روزنامه همدلی
1396/12/05
بازخوانی گفتوگویی با گابریل گارسیا مارکز در دومین سالمرگش تنهایی نویسنده و دیکتاتور
مادربزرگ بیسوادم مرا مارکز کرد...دریا امینی- گابریل گارسیا مارکز یا به قول خودمانی شماری از نزدیکانش گابو- که این لقب را جهانی کردند- در هشتاد و هفت سال زندگیش همیشه کار کرد. روزنامه نگار موفقی بود که داستان نیز مینوشت و البته عمده شهرتش را نیز مدیون داستان هایش است. داستان هایی که شبیه داستانهای هیچ کس دیگری نبودند. شبیه خود خود خود گابو بودند. یا بهتر است بگوییم شبیه روح او؛ روح آمریکای لاتین. رازآمیز، جذاب، مبهم، پرده پوش، پرده در، رویاگون و البته واقعی. این که چگونه این همه صفت کاملا مخالف هم و گاه متناقض میتواند در توصیف اثر یا آثاری به کار روند، از آن تناقضهای جذاب است که فقط میتواند ریشه در یک روح و در یک سرزمین ناآرام داشته باشد. گابو خود نیز مثل سرزمینش همه این خصایص را در خود داشت. بیراه نیست به رغم دارابودن بی شمار نویسنده درجه یک جهانی- از کورتاسار بگیرید و بیایید تا یوسا، آلنده، فوئنتس و دهها تن دیگر- هنوز که هنوز است ادبیات آمریکای لاتین را به نام مارکز میشناسیم. حداقل من یکی که دوست دارم این گونه فکر کنم. برای من آمریکای لاتین یعنی چه گوارا، مارادونا و مارکز...
صد سال تنهایی، پاییز پدرسالار، ساعت شوم، تلخ کامیهای یک خوابگرد، کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد، گزارش یک آدم ربایی، زندگی پنهانی میگویل لیتین در شیلی، خاطره دلبرکان غمگین من، عشق سالهای وبا، گزارش یک غریق، گزارش یک مرگ و چندین و چند داستان کوتاه ماندگار عمده بهانههای این یکی دانستن یک فرد با سرزمینش هستند. انسان و سرزمینی متناقض که اگر نبودند دنیا بی شک بسیار چیزها کم داشت. یکی از این بسیار چیزها جمع ضدین است که در وجود گابو متبلور شده است. این که یک نویسنده آثارش از یک سو ریشه در افسانه و اسطورههای محلی و بومی داشته باشد و از سوی دیگر پای در تحقیقات و گزارشهای ژورنالیستی؛ به بهترین شکل ممکن جمع ضدین متجلی در وجودش را به تصویر میکشد...
چند روز پیش دومین سالمرگ گابریل گارسیا مارکز بود. روز نحسی که اگر فرا نمی رسید، الان گابوی محبوب دنیا داشت خود را برای مراسم جشن تولد نود سالگیاش آماده میکرد. اما تقدیر چنین بود که نقطه پایانی بر یک عمر خلاقیت و هنرمندی مارکز بزرگ گذاشته شود. تقدیر گریز ناپذیری که همه مان در چنبره اش اسیریم؛ و دیر یا زود این نقطه پایان را بر زندگی هر کدام از ما خواهد گذاشت. اما چه خوب که نهایت آدم شبیه مارکز باشد: یک عمر طولانی سرشار از موفقیت، خلاقیت، اشتهار، محبوبیت و ارزشمندی بی پایانی که باعث شد تا یک نویسنده آمریکای لاتین بدل شود به بت بی شمار آدمهای اهل کتاب سرتاسر دنیا...
به بهانه سالمرگ او، ترجمه بخشهایی از گفتوگوهای مارکز در مطبوعات آمده است:
عکس العملها به داستانهای اولیه تان چگونه بود؟
ال اسپکتاتور روزنامهای بود که ضمیمهای ادبی داشت. من داستانها را آن جا چاپ کردم. موفقیت هایی هم کم و بیش به دست آوردم. البته الان که آن داستانها را نگاه میکنم، حس میکنم داستانهای ضعیفی هستند. آن موقع هم احتمالا چون در کلمبیا کسی داستانهای جدی و روشنفکرانه نمی نوشت، به همین دلیل به اولین داستانهای من عکس العمل مثبت نشان داده شده بود. به هر حال یادم میآید درباره آنها گفته شد که من تحت تاثیر جیمز جویس هستم.
