تمام زمستان مرا گرم کن!

آفتاب یزد ـ امید مافی: غروب از چشمان کم‌سوی آن‌ها عبور می‌کند. همان‌ها که در تونل زمان از قطار سریع‌السیر پیاده شدند و در اضطرابی تلخ از ویترین کیهان ورزشی و دنیای ورزش خط خوردند و راهی به سوی ژورنال‌های فان و روزی نامه‌های عشق پورسانت، پیدا نکردند. اینگونه شد که تنها نسلی که در سال‌های موشک باران به ساق‌های توپچی‌های محبوب خود دل سپرده بود، در اثنای زمستان کمی رنج‌هایشان را به خاطر آورد و کمی در آتشی که سراغ نیستان زیرخاکی‌ها را گرفته بود بال بال زد.
تامل بر هشت تابلوی نفیس و گران‌قیمت که در مرز باد و طوفان، آکنده از غبار شده، شاید بتواند اتفاقات خزان‌زده را به یاد کسانی بیاورد که برای قهرمانان دیروز هورا نمی‌کشند و مرگ تدریجی ستاره‌های کاغذی و پوشالی امروز را
به نظاره نشسته‌اند. نگاه کن لطفا. خوب نگاه کن و تصویر سپیدارهای خسته را به حافظه بسپار.
درون متروکه یک عتیقه شعله‌ور!


مردی که در سال‌های مرده، همچون مارال در میانه چمنزار می‌خرامید، حالا که در سراشیبی زمان به روزهای عسرت خو گرفته، وطن برایش قفس شده است. دیگر نه کسی از پلی میکر قهار امضا طلب می‌کند و نه کسی در سلفی هایش جایی برای یک اسطوره عتیقه باز می‌کند. او این روزها در عصرهای خنک آلانیا به سوی مدیترانه می‌گریزد و در خلوت و تنهایی ساحلی دنج در فراق عشقی قدیمی می‌گرید. گرچه او پیراهن قرمز را هنوز در گنجه‌اش دارد و در زیباترین دربی دنیا دوبار ناصرخان را میان شمشادها فرستاده، اما به حکم شیفتگی، چهره آبی عشق را به خاطر سپرده و درد روزهای دوری از سرزمینش را تنها شمعی می‌فهمد که برای دیدن یک چیز دیگر آتشش می‌زنند.
شاهرخ خسته است. خسته از نامردی زمانه. خسته از برادری که سال‌ها در کنارش جنگید، اما وقتی گرسنه شد کارد را بر استخوان همخونش فرو کرد. اسطوره اوان کودکی ما لبخند می‌زند و از سال‌های بی‌پول و بی‌مرسدس می‌گوید. سال‌هایی که در تپه‌های داودیه خاکستر می‌شد تا ققنوسی از نهادش پر بگیرد و ورزشخانه‌های پیر را لبالب از شعف کند. همه گناه کماندوی مسن که در گذر ایام با حماسه پکن نفس می‌کشد انگار زود به دنیا قدم نهادن است. شاید اگر فقط بیست سال دیرتر بندنافش را می‌بریدند، امروز با هر سرفه، خاکی از گلوی خسته‌اش، از درون متروکه بی‌ساکنش به دنیای زبون پاشیده نمی‌شد. دنیایی که یک جو معرفت ندارد سکون و سکوت شاهرخ یله در پس کوچه‌های عثمانی را به ویترین غرقه در لجن وطن سنجاق بزند.

