به ‌مثابه يك طبقه اجتماعي مي‌نگريستند و آن را يك حركت سياسي معاند و خطرناك تلقي مي‌كردند. (بچه‌هاي ژيواگو: 22) در سال 1923 نيمي از اعضاي آكادمي علوم روسيه يا مرده بودند يا در خارج به سر مي‌بردند يا اينكه رژيم به خدمات‌شان پايان بخشيده بود. از 1921 تا 1923 حكومت لنين كه نگران قابليت روشنفكران در ايجاد و ترويج احساسات ضدبلشويكي بود، شمار قابل توجهي از روشنفكران، اساتيد دانشگاه، فيلسوفان، اقتصاددانان، نويسندگان و روزنامه‌نگاران را از اتحاد جماهير شوروي اخراج كرد. زماني كه استالين در اوايل دهه 1930 به قدرت خويش استحكام بخشيد، دوران مداراي رسمي با استقلال فرهنگي و كثرت‌گرايي به پايان رسيد. نظام استاليني گروه‌هاي آموزشي وابسته به چپ افراطي را مورد حمايت قرار داد و به بازسازي و آرايش مجدد نخبگان دانشگاهي و علمي پرداخت. استالين در نهايت به فكر كنترل همه‌جانبه محتوا و هدف آثار فرهنگي و روشنفكرانه افتاد.اولياي امور دست به پاكسازي ادبيات روسيه زدند و هر مطلبي را كه «ضدانقلابي» تشخيص مي‌دادند از آن بيرون مي‌كشيدند. رژيم در همين زمان به حذف بزرگ‌ترين شخصيت‌هاي ادبيات كلاسيك، از پوشكين گرفته تا تولستوي و چخوف پرداخت و افرادي از ميان انقلابيون آوانگارد، بركشيد.آنچه جايگزين بخشي از روشنفكران شد، حقيرتر از آن بود كه در ذهن بگنجد.زندگي اجتماعي و فرهنگي در اتحاد جماهير شوروي سال‌هاي دهه 1930 به پله‌هاي متحرك مترو مسكو شباهت داشت كه در دو جهت مخالف حركت مي‌كرد. يكي مردمان سرخورده و بي‌تفاوت و درهم‌شكسته و وانهاده ايستاده روي خود را به پايين مي‌برد و ديگري كساني را كه هنوز جوان و جوياي نام و خوش‌خيال و آكنده از ايده‌آليسم تفرعن‌آميز بودند به بالا مي‌كشيد.فرامين استالين-ژدانف در 1946 در اعطاي حق كنترل مستقيم حزبي بر فرهنگ موجب نابودي خلاقيت اصيل و گسترش خودسانسوري شد و راه را براي ظهور ميان‌مايگان، جاه‌طلبان و توطئه‌گران هموار ساخت. بعضي از همين نويسندگان بي‌اعتبار، در زد و بند با سانسور حزب «نظريه عدم درگيري» را ابداع كردند كه روشي بود براي عقيم و ممنوع ‌كردن آن‌ دسته از كتاب‌ها و مقالاتي كه موضوع اصلي آنها مسائل اجتماعي و اقتصادي بود. خيلي از نويسندگان به تاليف آثاري پرداختند كه تنها يك مستمع داشت و آن هم استالين بود. آنان خوراكي مي‌پختند كه طعم و مزه‌اش باب طبع او باشد تا مگر دستي به سر و گوش‌شان بكشد. در حقيقت، اينكه چيزي در ادبيات خوب يا بد باشد به قضاوت نهايي آن خودكامه بستگي داشت. دوراني اينچنين، در تاريخ پساانقلاب اتحاد شوروي به «دوران وحشت» يا «دوران يخ‌زدگي فرهنگي» مشهور است. (كتاب بچه‌هاي ژيواگو) 
دو
اما پس از مرگ استالين (1953) و در فرداي آن بدرقه باشكوه او، ديري نپاييد كه «دوران آب‌ شدن يخ‌ها» فرا مي‌رسد. علل و عوامل بسياري موجب فرو ريختن كيش شخصيت استالين مي‌شوند و اسم استالين ناگهان از روزنامه‌ها، راديو و بحث‌هاي عمومي حذف مي‌شود. اسطوره رهبر خطاناپذير درهم مي‌شكند. مد، موسيقي جاز يا تانگو، رمان، شعر، هنرهاي زيبا، محافل دوستان يا كمپاني (محافل غيررسمي مركب از تحصيلكرده‌هايي كه در سال‌هاي بيست و سي زندگي‌شان به ‌سر مي‌بردند)، كافه‌ها، بارها، تئاترها 
 كتابخانه‌ها، باشگاه‌ها، زنان، با آب‌ شدن تدريجي يخ‌ها، فضايي حياتي براي رويت‌پذيري و كنشگري خود مي‌يابند و مي‌آفرينند. رمان ايليا ارنبورگ در ماه مه 1954 به نام «آب ‌شدن يخ‌ها»، استعاره‌اي شد كه باعث استحاله آرا و عقايد رايج و دگرگوني ژرف آنان شد. از آنجايي كه تبليغات استاليني سال‌هاي بعد از جنگ را ديناميسم سرخ آتشين و پيشرفت شتاب‌آلود اعلام كرده بود، عنوان كتاب ارنبورگ آن ادعا را همسنگ زمستاني طولاني و سرماي فلج‌كننده تلقي مي‌كرد. آب‌ شدن يخ‌ها كنايه‌اي بود از ذوب ‌شدن نظام سابق، نظامي كه جامعه و فرهنگ پيش از خود را سركوب كرده بود و امكان داشت و شايد هم امكان نداشت شاهد فصلي بهاري باشد. در اين شرايط، هرگونه شرافت، توان جسمي و اخلاقياتي كه طي چندين دهه در اين جامعه فريبكار و عليل باقي مانده بود، همانند يك آبفشان زير سطح درياي مرده شروع به غليان كرد و همه نگاه‌ها را به سوي خود كشيد. 