حالا واقعا تحت تاثیر جویس بودید؟
من حتی داستانهای جویس را نخوانده بودم. پس از آن بود که خواندن اولیس را شروع کردم. از جویس پس از خواندنش تکنیک گفت و گوی درونی را آموختم که بعد در روند نویسندگی من خیلی تاثیر گذاشت. البته بعدها بود که فهمیدم در این تکنیک ویرجینیا وولف بسیار بهتر از جویس عمل کرده است...
از چه نویسندگانی تاثیر پذیرفته اید؟
نویسندگان نسل گمشده آمریکا. اینها و آثارشان کمکم کردند تا نگاه روشنفکرانه به داستان کوتاه را کنار بگذارم. یعنی که وقتی خواندمشان؛ دیدم چقدر داستان هایشان نزدیک و وابسته به زندگی است؛ در حالی که داستانهای من از این خصیصه کاملا بی بهره بودند. یک اتفاق دیگر نیز هم زمان با آشنایی من با این نسل از نویسندگان رخ داد که آن نیز در آینده کاری من موثر بود. این اتفاق در سال 1948 رخ داد؛ که یکی از رهبران سیاسی کلمبیا که گایتان نام داشت با گلوله کشته شد. مردم بوگوتا که دیوانه شده بودند، به خیابانها ریختند و شروع کردند به غارت و آتش زدن مغازهها و ساختمانها و بانک ها. من نیز آن جا بودم؛ در خیابان و در کنار مردم. آنها را که میدیدم چه کارهایی ازشان برمیآید، به خودم میخندیدم. آن جا بود که فهمیدم در چه کشوری و در کنار چه مردمی زندگی میکنم؛ که داستان هایی که مینویسم حتی اندک شباهتی به کشور و مردمم ندارند.
احتمالا باید بعد از این باشد که نوشتن توفان برگ را شروع کردید. درست است؟
آن داستان دیگری دارد. یادم میآید روزی حوالی بیست سالگیام مادرم خواست همراهش به آرکاتاکا برویم تا خانهمان را بفروشیم. وقتی رسیدیم یک چیزی، یک حس عجیب به وجود آمد. دیدم تصویری که از آن روستا یاد دارم در گذر این همه سالی که آن جا نرفته بودم تکان نخورده و همان زندگیها و همان آدمها را دوباره دیدم. آن حس عجیب همین بود که فقط با نوشتن میتوانستم خودم را تسکین دهم. من هم همین کار را کردم...
توفان برگ را خیلی از منتقدین به شدت تحت تاثیر فاکنر دانسته اند...
من به این نمی گویم تقلید یا حتی تاثیر. به نظر من این یک جور توارد بوده است. یادم نیست در آن زمان و آن سن و سال آیا کتابهای فاکنر را خوانده بودم یا نه؛ اما این را میدانم نوشتن رمانی با آن حال و هوا و آن آدمها و اتفاقات تنها با تکنیکی امکان پذیر بود که من آن کار را کردم؛ حالا آن تکنیک را فاکنر هم داشت یا نه؛ آن حس و حال شبیه حس و حال آثار نویسندگان جنوب آمریکا بود یا نه؛ یا مصالح دم دست من شبیه بود با عناصر و مصالح فاکنر یا نه؛ تفاوتی در این واقعیت ایجاد نمی کنند که آن رمان را من به تنها روشی که فکر میکردم در روایت رمانی با آن فضا و رخدادها درست است، نوشتم...