قالی کهنه بر دار عشق!
«عباس. . . برو بیلو بردار!». شعار لبالب از پلشتی هولیگان‌های آبی ساده دلی که در دهه شصت، موتور تیزروی قرمزها را با کلمات آهنگین خود، آزرده‌خاطر می‌کردند. این شعارها شاید هنوز از حافظه تاریخی تیفوسی‌ها پاک نشده باشد. شاید اصلا تک و توکی کلاغ و برگ‌هایی زرد در این فراموشان، فرارهای مردی که به اندازه بن‌جانسون می‌دوید و سیم خاردارها را قال می‌گذاشت تا ولوله شود را به خاطر دارند. تفنگچی ساده پس کوچه‌های شابدالعظیم که نه بلد بود موهایش را خامه‌ای بزند و نه حتی از ایما و اشاره‌های لکسوس‌سواران آجودانیه چیزی سرش می‌شد. پسر بی‌شیله پیله‌ای که در دوزخی‌ترین دقایق به فرشته نجات سلطان بدل می‌شد و با استارت‌های انفجاری‌اش کاری می‌کرد علی زاغی روی نیمکت بدون سقف آزادی، در خوش‌باشی غوطه ور شود.
عباس کارگر سی سال پس از آن روزها حالا خواب جمعه‌های دهه شصت را می‌بیند. خواب جامه قرمز رنگی که جهان را خوشبو می‌کرد. زمان گذشته و مردی که هر روز و هر هفته رگ‌های قلبش می‌گیرد و در تراس مرگ قدم می‌زند، به ریل‌های پشت سر زل می‌زند و در ظل نسیان، به این برداشت نفرت‌انگیز می‌رسد که دربه‌دری از ازل در سرنوشت او بوده، نه در قطاری که سال هاست رفته و همه مسافران مغموم خود را جا گذاشته است.
حالا دیگر جوجه‌های ژورنال هم او را به جا نمی‌آورند و ترجیح می‌دهند در تبلت‌های لعنتی غرقه شوند. اینگونه است که سهم عباس تاریخ مصرف گذشته از گیتی، خوشه‌ای حیرت و درخت خشک سترونی است، در برگریزان برهنه پای این حوالی. . . قالی کهنه ترکمنی بر دار عشق، هیچ خریداری ندارد و رج‌های غمبارش زیر گوش سهره‌ها و سروها شیون می‌کنند!
سرنوشت سکرآور ارمنی تیزچنگ!
به آنی آغوشش از عطر معشوقه قدیمی خالی می‌شود تا خانه کوچکش پشت پرچین تنهایی از نهیب مردگان لبریز شود و در امتداد سکوت، برای روزهای رفته، خون بگرید. ادموند اختر، ارمنی تیزچنگی که در سال‌های خاطره، نگاه از سیم خاردارهای سمج می‌دزدید و صدای گام‌هایش، سنگربانان را کلافه می‌کرد، حالا روزی هزار بار طنین هق‌هق روحش را می‌شنود و در میان غرش رگبار فراموشی، به امتزاج غم‌انگیز اشک و آه دل می‌سپارد. توپچی بی‌قرار که در عصرهای خالی از بزک دوزک و تزویر و ریا، دو گل به دربی‌های سرخابی هدیه داد، این روزها عطشناک سکوهای بی‌مرامی است، که سال بیاید و برود یکبار هم به عشق مهاجمی که بی‌پول و بی‌اطوار جان می‌داد هورا نمی‌کشند.
این بازی روزگار است لابد، که ستاره‌های بی‌تکلف در بن‌بست نم گرفته زمان از یادها می‌روند تا جا برای مانکن‌هایی که به ضرب موچین و رژلب در چمنزار می‌درخشند باز شود. و این ارمنی فراموش شده است که وقتی بی‌آغوش یار به پای خاطراتش می‌افتد، قصه پر غصه خودش را برای ابرهایی که سر بر شانه آسمان تب می‌کنند تعریف می‌کند. قصه مردی که از شراب مرگ معشوقه آبی، جرعه‌ای نوشیده تا شاید مجنون‌تر از همیشه به استقبال کابوس هایش رود. تف به این کابوس‌ها و این سرنوشت سکرآور!

هزار سال تنهایی یک ستاره!
تکنیکی‌ترین آبی تاریخ که در یک دستمال فیروزه‌ای، توپچی‌ها را حیران می‌کرد و به سادگی آب خوردن، قفس‌بانان را لای شمشادها می‌فرستاد، در گذر زمان از ویترین روزی نامه‌ها گریخت و جای خود را به اشباح بی‌لیاقتی داد که غلط می‌کردند در ازدحام کابوس ها، فقط کمی شبیه عتیقه زیر خاکی باشند. پسر پاپتی جوادیه که در سال‌های جنگ و دلواپسی، چنان کولاکی در چمنزار به پا می‌کرد که سیم خاردارهای جان به لب، هذیان می‌گفتند، همو که در دربی جهنمی سال ۶۷ یک تنه آبی‌های مستاصل را نجات داد و گل فرشاد را با سوپر گلی تاریخی جبران کرد، او که یک تنه جام باشگاه‌های آسیا را برای کشته مرده‌های بی‌جیر و مواجب کادو کرد و جنون ساق‌هایش، هر کلاهی را به نشانه تعظیم از سرها برداشت، حالا در یک مغازه تاریک چند متری در گوشه کرج، پشت خاطراتش پنهان شده و هیچ کس به خاطر نمی‌آورد مردی را که در کشاکش عقل و عشق، تسلیم عشق شد تا حسرت یک پورشه‌سواری بر دلش بماند و طعم کیفور شدن را نچشد!
جعفر مختاری‌فر فنی‌ترین آبی دهه شصت که با عرض پوزش، فانتزیست مغروری چون مجتبی جباری، باید هزار سال در کلاس درسش تلمذ کند و چیز یاد بگیرد، اینک به لطف جبر زمانه حتی به قدر ابرام چرخی هم ابهت ندارد. او سر پیری به هیچ و پوچ رسیده و با صدایی بی‌لفاف، در همهمه‌ای گم و گور، روزی هزار بار چهره جذام گرفته عشقی پرپر شده را به یاد می‌آورد و جیک نمی‌زند! او به آخر خودش نزدیک شده است طفلک!