سه
در پرتو سطور فوق، نمي‌خواهم نوعي اينهماني وضعيت تاريخي ميان اتحاد شوروري آن‌ زمان و ايرانِ اين‌ زمان برقرار كنم. بي‌ترديد، تفاوت بسيار است. اما مي‌خواهم و مي‌توانم نوع و سطحي انطباق معنادار ميان رويكرد چپ ارتدوكسي يا افراطي در شوروي پساانقلابي و رويكرد برخي سوپرانقلابي‌هاي ايران امروز ايجاد كنم كه اين‌ روزها سخت در تلاش براي خالص‌سازي و نوعي انقلاب فرهنگي دوم در دانشگاه‌ها هستند. عده‌اي در جامعه امروز ما، چنان از جام و پيغام صبوح قدرت مست شده‌اند كه ناعقل و ناهوش، بسان زنگي مست، تيغ بر رخسار لطيف فرهنگ و علم و هنر كشيده‌ و بي‌محابا هر ناهمگن با خويش را از دم تيغ مي‌گذرانند. اينان همچون همگنان ارتدوكس‌مشرب ماركسيستي خويش، نمي‌دانند كه سپهر پير بدعهد و بي‌مهر است و تيغ فرهنگ و هنر و علم بس تيزتر است و به تعبير مولانا، از بريدن نيز حيايي ندارد، نمي‌دانند همان‌گونه كه كادرهاي تحصيلكرده‌اي كه براي خدمت به نظام استاليني تربيت يافته بودند، دچار شور و هيجان شدند و با كنجكاوي‌هاي روشنفكرانه، آمال هنرمندانه و اشتياق به فرهنگ پرغنا راه ديگري پيش گرفتند و تغيير ماهيت دادند، تربيت‌شدگان آنان نيز، ديري در هيبت و خويگان سوژه‌هاي منقاد و وفاداري نخواهند ماند و كمتر از زماني كه انتظارش را دارند با انبوهي از «دگرهاي درون» مواجه خواهند شد كه به تصريح فرزانه‌اي، راديكال‌تر از «دگر برون» هستند و نمي‌دانند در زمان و زمانه ما دانشگاه به وسعت جامعه است و رابطه استاد و دانشجو به وسعت هر ارتباط مجازي و حقيقي در فضاي هتروتوپيايي. به بيان ديگر، اخراج هر استاد، در واقع، به‌ كار گرفتن يا استخدام او در دانشگاه بزرگ‌تر است. با اين وصف، شايد صلاح و فلاح اين شيفتگان قدرت در آن باشد كه قبل از آنكه همچون الكساندر فاديف رييس نويسندگان اتحاد شوروي لاجرم از اين اعتراف شوند كه «چگونه ممكن است در زمان روسيه قديم، در يكصد و پنجاه سال پيش، به‌رغم مقاومت وحشيانه رژيم كاملا ضدانقلابي تزاري با هر پديده مترقي، در هر دهه شمار زيادي نويسنده، آهنگساز، هنرپيشه و هنرمند ظهور مي‌كردند كه نه تنها در زمان خود، بلكه ده‌ها سال بعد از نام و شهرت برخوردار بودند، اما در زمان ما، هنگامي كه از عمر نظام سوسياليستي در اتحاد جماهير شوروي با رهبراني داراي حداكثر ترقي‌خواهي نيم قرن مي‌گذرد، علي‌الظاهر ما تنها يك شاعر بزرگ به نام ماياكوفسكي داشته‌ايم و شعر و ادبيات بعد از او يك‌باره از خلاقيت باز ايستاده است.» اندكي تامل كنند و ببينند اين اخراج كه مي‌كنند، اخراج ديگري است از دانشگاه يا اخراج خود است از جامعه و تاريخ.