این را نقطه عطف نویسندگی تان میدانید یا تا رسیدن به نقطه عطف مسیرتان هنوز راه زیادی مانده بود؟
من این جوری به قضایا نگاه نمی کنم. توفان برگ به من آموخت که تمام اتفاقات و آدمهای دوران کودکیم ارزش ادبی دارند. هم چنین با نوشتن این رمان بود که نوشتن برای من حیاتی شد. وقتی نوشتن توفان برگ را تمام کردم، با تمام وجود دریافتم میخواهم نویسنده شوم و هیچ مانعی هم نمی تواند مرا از ادامه این مسیر بازدارد. در حقیقت مسیر برایم مشخص شده بود؛ آن چه مانده بود کیفیت حرکت بود. یعنی در این که میخواستم نویسنده باشم شکی وجود نداشت. شکی که بود و چالش عمده مسیرم بود، این بود که میخواستم بهترین نویسنده جهان شوم، و حالا دیگر باید برای رسیدن به این مقصد میجنگیدم...
...و پس از آن شدید یک نویسنده حرفهای؛ درست است؟
اگر نویسنده حرفهای بودن یعنی این که به طور مرتب و مثل یک شغل بنویسید، بله؛ اما اگر تعریف تان از نویسنده حرفهای این باشد که حرفه تان نویسندگی باشد و شما از طریق نوشتن داستان زندگیتان را بگذرانید، باید چند مرحله کلی زندگی نویسندگیام در آن سالها را به طور گذرا برایتان بگویم: من در سال 1953 توفان برگ را منتشر کردم؛ پس از آن در چهارده سال بعدی چهار کتاب دیگر نوشتم؛ اما پس از این مراحل بود که با داشتن پنج رمان و شانزده هفده سال سابقه داستان نویسی در سال 1967 برای اولین بار برای نوشتن دستمزد گرفتم. یعنی اولین حق التالیفی که گرفتم، در سال 1967 پس از نوشتن پنج کتاب بود...
هر نویسنده ای، یا بهتر بگویم هر هنرمندی یک طیف مخاطبان آرمانی دارد؛ مخاطبانی که داستانش را در اصل برای آنها مینویسد و رضایت آنها برایش مهم است. یکی اصل را بر داشتن مخاطب میلیونی قرار داده؛ یکی نوجوانان را مخاطب هدف قرار داده؛ یکی هم جوانان، زنان، روشنفکران یا هر طیف و طبقهای را. شما چه؟ شما در آن زمان برای چه کسانی مینوشتید؟
توفان برگ را برای دوستانم نوشتم. همان دوستانی که به من کتاب امانت میدادند و البته مشتاقانه نوشته هایم را گوش میدادند و با نظرات شان کمکم میکردند. حتی فصل به فصل و پاراگراف به پاراگراف میدانستم کدام دوستم از کدام پاراگراف یا حتی سطر خوشش خواهد آمد و کدام یک بدش؛ در حقیقت بسیار آگاهانه مینوشتم برای مخاطبانی خاص- که با هم زندگی کرده بودیم. الان که به کتاب هایم نگاه میکنم، وقتی صادقانه بهشان فکر میکنم میبینم که تقریبا تمام کتاب هایم را برای دوستانم نوشته ام. پس از صد سال تنهایی از این نظر نوشتن برایم دشوارتر شد. پیش از این کتاب مخاطب هر داستان و حتی هر بند از داستانم را میشناختم؛ اما پس از صد سال تنهایی دیگر واقعا نمیدانم دارم برای کدام یک از مخاطبان میلیونی آن کتاب مینویسم- و این در جریان کار مضطرب و بی قرارم میکند. این مساله باعث میشود دیگر نتوانم با همان سرعت و البته لذت سابق کار کنم. حس کسی را دارم که میلیونها چشم بهش خیره شده اند؛ آدم نمی داند آن چشمها به چه چیزی فکر میکنند...
مارکز پیش از این که نویسندهای در حد و اندازه فعلیش شود، روزنامه نگاری بود کوشا. او در کشورهای مختلف و درباره بحرانهای گوناگون سده پیش مطلب نوشته. شماری از کتاب هایش چون گزارش یک آدم ربایی، زندگی پنهانی میگویل لیتین در شیلی، گزارش یک غریق، گزارش یک مرگ و چند داستان دیگر نیز از زبان روزنامه نگارانه برای روایت داستانشان سود جسته اند. گابو این را که داستانهایش وامدار دوران روزنامه نویسی اش هستند انکار نمیکند؛ حتی این دو جنبه را دو بال پروازش میداند که به هم کمک کرده اند تا او را در نوشتن یاری کنند. به گفته خودش کمک روزنامه نویسی به کارنامه رمان نویسی اش این بوده که او را در تماسی نزدیک با واقعیتهای پیرامونی نگاه داشته؛ و البته داستان نویسی هم به کارنامه او به عنوان یک ژورنالیست مدد رسانده و به فعالیت روزنامه نگارانه اش ارزش ادبی داده است. شاید به این دلیل باشد که گابریل گارسیا مارکز حتی در دوران اوجش، در زمانی که هنوز بیماری ذهن پرتوانش را از تکاپو نینداخته بود، درباره روزنامه نگاری چنین گفت: هنوز هم مثل همیشه از نوشتن یک گزارش درخشان لذت میبرم...