پرنده‌ای نفس بریده در محبس خاطرات!
همه چراغ‌ها خاموش شده و روی کیک تولد مردی که از جفای روزگار ملول است، نه شمعی روشن است و نه حتی ‌ای بی‌کلاهی رمق رقصیدن دارد. او که روزگاری با پروازهایش، بال عتیقه‌های پرادعا را زخمی می‌کرد حالا با پایی مفلوج برای سایه‌های سمج، قصیده تفنگداری با سینه شرحه شرحه را می‌خواند و به سیگار اشنوی ارزان‌قیمت، کبریت می‌کشد.
کریم باوی آن‌قدر غلام حلقه به دوش خاطراتش شده که وقتی از عشق خود حرف می‌زند، دوستت دارم به دروغ تازه‌ای بدل می‌گردد که جز خودش به خورد هیچ کس نخواهد رفت. پسر آبودان که همین هزارسال پیش، با هفده هزار تومان یک فصل تمام برای قرمزها گل می‌زد شباهتی به ستاره‌های ترحم‌برانگیز و بی‌هنر امروز نداشت و ادا و اطوارهایش سوهان بر اعصاب ملت نمی‌کشید. انبار باروت علی زاغی در اردوگاه سرخ و عصای دست پرویز دهداری در تیم ملی، حالا در خلوتکده‌ای که آبستن سکوت و فراموشی است به سال‌های رفته فکر می‌کند و به تقدیری که فرصت تولد دوباره را از او گرفته لعنت می‌فرستد. او برای ترسیم کردن گل هایش باید به آسمان و زمین قسم بخورد تا جماعتی که حافظه تاریخی پررنگی ندارند، جیک جیک پرنده مهاجر و از یاد رفته را کمی باور کنند.
محشرتر از این نمی‌شود! کریم باوی در خرماپزان تابستان سوار بر تاکسی نارنجی به تماشای تمساحان فرصت‌طلبی نشسته که به لطف قراردادهای بودارسوار بر مازراتی‌های خود به عشق باربی ها، در فرمانیه و آجودانیه تیک‌آف می‌کشند. مرده شور هم که نباشد این مرده عزیز با نفسی که به سختی بالا می‌آید، در وقت مقرر خود را به اداره اموات خواهد سپرد. خیال کلاغ‌ها راحت!

آی عشق، چهره آبی‌ات پیدا نیست
دلتنگ بود. دلتنگ امجدیه که در آدینه‌های شلوغ و پرحرارتش، با خرامیدن در کمرکش چمنزار، خرمن دلواپسی را درون قفس توری حریفان شعله‌ور می‌کرد تا عکاس‌ها با دوربین‌های یاشیکای زیرخاکی خود به عشق فانتزیست قهاری که سیم خاردارها را خاک مال می‌کرد، فلاش بزنند و کیفور شوند!
شانزده سال از آویختن کفش‌های استوک‌دار مجید نامجو مطلق گذشته، اما هنوز انگار با تلنگری از او قلعه‌ها به لرزه می‌افتند و قفس‌بانان به احترام مردی که همه را دریبل می‌زد دستمال سفید را بالا می‌برند و زانو می‌زنند. در روزهایی که نیمکت لاجوردی چهره آبی عشق را کمی تا قسمتی از یاد برده، مردی که روزگاری سکو ی پرغبار به عشق ساق‌هایش فریاد می‌زد، اینگونه می‌اندیشد که رسیدن به خانه قدیمی و عشق باستانی با لابی و خفت و خواری به پشیزی نمی‌ارزد. . . و هفت مقدس در خلوت پر رمز و راز خود سر از دره‌های عمیق دلتنگی درمی آورد و برای سیاه‌بختی معشوقه نحیفش، قطره اشکی در قاب چشمانش می‌نشاند. واگویه‌های مجید نامجو مطلق که سیمای ستاره‌ای در دوردست را در حافظه تاریخی ملت ترسیم می‌کند، جهان را لبریز از سوالات و ابهامات خاکستری می‌کند. درد دل هایش را که بشنوید میان رقص باد و متانت حروف سربی، باید عطر نایاب نیلوفر آبی را جست‌وجو کنید. . .

