گفت‌وگوی «همدلی» با جواد مجابی درباره آرمان‌خواهی، روشنفکری و ادبیات اجتماعی مخالفت با سوسیالیسم؛ حماقت است

حامد داراب- دکتر جواد مجابی، یکی از بازماندگان ماجرای «اتوبوس ارمنستان» در سال 1357، چهره‌ای فعال در عرصه هنر و ادبیات، که همین 22 مهر گذشته 78 ساله شد، خالق 27 مجموعه شعر، 11 رمان، دو مجموعه داستان کوتاه، هشت مجموعه داستان طنز، 15 اثر تحقیقی و تحلیلی، سه کتاب گفت‌وگو، شش داستان کودک، پنج نمایش‌نامه، دو فیلم‌نامه بلند و یک سفرنامه، و بیش از 10 جلد کتاب دیگر، که به گفته خودش در «اداره سانسور گروست». چهره‌ای که پس از هجرت از قزوین (زادگاهش) به تهران، در آن سال‌های شور و هیجان و مقاوت و مبارزه، اواسط دهه 1330، توانست به واسطه کار روزنامه‌نگاری با برجسته‌ترین چهره‌های فرهنگی و ادبی ارتباط بگیرد و این ارتباط را بلندمدت حفظ کند. همین نشستن‌ها و برخواستن‌ها اکنون از او کتاب تاریخی از خاطرات گفتنی و ناگفته رقم زده است، او شاهد زنده نسلی از نویسندگان و هنرمندان است که آرمان‌خواهانه و به امید آینده‌ای بهتر، در اعتلای فرهنگ نشستند. امیدی که به‌زعم بعضی ناامید گشت و به باور بعضی دیگر، به سطح عمومی اندیشه در جامعه ایرانی افزود. مجابی به اعتبار تجربه زیستی فراخ خویش که گستره‌اش از تحصیل در دانشکده حقوق، تا دکترای دانشکده اقتصاد و کار حرفه‌ای ادبیات در کنار شاملو و دیگرنام‌داران این عرصه را دربر می‌گیرد؛ اندیشه انتقادی و نگرش تحلیلی قابل‌تاملی یافته است؛ طرفه آنکه کوشش شخصی و ممارست خودش نیز در تحقیق و پژوهش، بر عمق این اندیشه انتقادی افزوده؛ او اگرچه در میان خیل بزرگ هوادارانش، منتقدانی نیز دارد که شعرش و یا طنزش را، با دیدگاهی دیگر می‌بینند؛ اما همه افراد در تحسین و تایید کار تحقیقی‌اش یک‌صدا هستند. پیرمرد خوش‌سخن، آرام و با آراستگی یگانه و همیشگی‌اش من را پذیرفت، گربه‌اش «خاتون» نیز در مصاحبه شرکت داشت، با او به بهانه 78 سالگی و نشر دو کتابش که چندین سال در انتظار اجازه انتشار مانده بودند؛ (و نمی‌دانم در اینجا چرا باید برای نشر کتاب از کسی اجازه گرفت؟) به گفت‌وگو بنشینیم، از او پرسیدم حاصل آرمان‌گرایی نسل شما چه بود؟ پاسخ داد این‌که نسل شما فهمید همیشه کشته شدن برای آرمان، راه مطلوب نیست و شاید گفت‌وگو مسیر بهتری باشد. او هم‌چنین درباره این سخن گفت که چرا اقتصاد ایران وابسته به نفت است و چرا دستگاه قضا تکلیف را بیشتر از حقوق انسانی دیده است، باری، از حقوق‌دان و اقتصاددانی که شاعر شد، پرسیدم که کار اساسی روشن‌فکر را چه می‌داند؟
یک پرسش که درباره همه افرادی مانند شما که در رشته‌های غیرادبی در دانشگاه تحصیل کرده‌اند، مطرح است، این است که ادبیات در دوران دانشجویی، در آن سال‌های شور و هیجان، در شما رشد کرد یا ریشه در قبل داشت؟
من قبل از دانشکده حقوق، با ادبیات آشنا بودم. مطالعات ادبی من از دوره دبیرستان شروع شد، ادبیات عامیانه خودمان را خواندم، یک دوره داستان‌های پلیسی خواندم، بعد ترجمه‌هایی چون «بی‌نوایان»، «سه تفنگدار» و از این قبیل. از سیکل دوم دبیرستان به مطالعه جدی ادبیات خودمان پرداختم. در 15 سالگی اولین کارم را در زمینه ادبیات داستانی به نثر در آوردم که داستان «بیژن و منیژه» شاهنامه بود و در روزنامه‌ محلی منتشر شد. اما کار حرفه‌ای ادبی من از سال دوم دانشکده حقوق شروع شد که به تهران آمدم و با ادبیات مدرن دنیا آشنا شدم؛ آثار سارتر، کامو، کافکا، هدایت و چوبک و این جماعت را خواندم. از آن پس، شعر را که از 15 سالگی آغاز شده بود، به شکلی جدی ادامه دادم و از همان زمان کارهایم در مجلات منتشر شد.
اولین کتابتان چه سالی منتشر شد؟


اولین کتاب من سال 1344 منتشر شد، اما شعرهایم قبل از نشر کتاب، در مجله «فردوسی» چاپ می‌شد. داستان غریبی دارد؛ شعری نوشتم که زمینه اجتماعی داشت، درباره مردم محروم و این مایه‌ها که با اسم خودم ارسال نکردم و اسم مستعار «دانش» را زیر آن نوشتم. نشر آن، خوشحالم کرد. سال‌ها بعد که با «احمد شاملو» آشنا و دوست شدیم، گفتم که شما یک دوره کوتاه در مجله «فردوسی» بودید و فلان شعر مرا منتشر کردید، او به یاد آورد و گفت شعری آمد با نام «دانش» و من یک دوست با همین نام داشتم؛ گفتم چطور این بعد سال‌ها یاد ما کرده و شعر برای من فرستاده؛ به احترام دوستی منتشر کردم. یک اشتباه از دو سو، من فکر کردم شعرم خوب بود، که منتشر شد و او هم شعر را به‌خاطر این‌که فکر کرد دوستش، «دانش»، فرستاده به چاپ رساند.
تا آنجا که به یاد دارم، همه می‌گویند که احمد شاملو به جوانان بها می‌داده است و فضای نشر آثار آن‌ها را مهیا می‌کرده. این ادعا را اسناد و آنچه حتی در «کتاب جمعه» بعدتر منتشر می‌کند، نشان می‌دهد.