یک گزارش درخشان یعنی چگونه چیزی؟ چه گزارشی را درخشان میدانید؟
چیزی مثل هیروشیما نوشته جان هرسی- که گزارشی استثنایی است.
خودتان نمی خواهید چنین چیزی بنویسید؟
چندتایی تا حالا نوشته ام. در مورد کوبا، آنگولا، پرتقال و البته ویتنام بارها نوشته ام.
صد سال تنهایی در داستانها چنان با خیال عجین است که میتواند رنگ و بوی افسانه هایی در مورد جادو و جنبل را هم داشته باشد. اما همین درونمایه جادویی با چنان ریزبینی گزارشگرانهای روایت شده که انگار روزنامه نگاری در حال ارائه گزارشی در مورد موضوعی ملموس و واقعیتی اجتماعی چون فقر یا بیکاری است...
در روزنامه نگاری تکنیکی است که با کمی تغییر در ادبیات هم کاربرد دارد. بهترین شکل امکان پذیر این تکنیک را مادربزرگم زمانی که داشت قصه میگفت به کار میبست. مادربزرگم داستانهای خیالی و متافیزیکی در مورد غولها و پریان را با چنان لحن طبیعی روایت میکرد که آدم ناچار میشد آن قصه را باور کند؛ چون راوی جوری قصه را میگفت که پیدا بود خودش آن را باور کرده و این تاثیرش را مضاعف میکرد. مورد دیگر روایت قصه با جزئیات بود که ابعاد واقعی و باورپذیر به آن میداد. این همان تکنیکی است که گفتم در روزنامه نگاری و ادبیات میتواند مشترک باشد. به عنوان مثال اگر بگویید که فیلها در آسمان پرواز میکنند، کسی حرف شما را باور نخواهد کرد. اما اگر بگویید در حال حاضر در فلان جا چهارصدوبیست و پنج فیل در آسمان است، احتمال باورپذیری آن بالا میرود. صد سال تنهایی پر است از چنین جزئیاتی؛ که از مادربزرگم آموختم- و البته پنج سال روی چگونگی کاربردش در این رمان فکر کرده و راههای گوناگون را آزمودم....
شما در تاریخ معاصر کشورتان جایگاه منحصر به فردی دارید و این مدیون عنصر باورپذیری کارهایتان است که آنها را از رتبه ادبیات به پدیدههای اجتماعی ارتقا میدهد. همان چیزی که یکی از رازهایش را با ما در میان گذاشتید البته...
همان طور که گفتم همه چیز را در این زمینه از مادربزرگم دارم. در داستانهای من خیلی چیزها ریشه در باورها و گفتههای مادربزرگم دارند. در همین صد سال تنهایی تصاویری هست که مستقیم از قصهها و البته گفتههای روزمره مادربزرگم به داستان راه پیدا کرده اند. مثلا داستان آدمی که پروانههای زرد دوروبرش را گرفته اند. یادم است بچه که بودم یک تعمیرکار برق میآمد خانه مان؛ او کمربندی داشت که با کمک آن از تیرهای چراغ برق بالا میرقت. مادربزرگم در مورد او عقیده داشت هر وقت میآید خانه پر میشود از پروانه. زمان نوشتن این در گوشهای از داستان، حس کردم اگر ننویسم خانه پر میشود از پروانههای زرد؛ کسی باورش نخواهد کرد. یا داستان رمدیوس خوشگله در اواخر صد سال تنهایی؛ که تصویر رفتنش مربوط است به زنی که برای کارهای شست و شو میآمد خانه ما؛ او روزی زیراندازها را در باد پهن کرده بود تا خشک شوند؛ و در همان حال به شدت تلاش میکرد باد تندی که داشت میوزید آنها را با خود نبرد. یک لحظه با دیدن او این نکته به ذهنم آمد اگر جای زیراندازها رمدیوس خوشگله بود، الان او پرواز میکرد. همین کار را هم کردم و کل داستان و تصویر نهایی این شخصیت باورپذیر شد. طاعون بیخوابی در همین داستان، تب موز و... تمام اینها ریشه در اتفاقاتی واقعی دارند که ابزار ادبی آنها را داستانی و البته باورپذیر کرده است.
