گانگستر دنياي سياست

فرهاد محرابی
زماني كه ريچارد نيكسون از دنيا رفت، هنري كيسينجر در توصيف او گفته بود: «جهان به خاطر ريچارد نيسكون جاي بهتري ا‌ست، جايي امن‌تر.» او اين جمله را در توصيف كسي گفته بود كه تنها در سه ماه نخست زمامداري‌اش در كاخ سفيد در فاصله ژانويه ۱۹۶۹ تا ماه مارس همان سال به اندازه كل سال‌هاي حضور نظامي امريكا در جنوب شرق آسيا، آن نقطه از كره زمين را بمباران كرد. ايالات‌ متحده در همان زماني كه بمباران وحشيانه كامبوج را آغاز كرد كه به قتل‌عام يكصد هزار غير‌نظامي در آن كشور انجاميد، بمباران دهشتناك لائوس را نيز پيش برد. حجم و شدت حملات به حدي بود كه تا پايان سال اول رياست‌ جمهوري نيكسون بخش عظيمي از لائوس شمالي با خاك يكسان شده بود و بيشتر ساكنين آن منطقه كه روستانشين بودند مجبور به زندگي در اردوگاه‌هاي پناهندگان شدند. اينها تنها بخشي از جناياتي است كه نيكسون مرتكب شد؛ بخشي كوچك و همين بخش كوچك كافي است تا ميزان طنز نهفته در توصيف كيسينجر از كارنامه او را دريابيم. رييس‌جمهور ايالات متحده اما در اين جنايات تنها نبود و همه را تحت هدايت نزديك‌ترين مشاور و مورد اعتمادترين فرد در دولتش انجام مي‌داد: هنري كيسينجر: مشاور امينت ملي‌اش و مغز متفكر سياست‌ خارجي ايالات متحده در آن سال‌ها. يك آلماني يهودي تبار كه در سال ۱۹۳۸زماني كه تنها پانزده سال داشت به همراه خانواده‌ كشورش را به دليل قدرت‌گيري نازي‌ها ترك كرد و در امريكا پناهنده شد. 
ميراث سياسي هنري كيسينجر كه روز پنجشنبه در صد سالگي از دنيا رفت برخلاف مفسرين راست‌گراي داخلي‌مان و نيز تحليلگران خارجي نزديك به جريان اصلي سياست، صرفا زاييده ذهن «يك نابغه در ديپلماسي» كه البته «نقاطي جنجالي» نيز در كارنامه‌اش داشت، نبود. زاييده ذهني بود كه تداوم سلطه امپراتوري ايالات متحده «به هر بهايي» تنها و تنها «اصل راهبردي» نظرگاهي بود كه در مورد اداره جهان داشت. 
كارنامه او در مقام مشاور امنيت ملي و وزير امور خارجه در دولت‌هاي نيكسون و جرالد فورد و مشاور غير‌رسمي بيشتر روساي جمهور ايالات متحده طي نيم قرن اخير از هر منظري، هر چند هم منصفانه و بي‌طرفانه، كارنامه يك جنايتكار جنگي بيش نبود. ركن اصلي ديدگاه‌ سياست‌ خارجي‌ كيسينجر ممانعت هر كشوري در «حوزه نفوذ» امريكا از داشتن موضعي «مستقل از مدل اقتصادي-سياسي» ايالات متحده بود و اين چيزي نبود جز ابزاري براي تحكيم سلطه جهاني امريكا. هر چند مفسرين ليبرال و ژورناليست‌هاي «واقع‌بين» وطني‌مان گاه ترغيب مي‌شوند كه نظرگاه او را‌ زاده ملاحظات «واقع‌گرايانه» و داراي «دغدغه‌هاي ژئوپليتيك» در سياست‌ خارجه و نه ‌زاده «ايدئولوژي» بدانند، واقعيت كارنامه او اما چيز ديگري پيش چشمان‌مان مي‌گذارد. 
جمله مشهوري كه كيسينجر در ۱۹۷۳ بعد از مشاركت و حمايت از كودتاي آگوستو پينوشه بر ضد دولت دموكراتيك و چپ‌گراي سالوادور آلنده گفت، به سياقي موجز و دقيق كليت نظرگاه او در سياست‌ خارجي را بازتاب مي‌دهد: ««من متوجه نمي‌شوم كه چرا ما بايد كنار بايستيم و اجازه دهيم كه يك كشور به خاطر بي‌مسووليتي مردمش نظامي كمونيستي داشته باشد.» آنچه او «بي‌مسووليتي مردم» مي‌ناميد «انتخاب» آزادانه مردم شيلي در انتخاباتي تماما دموكراتيك بود. انتخاباتي كه البته نتيجه‌اش باب ميل كيسينجر و نيكسون از كار در نيامده بود. دموكراسي در اين معنا تنها تا جايي در «دكترين كيسينجر» جاي داشت كه تامين‌كننده منافع ايالات متحده باشد و جز آن چيزي دست و پاگير از جنس خطابه‌هاي بي‌معناي آكادميك در مدارس علوم سياسي بود. 