بله، شاملو در حمایت از جوانان در طول زندگی‌اش ید طولایی داشت. درعین‌حال که در زمینه ادبیات کار و تحقیق می‌کرد، همواره در مجلاتی که منتشر می‌کرد، از نیما و آغاز جنبش ادبی ایران می‌نوشت. درعین‌حال از هم‌نسلان و جوانان نیز آثاری به چاپ می‌رساند. در مجلاتی که درآورده است، نام جوانان مستعدی را می‌یابیم که از سوی او حمایت می‌شدند و این بسیار اهمیت دارد. چراکه بازمی‌گردد به موضع کلان‌تری که آدم‌ها خودشیفته نباشند و کار خودشان را یک‌سویه تبلیغ نکنند؛ بلکه به دیگران نیز اهمیت بدهند.
با این حساب، شاملو در این زمینه پیش‌رُو و مولف بود؛ منظورم این است که در حوزه روزنامه‌نگاری، کاری اساسی را پیش گرفته بود که قبل از آن سابقه نداشت.
در بخشی از «شناخت‌نامه شاملو» - کتابی که درباره شاملو است - درباره «ژورنالیسم شاملو» نوشته‌ام. چرا او به روزنامه‌نگاری روآورد؟ نسلی که با شاملو شروع شد، نسلی بود که با روزنامه‌نگاری رابطه گسترده‌ای داشت. نسل «نیما» و «صادق هدایت» کمتر با مطبوعات در تماس بودند، اگرچه خود هدایت در «سخن» می‌نوشت، ولی آن ارتباط گسترده‌ای که شاملو، آل‌احمد، براهنی، آتشی، سپانلو و ما با مطبوعات داشتیم، نداشتند.
درباره این ارتباط‌گیری بیشتر توضیح دهید، الزام آن‌که این نسل به مطبوعات متوسل شود، چیست؟
این ارتباط‌گیری گسترده در اثر یک نیاز بود. متوجه شدیم که ادبیات‌مان در انزوا قرار دارد. و کتاب‌ها به‌صورت وسیعی با تیراژ بالا میان مردم نمی‌روند تا آنان با جنبش نوین هنری و ادبی ایران آشنا شوند و بفهمند که روشن‌فکران زمانشان چه می‌کنند. به این دلیل، ناگزیر به مطبوعات رو آوردیم و این کار درواقع، با نسل شاملو شروع شد و البته در آن زمان بیشتر جنبه تهاجمی داشت؛ چراکه کهن‌گرایان و انجمن‌های ادبی می‌خواستند این جنبش را نادیده بگیرند.
شیوه‌ای که در نسل شما دچار تغییر شد. در نسل شما دیگر آن مطبوعه مانیفست‌نویس سیاسی-اجتماعی و با زبان گزنده، وجود ندارد یا کم است.
در نسل بعد شاملو، که نسل من است، سعی کردیم که اصول جنبش هنری و ادبی را بی‌جنجال و درگیری شرح دهیم و مخاطبان را آگاه کنیم، آثاری که منتشر می‌شود، این فیلم، این موزیک تازه، این نقاشی مدرن و این شعر چه اهدافی دارد؟ و چرا تولید می‌شود؟
آیا این هدف برای آگاهی‌بخشی تاثیرگذار بود؟
بله تاثیرگذار بود. دلیلش این است که بالاخره جنبش هنر و ادبیات نو جا افتاد، چند دهه از 1300 به بعد کمتر کسی از کار نیما خبر داشت. شعر نیما جایی منتشر نمی‌شد جز چند روزنامه از حزب توده. اما از دهه چهل به بعد، هنر نو محور اصلی مطبوعات است و این ناشی از تلاش و کار آغازگران این راه است، که متوجه شدند ارتباط‌گیری با توده لازم است. چراکه جنبش در آغاز، جوان بود و ناتوان و زیر سیطره انجمن‌های ادبی و آدم‌هایی بود که طرفدار حکومت بودند و نوعی ادبیات کلاسیک بی‌خطر را تبلیغ می‌کردند. و این ژورنالیسم ادبی که اتخاذ شد، در شناساندن نقاشی، شعر، ادبیات، رمان، قصه و هنر نو موثر بود. آنچه به دست آورده‌ایم، حاصل کوشش آغازگران این جنبش است که متوجه شدند تولید آثار هنری و ادبی به‌تنهایی کافی نیستند و باید کنار آن به معرفی، نقد و شناسایی هرچه بیشتر آن بپردازیم. به‌خاطر نبودن سنت کتاب‌خوانی بین مردم، ادبیات نو نمی‌توانست به شکلی گسترده رواج یابد، ما ناگزیر بودیم و هستیم که به توضیح کار ادبی خود از طریق روزنامه بپردازیم.
می‌توان گفت که این دلیلی بود که اغلب نویسندگان آن نسل، وابسته به حزب توده شوند. به‌هرجهت، «نامه مردم» یا «راه توده»، ارگان رسمی آن حزب، آثار بزرگ‌ترین و نوآورترین شاعران و نویسندگان آن روزگار را منتشر کرد و گویی حزب هم، از نویسندگان سود جست.
نویسندگان و شاعران نوآور ما به طرف حزب نرفتند. یک عده نویسندگان حزبی داشتیم مانند «سیاووش کسرایی» یا «احسان طبری» که عضو بودند. اما دیگر نویسندگان و شاعران آن دوره عضو حزب توده نبودند، حزب (به قول خودشان) از برخی آثار آنان سود می‌جست و برای تبلیغ خودش، آثار آن‌ها را منتشر می‌کرد. حزب توده تنها حزبی بود که در واقع یک ایده مترقی، مانند سوسیالیسم را تبلیغ می‌کرد. جدا از خیانت سران‌شان، بدنه حزب، بدنه‌ای آرمان‌گرا و آینده‌نگر بود. بهترین حزب موجود بود؛ چراکه بقیه از آن فروتر بودند.
و همین حزب مترقی، از نویسندگان و شاعران سود جست تا آرای خود را ارائه دهد؛ درست است؟
هدف حزب این بود که که بتواند میان مردم رسوخ کند و راه این نفوذ را ادبیات و هنر می‌پنداشت. روی هنری مثل نمایش تاکید داشتند. چراکه می‌دانستند از این طریق می‌توانند میان مردم، اهداف خود را پیش ببرند. روزنامه‌های حزبی غالبا شعر نیما را منتشر می‌کردند؛ به‌نحوی که نیما اندکی متمایل به حزب شد. با «هدایت» میانه‌شان خوب بود و احترام می‌گذاشتند و تبلیغ‌اش را هم می‌کردند. رابطه‌ای دو طرفه بود؛ اما هنرمندان عضو حزب نشدند، از یک موقعیت استفاده می‌کردند.
