دانشكده‌هاي من ...!

چهره دلنشين و آرامي داشت. ميانسال اما جذاب بود. او را نخستين‌بار در آستانه درِ اتاقي ديدم كه براي نخستين‌بار پا به آنجا گذاشته بودم. از كودكي به راديو علاقه داشتم. به برنامه‌هاي جذابي كه از آن ‌پخش مي‌شد. صداي برخي گويندگان و قطعات موسيقي بي‌كلامي كه مرا مجذوب مي‌كرد. نخستين‌بار ميان خواب و بيداري «آداجيوي» آلبينوني را از راديو شنيدم. چيزي شبيه رويا بود. در يك خواب سبك عصرگاهي پاييزي بود. در اتاقي كه آبشاري ملايم از خورشيد به درون اتاق مي‌ريخت و من مست از نور و موسيقي در خلسه‌اي رخوتناك لحظاتي را به عروجي ملكوتي رفته بودم! حالا سال‌ها از آن خواب رخوتناك پاييزي گذشته بود و زن در آستانه در چشم در من، به جايي در ژرفاي وجودم خيره مانده بود و با صدايي به نرمي حرير چيزي گفت. او را مي‌شناختم و صدايش كه هميشه دلنشين بود. با كسي كاري داشت، همان‌جا ايستاده بود در آستانه در و من كه باز به گذشته پرتاب شدم. به همان كودكي، روزهاي سراسر رويا كه مدام با شعر و نقاشي و موسيقي سر مي‌شد. روزهاي معلق ميان آسمان و زمين ...
راديو هنوز هم يك كانال داشت. از كانال‌ها و شبكه‌هاي متعدد و رنگارنگ هيچ خبري نبود. همه برنامه‌ها در ساختمان قديمي راديو در ميدان ارك توليد مي‌شد و نوار آنها به ساختمان پخش در جام جم فرستاده مي‌شد تا در آنجا به روي آنتن برود. ساختمان راديو براي خيلي‌ها يادآور وقايع دوران مصدق بود. قديمي‌ها از روزهاي درهم ريختگي پايتخت خاطره داشتند. از اشغال ساختمان به دست نيروهاي مسلح ارتش و قرائت بيانيه حكومت نظامي سرلشكر زاهدي. جاي چند گلوله هنوز بر ديوارها پيدا بود. سال‌ها پس از آن مرداد خونين ۳۲، انقلاب ۵۷ رخ داده بود و اين‌بار ساختمان به تصرف انقلابيون درآمده بود. هرچند ساختمان نياز به اشغال نداشت. كاركنان راديو همه خود پيش‌تر به صف انقلابيون پيوسته بودند و حالا همه يكپارچه انقلابي بودند. بعدها اما، بسياري از همان اعتصابيون انقلابي، توسط «ستاد پاكسازي»، تصفيه شدند و به شكل قهرآميز كنار گذاشته شدند. تلويزيون هم همين راه را رفته بود. درست در همان روزهاي نخست ورود قطب‌زاده به ساختمان سيزده طبقه جام جم كه زماني رضاقطبي در آن حاكم بود. شباهت اسمي عجيبي بود. ميان قطبي ‌و قطب‌زاده، هر چند از نظر خط ‌و مشي، زمين تا آسمان ميان آن دو فاصله بود. شايد كمتر كسي در سال‌هاي دهه پنجاه تصور مي‌كرد يك انقلابي تندرو شبيه صادق قطب‌زاده كه روزگاري رو در روي شاه، در تظاهراتي در امريكا عليه او تندترين شعارها را داده بود، بر بزرگ‌ترين و مهم‌ترين دستگاه تبليغاتي او حاكم شود. او با توفان انقلاب به آنجا رسيده بود. توفاني كه قرار بود تا چند دهه بعد همچنان به توفندگي ادامه دهد. بعدها بارها راديو در هم ريخته بود. مديراني كه يكي پس از ديگري به آنجا آمده بودند، سليقه خود را اعمال كرده بودند و بعد هم رفته بودند. مثل محمدعلي ابطحي كه براي مدتي كوتاه، موسيقي را قطع كرده بود و صداي آيت‌الله خميني را هم درآورده بود! يا واعظي كه با بسياري از نخبگان مساله پيدا كرده