سال ۱۹۷۳ يعني سالي كه او اين نظريات مشعشع را در توصيف اتفاقات دهشتناك شيلي بيان مي‌كرد، در عين حال سالي بود او به خاطر «تلاش‌هايش» در برقراري «صلح» در ويتنام برنده جايزه صلح نوبل شد. انتخابي كه به‌ شدت به اعتبار بنياد صلح نوبل به مثابه نهادي مستقل ضربه زد و بسياري از روشنفكران جهان آن را يك شوخي بي‌مزه با اين جايزه و مفهوم «صلح» دانسته بودند. بمب‌هايي كه ايالات متحده بر سر مردم كامبوج و لائوس ريخت از تمامي بمب‌هايي كه طي جنگ جهاني دوم بر ضد آلمان نازي به كار گرفته بود، بيشتر بود و حالا به معمار اين سياست موحش نوبل صلح تعلق ‌مي‌گرفت. 
وقتي به نشريات عمده جريان اصلي از نيويورك‌ تايمز تا واشنگتن پست طي چند روز گذشته كه از مرگ او مي‌گذرد، نگاهي بيندازيم بيش از هر چيز با ستايش از مردي روبه‌رو مي‌شويم كه به‌زعم آنها «دانش» و «نبوغش» در عصر پرتلاطم سال‌هاي پس از جنگ جهاني دوم گامي بلند در توازن قوا بين ايالات متحده و دو رقيب سرسختش يعني چين و اتحاد جماهير شوروي بازي كرد.
حتي در اين نوشته‌هاي ستايشگرانه همواره به اين نكته برمي‌خوريم كه نزديك شدن ايالات متحده به چين كه از پايه‌هاي اساسي و ابتكارات گفتمان سياست خارجي كيسينجر در دهه هفتاد براي «مهار» غول اقتصادي-سياسي آينده بود و به انزواي شوروي كمك كرد، چيزي نبود جز باز كردن فضاي بيشتر براي اعمال نفوذ مخرب ايالات متحده در ساير نقاط جهان و مشخصا در خاورميانه. 
سياست معروف و البته محبوب كيسينجر در خاورميانه از سال ۱۹۷۰ همواره سياستي بوده مبتني بر «در بن‌بست قرار دادن امور» به منظور تداوم حضور و نفوذ امريكا در منطقه. هيچ چيز مطلقا هيچ چيزِ ديگري خصوصا مسائل حقوق بشري در خاورميانه نبايد مانع مي‌شد تا پيشبرد سياست‌هاي ايالات متحده به رهبري اسراييل در خاورميانه با مانعي مواجه شود. به قول نوام چامسكي دكترين كيسينجر چيزي جز مهار ابرقدرت‌ها در مقياس جهاني از يك سو و كنترل كشورهاي مهم در حوزه منطقه‌اي در سوي ديگر نبود. در خاورميانه مشخصا اين سياست مبتني بر تداوم و حفظ شرايط منتهي به تنازع دايمي نيروها در مناقشه محوري يعني نزاع بين اعراب و اسراييل بود. نزاعي كه در واقع منازعه اصلي خاورميانه و كليدي‌ترين موضوع در جنگ قدرت در اين منطقه به شمار مي‌رفت و همچنان نيز - خصوصا با اتفاقاتي كه در دو ماه اخير شاهديم- چنين است. 