پس می‌توان نتیجه گرفت که ادبیات و هنر مدرن را حزب توده، حالا با هر بهانه و دلیلی، به مردم شناساند.
بخش اعظم روشن‌فکری ایران در زمینه ادبیات و هنر به‌نحوی وام‌دار حزب توده است؛ بی‌آنکه افرادش به حزب رفته باشند یا به آن معتقد باشند. ابزاری بود که هنرمندان جنبش نو می‌توانستند آثار خود را عرضه کنند. توجه داشته باشیم که برای این بخش از هنرمندان، جای دیگری برای ارائه آثار وجود نداشت. بنابراین حزب توده، بی‌آنکه واقعا به ادبیات نوین ایران معتقد باشد، به‌قصد تبلیغ و ترویج خودش، از جنبش ادبی و هنری ایران بهره‌برداری کرد.
اجازه دهید از رابطه خودتان و حزب بپرسم.
من هیچ‌گاه عضو هیچ حزب و فرقه‌ای نبوده‌ام. عضو گروه بودن و عنصر ایدئولوژیک شدن را مغایر با استقلال ذهنی هنرمند می‌دانم.
در آرا و اندیشه شما، تفکر چپ مشهود و مشخص است. نگاهی به نوع اندیشه انتقادی‌تان در گفت‌وگوهای چند سال گذشته نیز همین را نشان می‌دهد.
واقعیت این است که من هیچ‌وقت عیله چپ، درواقع علیه سوسیالیسم، نبوده‌ام و مقاله‌ای علیه آن ننوشته‌ام. وقتی تو نمی‌توانی به‌صراحت از راست انتقاد کنی، انتقاد کردن از چپ، درواقع نوعی سود رساندن به راست‌گرایان افراطی و انحرافی خواهد بود. وقتی من سال 1353 به شوروی رفتم و فلاکت آن جامعه و مردمان بی‌لبخند را در مترو و خیابان دیدم، تنها سفری بود که در بازگشت، سفرنامه‌ای درباره‌اش در «روزنامه اطلاعات» ننوشتم؛ حس می‌کردم این‌ها دست‌کم یک ایده مترقی دارند که انسان آینده می‌تواند به یک خوشبختی برسد؛ درحالی‌که نرسید و پاشیده شد. اما همیشه فکر کرده‌ام مخالفت با سوسیالیسم، نوعی حماقت است. البته تصور این‌که با سوسیالیسم، بدون دموکراسی، می‌توان رشد کرد، حماقت دیگری است.
آقای مجابی؛ تفسیری وجود دارد که ادبیات و هنر را در خدمت اجتماع به‌واسطه تلاش سیاسی می‌خواهد. آیا این شکل اساسی هنر و رسالت آن است یا تعریفی گروهی از آن؟ در این میان، نقش هنرمند به‌عنوان ابژه‌ای در جامعه چیست؟
هنرمند فراتر از مسلک‌ها و حزب‌ها حرکت می‌کند؛ هنرمندی که خودش را محدود کند به یک حزب، به یک ایدئولوژی و یک مسلک، درواقع جز یک تبلیغ‌کننده، چیز دیگری محسوب نمی‌شود. هنرمند، آزادانه و آگاهانه باید برای مردم کار کند. تمام تلاش خود را بگذارد برای آگاه نمودن جامعه و مردم خودش و با انتقاد کردن از وضعیت موجود، افراد را به یک وضعیت برتر بشارت دهد. بنابراین اگر حکومت‌ها نقد هنرمندان و ادبیات را تحمل نمی‌کنند، به ضررشان تمام می‌شود. ما به‌هیچ‌وجه موافق حکومت‌ها نیستیم و مخالفشان هم نیستیم؛ ما منتقدان یک وضعیت گذرا هستیم برای آنکه انسان‌ها بتوانند زندگی بهتری داشته باشند و ادبیات باید سهم خودش را در رسیدن به توسعه پایداری که انسان‌ها را از فقر، بیماری، خشونت و جنگ دور کند، انجام دهد.
از این نگاه، تفکر به اجتماع و بهبود شرایط اجتماعی باید یکی از الزامات کار ادبی تعریف شود.
یک هدف فرهنگی در همه جای دنیا دنبال می‌شود؛ حتی در کشورهای سرمایه‌داری. آدمی مانند «همینگوی»، همان‌قدر به بهروزی، شرف و اصول انسانی فکر می‌کند که آدمی مانند «شلوخوف». بنابراین این‌گونه نیست که مکاتب بتوانند آدم‌ها را به شکل خود درآورند. باور دارم که هنرمندان ونویسندگان ما نباید مروج حکومت‌ها و دولت‌های خاص باشند. برای این‌که نتیجه‌ای ندارد و این را تجربه تاریخی نشان داده است. هنرمندان باید آزادانه و آگاهانه، با انصاف دقیق، از وضعیت موجود انتقاد کنند و برای تغییر وضعیت موجود بکوشند.
در جهان امروز اما امیدواری به آینده کم‌رنگ شده است؛ گویا هرچه جلوتر می‌رویم، امید به بهروزی و توسعه نیز کم‌رنگ‌تر می‌شود و به‌خصوص در بلوک شرق، جنگ، غارت و جنایت، جای این امیدها را می‌گیرد.
مغزشویی ملت‌ها در همه‌جا، خطر جنگ اتمی، رنج‌های ما از خشونت فراگیر در جهان، تحمل حماقت‌های کسانی که دنیا را اداره می‌کنند، یا به قول معروف آن‌ها که جمهوری ابلهان را ایجاد کرده‌اند، آن‌قدر مردم سیاره ما را زیر فشار قرار داده‌ که آن امید اندکی که برای بهبود جهان تصور می‌کردیم و برای آن مبارزه می‌کردیم را کم‌رنگ کرده‌ است. اما باید توجه داشته باشید که این کم‌رنگ شدن، به معنای از بین رفتن آرزوها و رویاهای آدمی نیست. انسان، تنها به‌دلیل مقاومت کردنش، انسان است. ممکن است شکست بخوریم اما این شکست، وضعیت نهایی نیست. به زانو درنمی‌آییم، شکست می‌خوریم، فرو می‌رویم، اما دوباره مقاوم‌تر بر پا می‌ایستیم. حالا ممکن است منِ نویسنده، امروز نتوانم در برابر تمامی مشکلات شغلی، اجتماعی و حرفه‌ای خودم موفق شوم اما یقین دارم که نویسنده جوان، پس از ما در یک وضعیت بهتر، مبارزه را ادامه خواهد داد. و بدانید که مبارزه او مبارزه من است، ادامه مبارزه من نیست، عین مبارزه من است.