کاراکترهای داستانی چون همین پاییز پدرسالار خیلی با برخی دیکتاتورها چون پرون، تروخیلو یا فرانکو شبیه به نظر میرسند...
آدمهای هر داستانی ریشههای مشترک با هم دارند؛ یا نویسنده قبلا آنها را دیده و میشناسد؛ یا درباره شان چیزهایی خوانده؛ یا قصه هایی درباره شان شنیده است. من هر چه در این داستان درباره دیکتاتورهای معاصر آمریکای جنوبی ارائه داده ام؛ ریشه در خوانده هایم دارد. صحبتهای زیادی هم با آدم هایی که زندگی در دوران قدرت آن دیکتاتورها را تجربه کرده اند داشتم. میتوانم بگویم تحقیق درباره این خودکامگان حدود ده سال طول کشید و پس از آن نوبت ساختن کاراکترها در داستان بود. در این مرحله بود که تمام خواندهها و شنیده هایم را کناری گذاشتم تا با کمک ته نشین شدههای مغزم آن کاراکترها را بسازم. اما باز هم مشکل بود. کار قفل شده بود؛ که بعدتر به این نتیجه رسیدم دلیلش این است که من هیچ گاه در یک رژیم دیکتاتور تجربه زندگی ندارم. بنابراین رفتم اسپانیا تا زیر سایه دیکتاتوری فرانکو پاییز پدرسالار را تمام کنم. آن جا هم کار پیش نرفت و دلیل این هم این بود که حس کردم حس و حال و فضای دیکتاتوری در جایی مثل اسپانیا کاملا با دیکتاتوری جزایر کارائیب متفاوت است. این جا بود که باروبندیل را جمع کرده و آمدم کارائیب.
این باعث نمی شود به عنوان نویسنده قدرتی فراتر از یک نویسنده صرف داشته باشید؟ مثلا داستانی چون پاییز پدرسالار؛ که یک جورهایی تاریخ کشورتان را دوباره نویسی میکند...
کاملا؛ و این ترسناک است. سنگینی مسئولیتی که این نوع تاثیرگذاری بر دوش من گذاشته غیر قابل تحمل است.
اما از اینها مهم تر آن تم قدرت است که در کارتان نمود دارد. تمی که رد پایش را تقریبا در تمام کارهایتان بشود پیدا کرد...
یک نفر هر چه پر قدرت تر باشد، سخت تر میتواند به این فهم برسد که چه کسی واقعا با اوست و چه کسی مقابلش. همین آدم وقتی به قدرت مطلق میرسد، دیگر کاملا تمام بندها و بستگی هایش را با واقعیت از دست میدهد. این بدترین نوع تنهایی است. تمام دوروبر یک خودکامه پر است از مردمی که تنها قصدشان منفک کردن دیکتاتور از واقعیت است. اینها همه او را به انزوای مطلق میکشانند.