كيسينجر را در دولت نيكسون به عنوان «صداي عقلانيت» مي‌‌شناختند. به عنوان كسي كه نظرياتش همواره از چنان روشن‌بيني‌اي برخوردار بود كه قادر بود امپراتوري امريكا را از سهمگين‌ترين توفان‌ها نجات دهد و «اقتدار و سلطه» را در كنار «همزيستي مسالمت‌آميز» با رقبا حفظ كند. فارغ از اين البته عنوان «صداي عقلانيت» از آن رو توصيفي دقيق از نقش كيسينجر خواهد بود كه او در كابينه تندروي نيكسون رويكرد «معتدل‌تري» داشت. اما زماني كه اين رويكرد «عقلاني» و «معتدل» را به شكلي دقيق ارزيابي كنيم به آساني در خواهيم يافت كه فهرست جنايات كيسينجر در قرن بيستم بي‌گمان مخوف‌تر از هر چهره ديگري در اين قرن خواهد بود. فارغ از بمباران وحشيانه كامبوج (كه كشوري بي‌طرف در جنگ ويتنام بود، اما در نظر امريكا به ويتنام شمالي كمك مي‌رساند) و لائوس كه در بالا ذكر آنها رفت، نسل‌كشي در تيمور شرقي در همان ‌سال‌هاي دهه هفتاد را بايد اضافه كنيم. وقتي از او سوال شد آيا «بمبارانِ فرشي» كامبوج آن هم با اين حجم عظيم از قتل عام غيرنظاميان درست بوده يا خير، او خيلي راحت پاسخ داد: «اينكه ما آن را درست يا غلط در نظر بگيريم از اهميت ثانويه برخوردار است.» در نظر داشته باشيم كه مداخله و حمله ايالات متحده به كامبوج به‌طور غيرمستقيم به روي كار آمدن خمرهاي سرخ و حكومت وحشت و ترور آنها در فاصله سال‌هاي ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ در آن كشور انجاميد. 
وقتي بعد از دهه‌ها به اتفاقات سياسي قرن بيستم نظر مي‌كنيم كه كيسينجر در آنها نقشي محوري به عهده داشت، هر چه بيشتر نه رنگ «واقع‌گرايي سياسي» رويكرد او كه طرفدارانش او را به خاطر آن ستايش مي‌كردند، بلكه پيامدهاي انساني و مخرب آنها به چشم مي‌آيد. همچنانكه در مورد ويتنام شاهد بوديم اگرچه مذاكرات او با نماينده دولت ويتنام در ۱۹۷۳ در نهايت به صلح و پايان جنگ كمك كرد، اما آن اتفاق دست آخر در كنار مجموعه عمليات‌هاي جنايتكارانه امريكا در جنوب شرق آسيا محقق شد. دولت‌هاي آن منطقه همچون هر جاي ديگر در نظر كيسينجر «پياده‌نظامي» بودند كه بايد سياست كلان واشنگتن در جهان را اجرايي مي‌كردند.
هيچ موضوع حقوق بشري در دكترين سرد و سخت و ماكياوليستي او جاي نداشت. در سال ۱۹۷۵ كه اين نگراني وجود داشت كه پس از ويتنام حالا تيمور شرقي نيز به حاكميت احزاب چپگرا در‌آيد، كيسينجر با قتل عام ديگري نيز موافقت كرد. اين‌بار او به ارتش اندونزي كه مورد حمايت ايالات متحده بود اين مجوز را داد كه به مستعمره سابق پرتغال يعني تيمور حمله كرده و هر گونه امكان قدرت گرفتن كمونيسم در آنجا را در نطفه خفه كند. بيش از يكصد هزار نفر در جريان اين يورش جان خود را از دست دادند. بخشي از اين تلفات به دليل قحطي وحشتناك و گرسنگي مردمان در پيامد حمله اندونزي رخ داد. 
ريشه‌هاي اين رويكرد در سياست‌ خارجي در واقع ريشه در فلسفه موسع‌تري داشت كه ذهن كيسينجر را از سال‌هاي جواني به خود مشغول كرده بود. او در رساله دكتري‌اش از «استفاده استراتژيك از سلاح‌هاي هسته‌اي» دفاع كرده بود. در آن نوشته او معتقد است كه در جريان يك درگيري نظامي استراتژيك، استفاده از سلاح‌هاي هسته‌اي «عقلاني» خواهد بود. در نظرگاه كلان او وقتي پاي منافع ملي امريكا در ميان باشد «ملاحظات اخلاقي» در مورد كاربرد يا عدم كاربرد سلاح هسته‌اي بي‌معناست. وقتي در يكي از آخرين سخنراني‌هاي عمومي‌اش در مورد اينكه چقدر بمباران اتمي كره‌شمالي مي‌تواند «وسوسه‌انگيز» باشد صحبت كرد، به خوبي نشان داد كه ديدگاهش در كهنسالي با سال‌هاي جواني تفاوتي نكرده؛ به همان اندازه موحش و تاريك. طرفداران كيسينجر البته همواره مي‌گفتند كه او تنها از يك جنگ هسته‌اي «در مقياس محدود» دفاع مي‌كند و نه در ابعاد وسيع (فارغ از اينكه جنگ هسته‌اي در ابعاد محدود چقدر مي‌تواند در عمل معنادار باشد). 