با این حساب و با نیم‌نگاهی به پرسش ریشه‌ای‌ام در این زمینه، می‌توان نویسنده را صدای جامعه تفسیر کرد؟
نمی‌توان گفت نویسنده صدای جامعه یا نماینده جامعه است، برای دفاع از منافع مردم؛ این نوع عبارات سیاست‌‌پردازانه به‌نظرم معنای درستی ندارد. نویسنده صدای خودش است، نه صدای جامعه، تک‌تک انسان‌هایی که در یک جامعه کار هنری می‌کنند، صدای خودشان را انعکاس می‌دهند، مجموعه این صداها هدفش بهبود شرایط انسانی است اما این‌که کسی ادعا کند ما وظیفه داریم که مردم را رو به پیشرفت و توسعه ببریم، دروغ است و این ادعا منحصر به سیاست‌مداران است. نویسنده به مردم دروغ نمی‌گوید که می‌خواهد جامعه را بهبود ببخشد. سیاست‌مداران این حرف‌ها را می‌گویند که رای بیاورند، وزیر و وکیل شوند؛ آن‌ها این پرت و پلا‌ها را می‌گویند. نویسنده می‌گوید من یک انسانم، یک انسان آزاد و حرف خودم را می‌خواهم بگویم. البته این حرف جنبه فردی ندارد، چون این آدم در جامعه زیست می‌کند و طبیعتاً حرفش شکلی اجتماعی پیدا می‌کند. من وقتی در ایرانم که در آن جنگ می‌شود، انقلاب می‌شود، تجاوز می‌شود، من هم مانند دیگر هم‌وطنانم آسیب می‌بینم و وقتی آسیب می‌بینم، ناگزیر اعتراض می‌کنم و این به معنای آن نیست که من در دفاع از مردم اعتراض‌هایم را نوشته‌ام؛ من به‌عنوان یک شهروند، آسیب‌هایی که در این جامعه دیده‌ام و می‌بینم را انعکاس می‌دهم. در یک جامعه پیشرفته، همه آزادانه حرف می‌زنند و مجموع این حرف‌ها در افکار عمومی عرضه می‌شود و این افکار عمومی است که تصمیم می‌گیرد واقعاً چه اتفاقی بیفتد و چگونه تصمیم بگیرد. در جوامع بسته، فرد، آزادانه نمی‌تواند اندیشه و بیان خود را منتشر کند و همه‌چیز در ابهامی پرتناقض مطرح می‌شود.
با این حساب، تفاسیری که مثلا «لوکاچ» از ادبیات اجتماعی ‌دارد را چگونه باید تحلیل کرد؟ آیا روشن‌فکران، راهبران جامعه محسوب نمی‌شوند؟
این ایده که روشن‌فکران، رهبران جامعه هستند، تصوری قدیمی و غلط است؛ و تا حدی رنگ استبدادی دارد. روشن‌فکران وظیفه دارند، تمام توان خود را در خدمت رشد مردم به‌کار بگیرند، نه آنکه رهبری‌شان کنند. رهبری، از درون مردم، با توجه به نیازهای خود مردم بروز می‌کند؛ به‌صورت قدرت نمایندگان مردم. در جوامعی که حزب‌های واقعی وجود دارند، ملت نمایندگان خود را به‌صورتی واقعی به صحنه می‌فرستد و نمایندگان، در مجلس و مطبوعات، از مردم دفاع می‌کنند. نویسنده آدمی منفرد است؛ یک فرد تنهاست که نشسته در خلوت خودش، اما این خلوت جدا از جامعه نیست، این خلوت وسط غوغای وقایع جامعه است، نویسنده در آنجا به جامعه فکر می‌کند. معتقدم که این فکر را باید به‌صراحت و با دقت و آگاهی عرضه کند. و آنچه عرضه می‌کند، فقط صدای این آدم است و یک حکم وحیانی نیست که چون یک نویسنده یا روشن‌فکر ارائه داده، همه باید از آن پیروی کنند.
اجازه دهید بپرسم کار روشن‌فکرانه را چه ارزیابی ‌می‌کنید.
کار روشن‌فکرانه، هرچه باشد، دادن پیام‌های بسیار مهم از سوی آدم‌های فرهیخته نیست؛ مثلا ممکن است منِ نویسنده، علاقه‌مند باشم به ناسیونالیسم و معتقد باشم فرهنگ ایرانی، والاترین فرهنگ جهان است. این فقط یک نظر است. اما اگر چنین چیزی مطرح می‌شود، باید صداهای آزاد دیگری نیز باشد که بگوید والایی در حد فرهنگ ایران درست است اما نه در حد جهانی. باید توجه داشت که این نظر تبعیض‌آمیز، ممکن است به نوعی فاشیسم نیز منجر شود. شما فرهنگ‌های دیگر را تحقیر می‌کنید. مسئله اصلی این است که فرهنگ ایران مهم است، اما در کنار فرهنگ‌های دیگر. اگر قرار باشد که فرهنگ من باعث نفی فرهنگ دیگری شود، نشانه نوعی فاشیسم و نوعی حماقت است.
آقای دکتر، شما در ابتدای مصاحبه گفتید که ادبیات را قبل‌تر از دانشگاه حقوق پی‌گرفته‌ بودید، در اینجا می‌خواهم بپرسم چه چیز باعث شد شما به دانشکده حقوق بروید؟ حال آنکه ادبیات برایتان مهم بود.