آیا از این نظر انزوا و تنهایی یک دیکتاتور شباهتی با تنهایی نویسنده ندارد؟
می توان گفت این دو شباهتهای زیادی با هم دارند. وقتی نویسنده تلاش میکند واقعیت را تصویر کند، بیشتر اوقات نتیجهای که حاصل میشود تصویر تحریف شدهای است از واقعیت. یک جورهایی مثل تصویری است که یک برج عاج نشین از واقعیت دارد. برای جلوگیری از این روند راههایی هست؛ که برای من بهترین آنها روزنامه نگاری است. دلیل اصلی این که من همیشه گزارشگری را ادامه داده ام و نخواسته ام دیگر به آن نپردازم، این است که این کار باعث میشود ارتباط من با واقعیت برقرار بماند. خصوصا وقتی در زمینههای سیاسی رو به گزارش نویسی میآورید، این اتصال مدام به واقعیت را بهتر درک میکنید. در مورد سوال شما درباره شباهت تنهایی نویسنده با دیکتاتور؛ باید بگویم پس از اتفاقات رویایی که برای صد سال تنهایی رقم خورد، من نیز دچار نوعی انزوا شدم؛ که البته بیشتر انزوای شهرت بود، با دامنهای بسیار وسیع تر از انزوای قدرت. سپر دفاعی من در این مبارزه هم دوستانم بودند؛ همان رفقایی که همیشه با من و در کنارم هستند. آنها کسانی هستند که چون خودشان شهرتی ندارند، بنابراین همیشه پای بر زمین دارند و مرا نیز به زمین باز میگردانند...
نوشتن یک فرایند پیچیده است. پیچیده و دشوار. بیخود نیست بعضیها ترکیب عرق ریزی روح را برای توصیف فرایند نوشتن به کار میبرند. نویسنده برای نوشتن اثرش انرژی فراوانی را صرف میکند. برای کسی که نوشتن برایش یک دغدغه جدی است، ذره ذره جان و توانش را در اثرش جاری میکند. اینها همه باعث میشوند نوشتن برای یک سری از نویسندهها بدل به آئینی مقدس شود؛ با قواعد و قوانینی مشخص که تخطی از آنها ممکن نیست؛ حتی اگر خودش هم بخواهد از آن قواعد نانوشته تخطی کند، اثرش این را نشان خواهد داد و بی بهره از آن انسجام همیشگی آثار نویسنده خواهد شد. همه مان افسانه هایی از این قواعد و قوانین را در مورد نویسندههای مختلف شنیده ایم. نویسندههایی که برخی سالهای سال مثلا با یک خودنویس یا یک ماشین تحریر خاص، یا در اتاقی یا شهری خاص مینوشتند و زمانی که شرایط تغییر میکرد، دیگر توان ادامه نوشتن را نداشتند. مارکز هم از این عادات بی بهره نبوده. مثلا فقط در جاهایی که آشنا باشد و قبلا در آن جا کار کرده باشد میتواند بنویسد؛ و در اتاق هتل یا اتاق دیگران و یا با ماشین تحریر یکی دیگر اصلا نمی تواند کار کند. به گفته خودش در سفر هم که اصلا حرفش را هم نزنید. خودش میگوید این عادات هر چه گذشته بیشتر روی او تاثیر گذاشتهاند و او را حداقل از نظر سرعت کار بسیار در مقایسه با گذشته عقب انداختهاند. او روزهایی را به یاد میآورد که در طول یک هفته سه داستان کوتاه، روزانه دو یا سه مقاله و هفتهای دو یا سه نقد فیلم مینوشت. اما الان خیلی کمتر کار میکند. او میگوید بازده کارش کم شده: از وقتی متوجه شدم کتابهایم خواننده میلیونی دارند، سنگینی مسئولیتی که روی دوشم احساس میکنم، مدام بیشتر میشود. الان اگر از ساعت نه صبح تا سه بعدازظهر پشت دستگاه بنشینم، خودم را اگر بکشم نهایت چیزی که بتوانم بنویسم بیشتر از یک پاراگراف چهار پنج سطری نخواهد شد؛ و جالب این که در اغلب مواقع هم همین سه چهار سطر را هم فردا صبح باید مچاله کرده و دور اندازم. دلم نمی خواهد در مقایسه با کارهای قبلی ضعیف تر ارزیابی شوند...