در واقع مساله اصلي همواره و پيوسته براي كيسينجر اين بود كه به چه شكل ماشين توليد سرمايه‌داري به زعامت ايالات متحده قادر است و نيز بايد رهبري اقتصاد-سياسي جهان را به عهده داشته باشد؛ باقي امور مسائلي بودند در حوزه استراتژي مديريت منازعات. در واقع همانند استراتژيست‌هاي آلمان نازي كه براي باز كردن جبهه شرق روزها و ماه‌ها تبادل نظر كردند، رويكرد كيسينجر نيز در مواجهه با جبهه‌هاي گوناگون در منازعات جهاني، همواره از اين نظرگاه كلان سرچشمه مي‌گرفت كه چگونه با بيشترين بهره براي سياست خارجي و نفوذ استراتژيك براي ايالات متحده (فارغ از هر گونه هزينه انساني) اهداف كلان در سياست خارجي را پيش ببريم. 
نيم قرن پس از اولين پست بلند‌پايه دولتي‌اش در دولت نيكسون، نامزدهاي رياست‌جمهوري امريكا خصوصا در حزب جمهوري‌خواه به دنبال تاييد از طرف او بودند و با او در زمينه مسائل مختلف سياست‌ خارجي مشورت مي‌كردند. حتي در حزب دموكرات نيز جايگاه و كارنامه او اغلب مناقشه‌بر‌انگيز مي‌شد. در يكي از مناظره‌هاي مقدماتي در رقابت‌هاي درون حزبي انتخابات سال ۲۰۱۶ يكي از اختلافات بين هيلاري كلينتون و برني سندرز نظرات‌شان در مورد كيسينجر بود. (كلينتون با افتخار از او ياد كرد، و سندرز به ‌شدت به ميراث او در سياست خارجي حمله كرد). حتي دونالد ترامپ پيروز انتخابات آن سال نيز در جريان مبارزات انتخاباتي مقدماتي با او ديدار كرد به اين اميد كه اين ملاقات مي‌تواند تاثير مثبتي در ذهن راي‌دهندگان داشته باشد. اين موارد نشان مي‌داد كه كيسينجر با تمامي كارنامه موحش حقوق‌ بشري‌اش همچنان در ذهن بخشي عظيم از مردم امريكا به عنوان نقطه ثقل راهبري سياست ‌خارجي ايالات متحده شناخته مي‌شد. 
كيسينجر حتي بعد از انتخاب شدن ترامپ به عنوان چهل و پنجمين رييس‌جمهور ايالات ‌متحده با او ديدار كرد و به او در مورد هدايت سياست خارجي امريكا خصوصا در مورد مساله چين كه او سال‌ها مشغول مطالعه در مورد آن بود، مشورت داد. 
شايد تنها رييس‌جمهوري كه به آشكارترين شكل به ميراث كيسينجر حمله كرد، باراك اوباما بود. او بارها در دوران مبارزات انتخاباتي و نيز در دوران رياست‌ جمهوري‌اش به معمار سياست خارجي ايالات متحده در دوران پس از جنگ جهاني دوم حمله كرد و گفت كه در دوران زمامداري خود بايد وقت عظيمي را صرف ترميم شكاف‌هايي مي‌كرده كه آقاي كيسينجر از خود به جا گذاشته.
كيسينجر در سال‌هايي كه به شكل رسمي از سياست خارجي ايالات ‌متحده دور بود در شركتش به مشترياني كه براي تحليل‌هاي ژئوپليتيكش به او رجوع مي‌كردند، مشاوره مي‌داد و در ازاي آن حق‌المشاوره‌هاي هنگفتي دريافت مي‌كرد. 
در دوران كهنسالي زماني كه خلق و خوي تند دوران جواني و ميانسالي او كه همگان به آن معترف بودند فرونشسته بود، منصفانه‌تر و با بي‌قيدي بيشتري در مورد مخاطراتي كه نظم جهاني پس از جنگ كه او يكي از معماران اصلي آن بود، ايجاد كرده بود، اظهارنظر مي‌كرد. نظرات ضد و نقيض و متبايني كه در مورد تجاوز روسيه به اوكراين ابراز داشت از مثال‌هاي بارز اين موضوع است. 