به نکته مهمی اشاره کردید. یکی از دلایلی که رشته حقوق را انتخاب کردم، این بود که فکر می‌کردم بروم قضایی شوم و در حد خودم به اجرای عدالت و گرفتن حقوق مردم ضعیف کمک کنم. استیفای حقوق دیگران یکی از انگیزه‌هایی بود که حقوق خواندم؛ جدا از این قضیه که رشته حقوق رشته نخبگان بود و بهترین تحصیل‌کردگانِ ادبیات می‌رفتند رشته حقوق. با این حال، عملاً در آن چهار سالی که درس خواندم (بین سال‌های 1336 تا 1340) و با دستگاه قضا آشنا شدم، فهمیدم دستگاه قضا هیچ‌گونه حقی برای این مردم متصور نیست و فقط یک مشت قوانین دست‌وپاگیر دارد که برای افراد، وظیفه و تکلیف به‌وجود می‌آورد که تو باید این کار را بکنی و این کار را نه؛ ولی هیچ‌وقت نمی‌گوید تو حق داری این مزیت‌ها را داشته باشی. بنابراین در مجوعه قوانین ما، حقوق انسان نادیده گرفته شده و به جای آن، وظایف و تکالیف، برجسته شده است. فکر کردم برای چه و به چه دلیلی باید قاضی شوم و حکم اعدام و حکم زندانی آدمی را بدهم؟ من از کجا می‌دانم این پرونده‌ای که درست شده است، چقدر صحت دارد؟ آقای «دکتر حسن امامی» که امام جمعه تهران بود و دکترای حقوق از سوئیس داشت، به ما می‌گفت حقوق را بخوانید لازم است اما آن پرونده‌هایی که می‌آید زیر دست شما که به‌عنوان قاضی باید رای بدهید، آن را یک آژان یا یک ژاندارم در دهات نوشته و پول گرفته و هزاران کثافت‌کاری در آن هست. تو از کجا می‌دانی این پرونده کامل است؟ این حرف‌ها تاثیر کرد در افرادی همچون خودم، سپانلو، سیمین بهبهانی، محصص و بدیعی، که هم‌دوره بودیم و همه حقوق خواندیم، متوجه شدیم با این حقوق نمی‌توان از شهروندان دفاع کرد، آن‌هم وقتی سیستم کلی مملکت غلط باشد و قوه قضائیه نیز بخشی از آن سیستم غلط باشد. حتی در پزشکان هم این تردید‌ها وجود داشت؛ بهرام صادقی، ساعدی و امثال این‌ها هم به ادبیات آمدند. برای این‌که حس کردیم با ادبیات بیشتر می‌توان به این حس عدالت‌جویی پاسخ داد.
پس درواقع، از ابتدا با نوعی حس عدالت‌جویی روبه‌رو بودید؟
بله حس عدالت‌جویی در من بود، به‌خاطر همین رفتم و حقوق خواندم اما شغلی که بابت لغزش قلم من، یک نفر می‌رود زندان و یک نفر آزار می‌بیند، برایم قابل‌قبول نبود و یک‌بار هم نوشتم که ترجیح می‌دهم بروم در یک خواروبار فروشی، روغن و شیر بفروشم اما باعث زندانی شدن یا مرگ یک آدم نشوم.
پس از این شکست در عدالت‌خواهی چه کردید؟
فکر کردم بروم در یک رشته دیگر که بتوانم به این عدالت‌جویی کمک کنم و رفتم اقتصاد خواندم.
چه سالی بود؟
سال 1340 از رشته قضایی دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شدم، همان سال رفتم دانشکده اقتصاد. دلیل رفتن من به اقتصاد این بود که اگرچه کارهای خیریه‌ای که آدم به‌طور فردی انجام می‌دهد، درست است اما آن‌قدر مهم نیست که تو بتوانی با یک برنامه بزرگ اقتصادی در سطح کلان، به مملکت کمک کنی. اگر تو به‌عنوان یک اقتصاددان بتوانی کاری کنی که وضع معیشت کارگران در سراسر کشور کمی بهتر شود، این بسیار مهم‌تر از این است که شب‌ها به‌صورت ناشناس بیایی درِ خانه فقرا، پول بدهی یا از این خیریه‌های مرسوم ریالی. بنابراین اقتصاد خواندم که عدالت‌جویی ذهنم را تحقق بخشم.
و اقتصاد را هم تا انتها ادامه ندادید، گویا این عدالت‌خواهی به نوعی شوریدگی بدل می‌شود.
دیدم در دوره دکتری، اقتصاد سوسیالیستی تدریس نمی‌شود و برای من بسیار مسخره بود که نیمی از جامعه جهانیِ آن موقع داشتند با اقتصاد سوسیالیستی زندگی می‌کردند اما حکومت از ترس، این اقتصاد را تدریس نمی‌کرد. فکر کردم اگر در ادبیات و روزنامه‌نگاری به نشر افکار نو و انسان‌دوستانه بپردازیم، شاید نتیجه بیشتری داشته باشد تا این‌که ما شغلی بگیریم و آن شغل محدود شود به قدرت حکومتی؛ و حکومت به یک اقتصاددان اجازه دخالت کلان در زمینه‌ای که حاکمیتش را مختل می‌کند، نمی‌دهد.
ماحصل تحصیل در رشته حقوق چه بود؟
مطالعه حقوق به ما هیچ‌چیز که نداد، دو چیز را یاد داد: یک، آنکه هر حرفی می‌زنی، با سند باشد؛ دو، آنکه حرف مفت نزن.
آقای دکتر؛ اگر بخواهید از یک آرمان بزرگ ذهنی‌تان در دوره دکترای دانشکده اقتصاد بگویید، آن چیست؟
یکی از آرزوهایم این بود که روزی ما اقتصاد بدون نفت داشته باشیم. برای آنکه بخشی از مصیبت ما ایرانیان از آن‌جا آمده که سال‌ها متکی به اقتصاد نفتی بوده‌ایم. و این اتکا، نوعی استبداد در اقتصاد زندگی ما حاکم کرده است. این را یک اقتصاددان می‌تواند حل کند اما واقعاً شرایط اجتماعی و شرایط سیاسی ایران اجازه می‌دهد این ایده کاربردی شود. خواب و خیال است که از درون حاکمیت به تغییر بنیان آن حاکمیت فکر کنید.
به هر روی، فعالیت شما با این نگاه عدالت‌خواهانه در گستره ادبیات باقی نماند و هنر‌های تجسمی را هم شامل شد.
من از حوالی 1337 شروع به کنجکاوی در زمینه جنبش‌ مدرن کردم. از آن زمان تاکنون، مهم‌ترین نمایشگاه‌ها‌ی هنری کشور را دنبال کرده‌ام و حاصلش این بوده که 2هزار صفحه فقط درباره «تاریخ هنر مدرن» ایران چاپ کرده‌ام.
چیزی که به ذهنم می‌رسد، این است که فضای دانشگاه در آن سال‌ها بود و حتی فضای دبیرستان که جوانانی همچون شما را پرورش می‌داد، افرادی که دید عدالت‌جویی و یا انسان‌محوری برایشان مهم است، دانشگاهی که پروش اندیشه برایش مهم است، نه پرورش مدرک، این‌ها تفاوت تجربه آکادمیک شما با نسل ماست.