می خواهم بدانم مارکز چگونه کار میکند؛ در چه ساعاتی؛ چگونه؟ میگوید: از حوالی چهل سالگی که یک نویسنده حرفهای شدم برنامه ام نوشتن از نه صبح تا دو بعدازظهر بود؛ این ساعتی بود که پسرهایم از مدرسه برمی گشتند. البته یک زمانی بعدازظهرها هم کار کردم؛ اما دیدم نمیشود و نتیجه خوبی نمی دهد. ازش میپرسم نوشتن داستان را از کجا آغاز میکند؛ طرح روشنی میچیند یا همراه با شخصیتها پیش میرود؛ به عبارت بهتر یک داستان برایش از کجا آغاز میشود؟ بیشتر از کجا میآیند تصویرهایی که در کنار هم قرار است مجموعه تصاویر یک رمان را شکل دهند؟ مثلا آن گاوهای داخل کاخ در پاییز پدرسالار...
یک کتاب عکاسی دارم که الان نشانتان میدهم. من همیشه در پیدایش بیشتر کتاب هایم اغلب یک عکس نقش داشته است. مثلا پیرمردی در کاخی که گاوها دارند پردهها را میخورند؛ اولین تصویری بود که از پاییز پدرسالار در ذهنم بود؛ اما تا زمانی که عکسش را ندیدم این تصویر در ذهنم انسجام نداشت. در رم بود در یک کتابفروشی که توانستم در یک کتاب عکس آن را پیدا کنم. من کلا چون زیاد روشنفکر نیستم کارهایم بیشتر در اشیا و جزئیات روزانه زندگی ریشه دارند تا در شاهکارهای بزرگ. اوایل یک طرح اولیه مینوشتم، اما خودم را بیشتر از الان دست تصادف میسپردم. آن موقع بهترین توصیهای را که در عمر کاریم بهم شده شنیدم؛ که در جوانی الهام مثل سیلاب بر نویسنده جاری میشود و استفاده از این الهامها هیچ ایرادی ندارد، اما اگر نویسنده تکنیک نوشتن را یاد نگیرد، در زمانی که دیگر از الهام خبری نیست دچار دردسر خواهد شد. اگر تکنیک داستان نویسی را به وقتش یاد نگرفته بودم، الان بیست و یک طرح از پیش ریخته شده و آماده را به عنوان ساختار اصلی کارهای آینده ام نداشتم. ساختار یک کار صرفا به تکنیک بستگی دارد و نویسنده در روزهای اول کارش یا آن را میآموزد و یا این که دیگر نخواهد آموخت.
میتوانید این کلمه الهام را برای خوانندگان ما تعریف کنید؟
چیزی نیست که بشود تعریفش کرد. میتوانم این گونه بگویم که آدم جوری است که همیشه دنبال بهانه میگردد تا کمتر کار کند و به این دلیل شرایطی بر خود میگذارد که من در فلان حالت قادر به کار کردن نیستم. اما الهام چیزی است که همیشه هست و میتواند این عقب ماندگیها را جبران کند. با این که رمانتیکها از این واژه سوء استفاده زیادی کرده و مارکسیستها هم در پذیرش آن با مشکل عمدهای مواجهند؛ اما نامش هر چه باشد، من باور دارم که در زمانها و حالتهای خاصی ذهن آدم بهتر کار میکند و میشود راحت تر و سریع تر نوشت. وقتی این حالت پیش میآید تمام بهانهها کنار میروند و کار جریان عجیبی پیدا میکند. این البته درباره کارهایی صادق است که آدم با میل انجام شان میدهد.
مارکز مثل بقیه بزرگان جملاتی دارد که در گذر سالها ماندگار شده اند. میخواهم شماری از آنها را مرور کنیم. تعاریف خلاصه مارکز درباره موارد و مضامین گوناگون بسیاری بامزه و همگی پر مغزند...
دوستان هنرمند: تنها به این دلیل که یکی شاعر یا هنرمند یا نویسنده است با او احساس دوستی نمی کنم...
کشور محبوب برای زندگی: حس میکنم شهروند امریکای لاتین هستم. شهروند همه کشورهای آمریکای لاتین. آمریکای لاتینها حس میکنند اسپانیا تنها کشوری است که در آن جا با آنها برخورد خوب و گرمی صورت میگیرد؛ اما من این گونه نیستم. من تمام این سرزمین را دوست دارم و هیچ حدومرزی نمی شناسم. تفاوتهای کشورها را با همدیگر قبول دارم؛ اما در ذهن و قلب من همه اینها حضوری یکسان دارند.