بود و كار به جاهاي باريك كشيده بود! برادر كوچك مجيد حدادعادل، هم بود يا «زورق» كه دوراني به كوتاهي سر كرده بود. راديو اما پيشينه داشت. پيشينه‌اي از دور، سال‌هاي دهه بيست تا همه سال‌هاي پر ماجراي دهه‌هاي ۳۰ و ۴۰ و ۵۰. روزهاي انقلاب و جنگ هم بود. شب‌ها و روزهايي كه از بلندگوي راديو آژير قرمز پخش مي‌شد و مردم را به پناهگاه فرا مي‌خواند! آژيري يادآور روزهاي پر التهاب موشك باران و بمباران پايتخت و بعد كه آژير سفيد مردم را به آرامش فرا مي‌خواند. نسل من، نسل حيرت‌زده همان روزها بود. نسلي كه آژير بسيار شنيده بود و صداي انفجار بمب برايش صدايي پيش پا افتاده بود! ديگر عجيب نبود اگر در گذر از خياباني مردماني سرآسيمه در حال دويدن به سوي ويرانه‌هاي سوخته برجا مانده از يك موشك بودند تا مجروحان و بازماندگان را از زير آوار برهانند و گروهي زن و كودك را به زندگي برگردانند. دلسوخته‌تر از مادران داغديده تهراني، مادران شهرهاي مرزي بودند كه بسيار كسان از دست داده بودند و باز همچنان در شهر مانده بودند تا به يكديگر دلگرمي دهند. راديو در هر برهه و هر فرازي نقش تاريخي خود را داشت و من آن روز در يكي از آن برهه‌ها به راديو آمده بودم تا در آن ايفاي نقش، خود نيز نقشي ايفا كنم. اتفاقي هيجان‌انگيز بود. هر چند بارها دعوت به كار در راديو را پس زده بودم. اما آن روز، كه «رضا بطحايي» مصرانه مرا به راديو دعوت كرد، پذيرفتم. او به دفتر كارم‌در خيابان دكتر فاطمي آمده بود و ساعاتي با من چانه زده بود تا مرا متقاعد كند. متقاعد هم كرد. قرار بود در راديو، براي برنامه «كوچندگان» نمايشنامه بنويسم. نمايش‌هايي با تم روستايي و البته عشايري. چند داستاني به چنين مضاميني از من منتشر شده بود و او آنها را خوانده بود. همان داستان‌ها هم او را به سوي من كشانده بود. قصد داشت برنامه‌اي متفاوت ارايه كند. برنامه‌اي كه رويكردي تازه داشت. نمايشنامه را در يك شب تب‌آلود كه از فرط بي‌خوابي چشمانم مي‌سوخت نوشتم. از تكنيك‌هاي نمايشنامه‌نويسي براي راديو بي‌خبر بودم. با اين حال از تخيلم وام گرفتم و نخستين نمايشنامه راديويي‌ام را نوشتم. داستان يك زوج كهنسال كه بيرون «سياه چادر» عشايري‌شان، چشم انتظار پسر و عروس‌شان نشسته‌اند و با گفت‌وگوي كنار آتش شب را به صبح مي‌رسانند. درحالي كه لحظه به لحظه بر اضطراب‌شان افزوده مي‌شود. هر چه زمان مي‌گذرد، آنها دلنگران‌تر، به جاده خيره مي‌شوند تا اينكه از درون سياهي، دو شبح پديدار شود! آن زوج پير، چشم به‌راه نفر سومي هم هستند كه قرار است در آغوش پسر و ‌عروس‌شان به خانه باز‌گردد.  زني كه آن روز در چارچوب درِ اتاق ظاهر شده بود، دنبال نويسنده آن نمايشنامه مي‌گشت. او فقط نامش را روي «تكست» نمايش ديده بود و حالا به ديدارش آمده بود. از من كه تنها فرد حاضر در اتاق بودم پرسيد كه نويسنده اين نمايش كجاست؟ همان‌طور كه در برابرش به احترام برمي‌خاستم، گفتم: «خودم» و او متعجب گفت: «اما من دنبال فرد مسن‌تري مي‌گشتم! باور نمي‌كنم تو آن را نوشته باشي!» بيست و يكي، دو سالي بيشتر نداشتم و او مثل مادرم بود. شناختمش. همان صدا مخملي نام آشنا بود؛ شمسي فضل‌اللهي. زني با چهره‌اي دوست داشتني كه همچنان، مثل دوران جواني‌اش زيبا بود. چشمانش اما كم‌سو شده بود. عينك مي‌زد. يك گام به درون اتاق گذاشته بود و گفته بود: «تا حالا كجا بودي؟» پاسخي براي گفتن نداشتم. زبانم بند آمده بود. خيلي جدي بود. اصلا تعارف نداشت. بعد هم‌ گفت: «قبلا كار كردي؟» منظورش نوشتن نمايشنامه بود. با قدري درنگ گفتم: «فقط براي صحنه، نه راديو» گفت: «دنبالم بيا» و رفت. همه پله‌ها تا حياط راديو. يكراست به سوي ساختمان نمايش رفت. جايي كه قرار بود بعدها بارها در آن با گروهي از بهترين صداپيشگان روبه‌رو شوم. افتخار بزرگي بود و البته روز بزرگي. به اتاق بزرگي وارد شديم كه دور تا دور آن بازيگران بزرگ نمايش‌هاي راديويي نشسته بودند. اغلب را با صداي‌شان مي‌شناختم نه به چهره. اما برخي را هم به چهره در تلويزيون يا سينما ديده بودم مثل ثريا قاسمي. آنجا هم در درگاه ايستاد. انگار عادت داشت. گفت: «براي آن دو نقش، ثريا قاسمي و بهزاد فراهاني را انتخاب كرده‌ام؛ نظرت چيه؟» مثل اينكه ذهنم را خوانده بود! باورم نمي‌شد. زماني كه آن دو نقش را خلق مي‌كردم، مدام صداي آن دو در گوشم بود. با همان صداها آن دو نقش خلق شده بود. حالا هم كه كارگردان نمايش مي‌گفت آن دو را انتخاب كرده است. هر دو بازيگر در آن اتاق نشسته بودند. يكي نزديك در و آن ديگري قدري دور‌تر. به هر دو اشاره كرد كه دنبالش بيايند. آمدند. ثريا قاسمي با همان صداي سرآسيمه هميشگي پرسيد: «خودشه؟» شمسي فضل‌اللهي ايستاد. برگشت. گفت: «معرفي نكردم؟!» معلوم بود نكرده بود. مدلش اين ريختي بود. آدم‌ها را پي خودش مي‌دواند. در نگاه نخست متكبر بود. اما نبود. كم محل بود. حواسش بود. كارهاش اندازه داشت. دلنشين بود. شايد هم تكنيكي بود كه جواب گرفته بود. از جواني لابد! حالا هم كه عادت شده بود. گفت: «آشنا بشيد، آقاي نويسنده جديد؛ مهرداد حجتي» ثريا قاسمي هورا كشيده بود. او هم همان حرف شمسي را زده بود. گفت: «خيلي جوونه! بهش نمياد» فراهاني از قدري دورتر با صداي بم و مردانه گفته بود: «ما هم اون موقع كه شروع كرديم والله جوون بوديم. اون موقع كسب نبود اين‌قدر تحويلمون بگيره!» و راهش را گرفته بود و رفته بود. استوديو طبقه بالا بود. فراهاني پاگرد را كه پيچيده بود، از نظرها ناپديد شده بود. شمسي خنده‌اش گرفته بود. گفت: «تو كه هنوز معتقدي جووني» ثريا قاسمي هم خنديده بود. «دلسوته» همان روز ضبط شده بود. با صداي دو جاودانه هنر كه از آن پس بازيگران ثابت اغلب نمايشنامه‌هايم شدند. اگر هم هفته‌اي براي يكي از آنها نمي‌نوشتم. به اتاقم در «ساختمان استيجاري» مي‌آمدند و يقه‌ام را مي‌گرفتند كه چرا؟ پس نقش من كو؟ معتاد كارهاي من شده بودند. آلوده قلمم! سال‌ها كار راديويي خسته‌شان نكرده بود. همچنان مثل روز اول پر انگيزه و با طراوت. همان اشتياق، همان تشنگي و من كه تازه در آغاز يك راه تازه بودم. يك ماجراجويي بزرگ. يكي از «دانشكده‌هاي من» با اين سه چهره تابناك تازه آغاز شده بود.