آنچه مشخص است، دانشگاه تهرانِ دهه ۳۰ و ۴۰، ادامه دبیرستان نبود؛ جایگاه کاملاً متفاوتی بود؛ در دبیرستان یک مقدار درس‌خوانی مطرح بود و در دانشگاه نوکردن ذهن مطرح می‌شد. شما در آن دهه‌ها وارد دانشگاهی می‌شدی که در آن، اعتصابات سیاسی شکل می‌گرفت، آگاهی اجتماعی تبلیغ می‌شد و فعالیت‌های اجتماعی رواج داشت و اصلاً تبدیل به یک آدم دیگری می‌شدید؛ به‌نحوی که من از یک بچه درس‌خوان شهرستانی سنت‌گرا، تبدیل شدم به آدمی که عقاید اگزیستانسیالیستی داشتم و فکر می‌کردم من باید نخست خودم را تغییر دهم و بعد جامعه را. برای این‌که این حرف گاندی در من بسیار تاثیر داشت که گفته بود: من برای ساختن خودم بیشتر از ساختن کشورم زحمت کشیدم. تا انسان خودش را دگرگون نکند و با معیارهای جدید خودش را رشد ندهد برای جامعه مفید نخواهد بود.
با این تفسیر، اگر بخواهید رابطه ادبیات و جامعه را خیلی کوتاه ارزیابی کنید، این ارزیابی چگونه است؟
فرهنگ و این‌جا ادبیات، به آدم‌ها در مسیر ساختن اجتماع کمک خواهد کرد. هرکتابی یک دنیای تازه به شما عرضه می‌کند؛ یعنی شما با زندگی خود تجربه کسب کرده‌اید، هر کتاب یک تجربه، یک زندگی دیگر به شما ارائه می‌دهد و زمانی که شما صدها کتاب خوانده باشید، صدها نوع زندگی را تجربه کرده‌اید. هر رمان، یک زندگی فردی یا جمعی را بازتاب می‌دهد، در جامعه ما حتی وزیرش هم کتاب نمی‌خواند و رمان را سرگرمی می‌داند.
نسل شما بعد از انقلاب 1357 تکرار نشد، نسل پرخوان و کوشا تبدیل شد به نسلی که حدیث نفس می‌گوید و گویا به جلد ادبیات بیشتر از متن آن اهمیت داده است.
خوش‌بینانه به این قضیه نگاه می‌کنم؛ معتقدم نسل ما مشخصاتی داشت، یک نسل آرمان‌گرا بود که روی فرهنگ بومی تاکید داشت. نسل بعد از 1360، نسلی است که آرمان‌گرایی برایش مهم نیست و از بومی بودن فراتر می‌رود. ایمان خودش را به بهبود جهان تا حدی از دست داده است؛ برای این‌که چنین وضعی را برایش پیش آورده‌اند و درهای آینده را به رویش بسته‌اند و توان فعالیت آزاد را از او گرفته‌‌اند. من نه‌تنها این نسل را متهم نمی‌کنم، بلکه می‌گویم به آن‌ها چه دادیم که این‌ همه از آن‌ها توقع داریم؟ وقتی که ما زندگی شاد و آزاد را از آن‌ها گرفته‌ایم، آن‌ها به‌جز آن‌که به خواب و رویا و فضای مجازی پناهنده شوند، چه راه دیگری دارند؟ این به معنای خودشیرینی برای جوانان نیست؛ این باور اساسی من است. روزی فکر می‌کردم که ما آخرین نسل شجاعان هستیم؛ اما بعد دیدم این ادعا خودخواهانه است. هر نسلی چنین تصوری از خودش دارد. به ‌گمان من، نسلی که اکنون وجود دارد، با نسل من متفاوت است. من جاهایی قادر به درکش هستم و جاهایی نیز با آن‌ها مخالفم؛ اما مخالفت من به معنای انکار حضور آن‌ها نیست. تا زمانی که ما عادت نکرده‌ایم به تفاوت‌ها اهمیت دهیم، دچار یک نوع ذهنیت پادگانی و سربازخانه‌ای خواهیم بود. بایستی همه حرف‌مان را بزنیم و هیچ‌کدام‌ فکر نکنیم که بهترین حرف‌ها را می‌زنیم.
همه این ستاندن‌هایی که نام بردید، وضعیت پس از آن عدالت‌خواهی است که نسل شما داشت. یعنی می‌توان آن را نتیجه آن عدالت‌خواهی دانست.
در جامعه جوان ایران، شاید از نظر کتاب‌خوانی نقصانی دیده ‌شود؛ اما قبل از انقلاب، شما کارگردان زن نداشتید و امروز ده‌ها کارگردان زن دارید که جایزه جهانی هم می‌برند. این یک پیشرفت است و حاصل جنبش مترقی زنان ما است. در دوران شاه، جنبش زنان فعال نبود. شاه به زنان امتیازاتی داد، سناتور، وکیل و استاد دانشگاه شدند اما درواقع، این چیزی بود که به آن‌ها داده شده بود که قدرش را کمتر می‌دانستند ولی زن‌های ما از دهه 60 به‌بعد، با چنگ و دندان برای حیثیت و شان انسانی خودشان در این جامعه مبارزه کردند و به‌دست آوردند، این همه کارگردان زن، این‌همه رمان‌نویس زن، این‌همه شاعر زن، حاصل آن عدالت‌خواهی است. البته دستاوردهای زنان بیشتر ناشی از اراده آن‌هاست تا شرایط پیرامونی.
اما نمی‌توان فروغ هنر و فرهنگ ایران در دهه 40 و 50 را نادیده گرفت، چیزهایی نیز در آن دهه وجود داشت که برای همیشه از بین رفت و هنوز به دست نیامده است.
این‌که تصور کنیم، دهه ۴۰ برترین بوده و تکرار نمی‌شود، درست نیست. البته دهه 55-45
دهه‌ای طلایی بود، از لحاظ اقتصاد و شرایط خاص؛ اما در دهه‌های نزدیک‌تر، اتفاقات مهمی افتاده است؛ همین که خانمی نام‌نویسی می‌کند که به کره ماه برود. در عالی‌ترین مراجع علمی، زنان ما حضور دارند. این‌ها تحول است. مثلاً فوتبال زنان اصلاً در تخیل بعضی از افراد در زمان حاضر نمی‌گنجد اما این فوتبالیست‌های خانم، در محدودترین و پایین‌ترین شرایط، خود را نشان می‌دهند؛ شما فکر کنید یک آدمی می‌آید از یک ایل دورافتاده، می‌رود در ووشو قهرمان می‌شود؛ این رنجی که او برده است، به‌مراتب از رنجی که در شهر به‌عنوان یک نویسنده برده‌ام، بیشتر است.
اما این‌ها‌ را شاید بتوان موارد کلی دانست؛ یعنی آن چیزی که مقتضیات زمان شاملش می‌شود. ممکن است با گذر زمان، همین اتفاق می‌افتاد؛ حالا تحت هر شرایطی. اما در رابطه دو نسل و جنبش دو نسل، خلا ایجاد نمی‌شد. و شاید جوان امروز جلوتر بود، در هر زمینه‌ای.