انقلاب کوبا: بیشتر تاثیر منفی داشته. نویسندگان با این انقلاب به این باور رسیده اند که باید در مورد چیزهایی بنویسند که باید بخواهند، نه درباره چیزهایی که میخواهند. این باعث ادبیاتی به دور از هرگونه تجربه زندگی و مکاشفه است. البته از این نظر که انقلاب کوبا باعث شهرت این سرزمین شد و اعتماد به نفس خاصی به نویسندگان آمریکای لاتین داد آن را دارای تاثیر مثبت میدانم. تا پیش از این انقلاب استعمار فرهنگی تا آن جا ریشه دوانده بود که اهالی این سرزمین باور نداشتند داستانهای خودشان ارزش و اهمیت دارد؛ اما انقلاب باعث شد آمریکای لاتین کشف شود و مردمی خارج از این محدوده ارزش ادبیات این جا را تایید کنند؛ و آن وقت تازه مردم مان فهمیدند میشود ادبیات این جا را نیز خواند یا ترجمه کرد...
کشف نویسنده جدید: ناشران غربی در جستجوی یک کورتاسار جدید همه جا را جوری گشتند مبادا این کورتاسار جدید از چنگ شان فرار کندکه دیگر کسی برای کشف کردن باقی نمانده...
شهرت: شهرت زیانبار است. در هر سن و سالی که باشید. درباره خود من هم کاش پس از مرگم نامم سر زبانها میافتاد. شهرت خصوصا در کشورهای سرمایه داری باعث میشود آدم تبدیل شود به یک جور کالا؛ و این منزجر کننده است...
کتابهای محبوب: دامنه مطالعات من وسیع است. خاطرات محمدعلی کلی، دراکولای برام استوکر و چند کار دیگر را تازگیها خوانده ام. دیگر داستان نمی خوانم. خاطرات و نوشتههای مستند را بیشتر دوست دارم. تقریبا تمام مجلههای دنیا را هم میخوانم. من همیشه دنبال خبر بوده ام و این برایم عادت شده است.
عدم تمایل به اقتباس سینمایی از آثارش: رابطه خصوصی میان خواننده و کتاب را ترجیح میدهم. خواننده رمان را تصور میکند؛ اما تماشاگر فیلم آن را میبیند. در این میان ممکن است تماشاگر با چهرهای مواجه شود که تصورش نکرده و این باعث آسیب به کتاب میشود.
فیلم صد سال تنهایی: از وکیلم خواستم یک میلیون دلار پیشنهاد دهد تا فراری شوند. وقتی دیدیم پیشنهادهای آنها نیز به این رقم نزدیک شده، مبلغ را تا سه میلیون بالا بردیم. تا وقتی بتوانم از تهیه فیلم براساس کتاب هایم جلوگیری خواهم کرد.
سینما: زمانی دوست داشتم کارگردان سینما شوم. رشته دانشگاهیم هم کارگردانی سینما بوده. اصلا چون میخواستم در سینما کار کنم آمدم مکزیک. اما تجاریبودن سینما محدودش میکند. به هر حال سینما را دوست دارم و دوست دارم روزی فیلم بسازم. اما رابطه من با سینما مثل رابطه زوجی است که نمی توانند جدا از هم زندگی کنند، اما در عین حال با هم نیز نمی توانند زندگی کنند.
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
بازخوانی گفتوگویی با گابریل گارسیا مارکز در دومین سالمرگش تنهایی نویسنده و دیکتاتور
«همدلی» از تراژدی درمان شهروندان در کلاف سلامت کشور گزارش می دهد بیماران «درمانده»، بیمههای «سوراخ»
«همدلی» از وضعیت «مواد مخدر» در کشور پس از سه دهه گزارش میدهد اعتیاد قبل از تولد
هشدار محسن ایزدخواه در مورد بحران سازمان تامین اجتماعی فقط یک اقتصاددان میتواندراه خروج از بنبست را نشان دهد
نگاهی به احمدینژاد در سالهای گذشته؛ مردی که نهال ناکارآمدی را کاشت، تحمل مخالف را نداشت و حالا آزادیخواه شده است!
طاهر اصغرپور فهم ایرانیان از آزادی
کوچه بن بست اصلاحات