نكته اصلي كه او خود نيز البته به آن معترف بود، پيچيده‌تر شدن شرايط در دوران پس از جنگ سرد بود. او در يكي از مصاحبه‌هايش گفته بود كه اگرچه دوران جنگ سرد دوران موحشي بود كه هر يك از دو طرف ممكن بود ديگري را با سلاح‌ هسته‌اي از بين ببرد، اما مخاطرات دوران معاصر و بنيادگرايي اسلامي و پيچيدگي‌هاي تبليغاتي آن وجود نداشت. حق با او بود. در دوران او داعش و القاعده‌اي كه از قضا از ساخته‌هاي شاگردان او در دستگاه سياست خارجي ايالات ‌متحده بودند و شرايط بغرنجي در حوزه ايدئولوژيك در رابطه ايالات متحده با جهان اسلام را دامن زدند، وجود نداشت. 
اگر اين گفته معروف كيسينجر را به ياد آوريم كه «انسان‌ها نه به واسطه چيزهايي كه مي‌دانند و نه حتي به واسطه چيزهايي كه به دست مي‌آورند كه به دليل وظايفي كه براي خود تعريف كرده‌اند، بدل به اسطوره مي‌شوند.» آنگاه راحت‌تر مي‌توانيم مسكوت گذاشتن مفاهيمي چون آزادي، عدالت و حقوق بشر در دكترين او را بفهميم. شايد دليل محبوبيت او در بخشي از فضاي مطبوعاتي-روشنفكري ايران معاصر را بتوان در همين نگاه به ظاهر «واقع‌گرايانه» اما در واقع «گنگسترمأبانه‌»ي او در باب سياست دانست. توسعه سياسي در ايران در يكصد و بيست سال پس از مشروطه همواره در كشاكش با فرمول‌بندي كليشه‌اي-ژورناليستي دوقطبي آرمانگرايانه-رئاليستي به گروگان گرفته شده. فرمول‌بندي‌اي كه نه درك دقيقي از مفهوم «آرمانگرايي» داشته و نه حتي «واقع‌گرايي». اين موضوع در مباحثات بر سر كودتاي بيست و هشت مرداد و تقابل دولت مصدق با غرب، نسبت روشنفكري ايراني در سال‌هاي پس از كودتا با فرآيند مدرنيزاسيون پهلوي دوم و نيز نسبت روشنفكري ايراني با گفتمان مذهبي و غرب‌ستيز پس از انقلاب همواره وجود داشته. 
در نظر من حمايت از گنگستريسم هنري كيسينجر در بخشي از فضاي فكري ايران دقيقا از همين «به بست رسيدن» مباحثه نظري در سپهر سياسي ايران براي گذار از انسداد موجود به شرايطي توسعه‌محور و بازتر رخ داده است. در واقع اين نه اقبال به «واقع‌گرايي» در سياست كه تمكين به انسداد سياسي با واپسگرايانه‌ترين ابزار تئوريك موجود است. 
جهان بدون هنري كيسينجر قطعا جاي بهتر و امن‌تري بود خصوصا از اين جهت كه ميليون‌ها نفري كه در لائوس، كامبوج، تيمور ‌شرقي، آفريقاي جنوبي، پاكستان، افغانستان، ايران و شيلي قرباني شدند، قطعا هيچ زمان مجوزنامه‌اي به او براي اينكه در مورد سرنوشت‌شان تصميم گرفته باشد، نداده بودند. كيسينجر از اين جهت هيچ تفاوتي با ديگر جنايتكاران جنگي در تاريخ ندارد. پاسخ به سوالي كه در عنوان يادداشت حاضر آمده، از اين جهت، بيش از آنچه فكر كنيم، ساده است.
پژوهشگر فلسفه‌ سياسي و ادبيات تطبيقي
حتي دونالد ترامپ پيروز انتخابات آن سال نيز در جريان مبارزات انتخاباتي مقدماتي با او ديدار كرد به اين اميد كه اين ملاقات مي‌تواند تاثير مثبتي در ذهن راي‌دهندگان داشته باشد. اين موارد نشان مي‌داد كه كيسينجر با تمامي كارنامه موحش حقوق‌ بشري‌اش همچنان در ذهن بخشي عظيم از مردم امريكا به عنوان نقطه ثقل راهبري سياست ‌خارجي ايالات متحده شناخته مي‌شد.
شايد تنها رييس‌جمهوري كه به آشكارترين شكل به ميراث كيسينجر حمله كرد، باراك اوباما بود. او بارها در دوران مبارزات انتخاباتي و نيز در دوران رياست‌ جمهوري‌اش به معمار سياست خارجي ايالات متحده در دوران پس از جنگ جهاني دوم حمله كرد و گفت كه در دوران زمامداري خود بايد وقت عظيمي را صرف ترميم شكاف‌هايي مي‌كرده كه آقاي كيسينجر از خود به جا گذاشته.