اولاً باید بدانید که این خلا به‌خاطر این است که ما به جوانان چیزی ندادیم و جلویشان را گرفتیم. یعنی نگذاشتند ما تجربه خود را به آن‌ها منتقل کنیم به‌دلیل آنکه مثلاً جلوی کتاب‌های من را گرفتند. ولی درمجموع، جنبش جوانان ایران و جنبش زنان ایران جزو جنبش‌های مترقی جهان است. و این نکته که جوان‌های ما به فرهنگ جهانی پیوستند؛ و در چارچوب بومی‌گری خودشان محصور نشدند، نکته بسیار مهمی است. برای ما، پیش از این امکان این‌که بتوانیم هرلحظه با آخرین خبرهای جهان هم‌سو شویم، میسر نبوده است. اکنون شما هر اتفاق مهمی که در این مملکت و در سطح جهان می‌افتد، بلافاصله باخبر می‌شوید و از آن آگاهی پیدا می‌کنید. بنابراین در دورترین روستا‌های ما، جوان امروزی‌ خودش را کمتر از هیچ جوان دیگری در هیچ جای جهان نمی‌داند. و اگر می‌دانست، این‌همه با اعتماد به نفس در تظاهرات اجتماعی معاصر شرکت نمی‌کرد.
در این تظاهرات شرکت می‌کند اما آرمان‌گرایی نسل گذشته را نفی می‌کند.
اگر آن آرمان‌گرایی را نفی می‌کند، شاید نتیجه اصرار فراوان ما بر آرمان‌گرایی بود.
اصرار بر همان آرمان‌گرایی که به جایی نرسید؟
آرمان‌گرایی به جایی رسید، چرا نرسیده‌ است؟ شما اکنون تاریخ ایران را بخوانید و ببنید در آغاز حکومت رضاشاه مملکت ما دهات رشد یافته بوده و قاعده شاه و رعیت دوران قاجاریه اصل مقدس بوده است. حالا این، تبدیل‌شده به جمهوری و شهروند صاحب حقوق، اگرچه روی کاغذ؛ خیلی برای این کار نوشتیم، کشته دادیم و کار کردیم و این محصول آرمان‌گرایی است. ما ایرانی‌ها استاد نق‌زدن هستیم؛ همیشه بیشتر می‌خواهیم. البته این دلیل باهوش‌بودنمان است، اما فزون‌خواهی ما باید مستند بر کار و تولید ما باشد. وقتی ما تولید نمی‌کنیم، باید سطح توقع را پایین بیاوریم اما این‌که آرمان‌خواهی ما و نسلی که در دوره شاه مبارزه کرد، تولید کرد، فیلم ساخت، کتاب نوشت، بی‌اثر بوده، با شما موافق نیستم؛ ابراهیم گلستان فیلم ساخت، فرخ غفاری فیلم ساخت که اکنون آقای فرهادی بر بلندا ایستاده و یا کیارستمی به‌وجود آمده یا نرگس آبیار، فیلمش به اسکار می‌رود.
اجازه دهید بپرسم فیلم ایشان را چگونه دیدید؟ مهم است، چون این فیلم کاندید اسکار شده است.
«نفس» فیلم متوسطی بود ولی به‌هرحال، بخشی از سنت فرهنگی ما را انعکاس داده.
اگر بخواهید کار اساسی آن آرمان‌گرایی نسل خود را بگویید، چه مواردی را برمی‌شمارید؟
آن آرمان‌گرایی جاده را صاف کرد و براساس آن، انقلاب شد و انقلاب، خودش تحولات بد و نیکی ایجاد کرده است. آرمان‌گرایی باعث تحول در جامعه شده اما نسل بعدی می‌گویند این آرمان‌گرایی و کشته‌ شدن، تنها مبارزه‌ای نیست که می‌تواند تغییر ایجاد کند. شاید گفت‌وگو و تکامل تدریجی، از این کشته شدن مهم‌تر باشد. این به‌معنای مبارزه با آرمان‌گرایی نیست، بلکه تکامل ‌آن قضیه است. در یک دوره‌ای، جوانان گفتند ما با رفرم موافقیم و انقلاب، آن تاثیراتی که باید در جوامع داشته باشد را نداشته ولی رفرم می‌تواند مفید باشد. رفرمیسم، به گمان من، در جوانان ما جا افتاده، این همان چیزی است که در چند دهه گذشته قابل‌پذیرش نبوده است.
البته می‌دانم شما به مواردی از آرمان‌گرایان نسل خود انتقاد هم دارید؛ یعنی شما بعدها آمدید و به بازخوانی برخی حرکات نشستید و نقد هم کردید. اشاره‌ام به قضیه اعتصاب روزنامه‌نگاران است.
بله، وقتی همه برای انقلاب اعتصاب کردند، روزنامه‌نگاران هم اعتصاب کردند به‌مدت 60 روز. این عبث‌ترین کاری بود که می‌توانست اتفاق بیفتد. یک عده‌ای نباید اعتصاب کنند، در اعتصابات، رفتگران اگر اعتصاب کنند، شهر را گند بر می‌دارد ولی اگر وزنه‌برداران اعتصاب کنند چه اتفاقی می‌افتد؟ هیچ. روزنامه‌نگار کسی است که باید پیام‌رسانی کند. در زمان انقلاب پیام‌رسانی از هر کاری مهم‌تر است. روزنامه‌نگاری که اعتصاب می‌کند و خفه می‌شود و پیام‌رسانی منتقل ‌شود جای دیگری، به رادیو بی بی سی و...، این چه حماقتی است که ما کردیم. و هنوز هم یک عده‌ای از روزنامه‌نگاران هم نسل ما، نمی‌خواهند باور کنند و افتخار می‌کنند به اعتصاب. من دست‌کم، دوسه‌بار عذرخواهی کرده‌ام بابت این اعتصاب. اگر اعتصاب نمی‌کردیم، پیام‌رسانی جامعه به رادیوهای بیگانه منحصر نمی‌شد. صبح‌به‌صبح، بی بی سی می‌گفت امروز تجمع در فلان‌جا یا فلان‌جا است. خوب این یعنی چه؟
تلاقی میان آرمان‌گرایی و آرمان ستیزی را چگونه می‌بینید.
بعد از انقلاب، یک موج آرمان‌گریزی و سیاست‌ستیزی ایجاد شد. این مقابله‌ای بود با آن آرمان‌گرایی و سیاست‌گرایی؛ البته موقتی بود. آرمان‌گرایی اگر با دموکراسی و آزادی‌خواهی همراه نباشد به فاشیسم منجر می‌شود. آرمان‌گرایی یعنی به انسان اعتقاد داشتن، به بهبود وضعیت جهانی باور داشتن، به توسعه پایدار و صلح اعتقاد داشتن و این‌ها هرگز از بین نمی‌رود. قبل از انقلاب، وکلای دادگستری ما آمدند از زندانی‌ها دفاع کردند و یک موجی ایجاد شد. بعد از انقلاب هم بخشی از وکلای ما هنوز دارند از قشرهای آسیب‌دیده دفاع می‌کنند. این اصل آرمان‌گرایی است. وقتی یک وکیل زن همچون «نسرین ستوده» می‌آید و در بدترین شرایط، از حقوق کسانی که حقوقشان نادیده گرفته شده، دفاع می‌کند، از این آرمان‌گرایی بالاتر چه می‌خواهیم؟
اما نتیجه آن آرمان‌گرایی برای کسی مانند غلامحسین ساعدی چه شد؟ او در آخر عمر گفته بود وضعیت اکنون من، این بی‌سامانی و ناامیدی نتیجه آن آرمان‌گرایی است.
ما داریم از بحث ادبی خارج می‌شویم و به طرف بحث‌های سیاست می‌رویم و من ازسیاست بی‌اطلاع نیستم اما ادبیات و فرهنگ برایم ضروری‌تر است و دوست دارم از آن صحبت کنم.
جناب مجابی؛ در این اواخر گفت‌وگو، اگر بخواهید از کارنامه‌تان در 60 سال کار ادبی و هنری،‌ جمع‌بندی داشته باشید، چه خواهید گفت؟ طرفه ‌آنکه 22 مهرماهی که گذشت، زادروز شما بود و هفتاد و هشت ساله شدید.
من در دو شاخه کار کرده‌ام؛ یک شاخه آفرینشی شامل آثاری برای کودکان، شعر، رمان، طنز و نقاشی و فیلم‌نامه و نمایش‌نامه، شاخه دوم، شاخه پژوهشی، حاوی کار روزنامه‌نگاری و تحقیقی بوده مثل شناخت‌نامه ساعدی و شاملو که من زمانی کارش کردم که صحبت از آن‌ها بسیار دشوار بود. شناخت‌نامه شاملو را در زمان حیات شاملو درآوردم و فکر می‌کردم او آدم بزرگی است و چرا نباید نامش را بر زبان آورد. تاریخ طنز ادبی را نوشتم که بیش از 1000 صفحه است و بسیاری آثار دیگر. اهمیتی که برای آثار آفرینشی‌ام قائلم، برای آثار تحقیقی قائل نیستم. من در درجه اول، یک شاعرم که آن بینش شاعرانه را در زمینه‌های دیگر نیز صرف کرده‌ام.
عده‌ای منتقدند که خیلی پراکنده کار کرده‌اید.
پراکنده نیست. تمام این‌ها نوشتن است. من با نوشتن هویت پیدا می‌کنم و صدایی در جامعه منعکس می‌کنم و این صدا برای یک عده‌ای ارزش شنیدن دارد. آن ذهن‌های تنبلی که سالی، ماهی، چیزکی می‌نویسند، پرکاری و تنوع را برنمی‌تابند.
دست‌ آخر برایمان بگویید که این روزها چه می‌کنید، و چه آثاری را پس از «تاریخ طنز» در دست چاپ دارید؟
این روزها یک خوشحالی نسبی داشتم که دو کتابم که نزدیک به 30 سال روی آن‌ها مطالعه مداوم داشتم، منتشر شد؛ کتاب‌ها سال‌ها در کشوی میز مانده بود، به دلایل مختلف، که یکی از آن‌ها سانسور است و یکی عدم ارتباط درست با ناشران است. «تاریخ طنز ادبی» بود که نشر ثالث منتشر کرد و دیگری «تاریخ نقاشی مدرن» است که به نام «نود سال نوآوری در هنر تجسمی ایران»، وقایع هنری و تحلیل آن را از 1300 به‌بعد دربر‌می‌گیرد. این اواخر، نزدیک 2000 صفحه خاطرات خودم با اهالی فرهنگ و ادب را تنظیم‌ کرده‌ام با عنوان «خاطرات نسل آخر» که خیلی گسترده است و نقاشان، اهالی تئاتر، نویسندگان، بازیگران، و بسیاری افراد دیگر در آن حضور دارند. خاطراتی را انتخاب کردم که به‌نحوی شکل اجتماعی دارد. این‌ها را مستند کرده‌ام؛ چراکه فکر می‌کنم ما در تاریخمان به‌دلیل نبود سند و مدرک است که این‌قدر پرت و پلا می‌گوییم.
در برابر این پرسش که آیا ما مردم شوخ طبعی هستیم، پاسخ بی شک آری است. نمونه های باقی مانده از 2500 سال پیش به این طرف، نشان می‌دهد ما نیز مانند بسیاری از فرهنگ‌های جهان، شوخی‌های مختص به خود را داشته‌ایم. نوع شوخی و هدف ساختن و رواج شوخی‌ها و پذیرش آن، می‌تواند از فرهنگی تا فرهنگ دیگر، در هر کشوری متفاوت باشد. 
کتاب حاضر، از متون اسطوره و اندرزنامه‌ها و تمثیل‌های باستانی آغاز می‌کند و مخاطبان را دوران‌به‌دوران، به نظاره انتقادهای شکاکان خیره‌سری می‌نشاند که حربه‌شان تردید و شوخی است.اولین دشمنان برده‌داری یا تبعیض نژادی، نخست در اصالت این نظم‌های ناانسانی شک کرده و به آن خندیده‌اند و راجع‌به آن، مضمون کوک کرده‌اند؛ بعد کار به انتقاد و پیشنهاد و مبارزه با نظم‌های آهنین چندین هزار ساله رسیده است و این طوفان خنده‌های خانمان برانداز ادامه دارد.
«آقای ذوزنقه» داستان‌های طنز جواد مجابی است که طی چند سال در روزنامه اطلاعات منتشر می‌شد. این مجموعه، اولین مجموعه طنز آقای مجابی است. کتاب برای بار نخست، در سال 1350 منتشر شده است. طنز مجابی در این اثر، همچون آثار غیر طنزش، اجتماعی است و سویه‌های تاریخی نیز دارد. مردم و شرایط روزمر‌گی از مضامین اساسی این مجموعه است. بسیاری در سال 1350، پس از نشر این کتاب، شیوه پردازش طنز مجابی را ستودند. برخی در سال‌های اخیر نیز این اثر را بهترین اثر طنز مجابی می‌دانند که منتشر کرد، و طنز‌های بعدی‌اش را به قدرت آن نمی‌دانند.