مالدینی وطنی و خواب‌های کال!
در هرم گرمای تابستان کمی برف روی موهای بچه شلوغ محله امامزاده حسن نشسته بود، اما بهار گم شده در تنش نفس می‌کشید انگار! دلتنگی مالدینی وطنی، در پنجمین دهه زندگی‌اش همان پیراهن سرخ خیسی بود که در سال‌های جهنمی برای خودش ابهتی داشت. رضا حالا که کفش‌ها را آویخته و با سکوتی سرشار از ناگفته‌ها روز و شب را دوره می‌کند، با به خاطر آوردن جنگ‌های کهنه، شبیه دره‌ای عمیق می‌شود و هر روز و هر لحظه سراغ سربازانی را می‌گیرد که روی تمام کوه‌ها و قله‌ها را کم کرده اند. مردی که در اثنای یک مصاحبه گس، دربه‌در دنبال حبه قندی برای چای تلخش می‌گشت، همچنان خود را متعلق به نسلی می‌داند که تارسبیل برایش حرمت داشت و واژه رفاقت را جور دیگر معنا می‌کرد. نسلی که بی‌پول و بی‌برج و بی‌لکسوس و بی‌خروس قندی به سیم آخر می‌زد تا اشکی روی سکوها نریزد و عشق کمی تا قسمتی در یک پیراهن نجیب تبلور یابد.
در عصری دلگیر، درست وقتی خورشید خسته شد و به شب تعارف زد، ما با تفنگداری همکلام شدیم که روزی همه سرجوخه‌های مخمل سبز را حریف بود. واگویه‌های رضا شاهرودی مثل آتش فندکی بود که روزگار از ره رسیده‌ها را سیاه می‌کرد! کاش بودید و می‌دیدید.

اسپرسو و زهرمار و کیک پنیر!
تلف شده‌های فوتبال بی‌سیرت دهه شصت. ستاره‌های پاپتی که بی‌هیچ توقعی پاره‌های دل‌هایشان را رفو می‌کردند و غمی از جیب‌های خالی به دل نداشتند. مردانی آبستن خاطرات مچاله، که به وقت زایمان در مرتع سبز، دردهایشان را قورت می‌دادند تا هیچ کس روی سکوهای سیمانی غمباد نگیرد و آزادی به طواف عتیقه‌ها بیاید.
مجتبی پسر محله بدنام پایین شهر که فرارها و سانترها و عصیانش در سجلی مهرنخورده ثبت شده بود. همو که وقتی جسد خونین برادر شهیدش را روی سنگ غسالخانه دید به ضرب افیون روح و جسم و تمام خویشتن را به آتش کشید. کماندوی بی‌بدیل که تار موی سلطان را با دنیا عوض نکرد تا در پنجمین دهه زندگی‌اش تنهاتر از تمام قلندران خانه به دوش، به جای خالی مامان مهینش نگاه کند و یاد دخترکش در غربت منچستر بیفتد و دلتنگی‌اش را در قوطی کنسروی که به ناهار و شام سلبریتی روزگار عسرت بدل شده، قایم کند.
دومی ناصر، مار زنگی میدان‌های پر از مین که با گل‌ها و کاشته هایش به کنسرت کلاغ‌ها پایان می‌داد و بی‌کاپوچینو و کیک پنیر و با لقمه‌ای از دیزی علی زاغی، هر قفسی را شعله‌ور می‌کرد. شکارچی قهاری که به طرز دهشتناکی نرد زندگی‌اش را باخت و در معاشقه با شهلای شوریده‌بخت به همه اعتبارش چوب حراج زد و هیچ کس زبان گنجشک بی‌بال و پر کوچه‌های شهرری را نفهمید، وقتی در تیرباران نگاه‌های کاوشگر، آب شور کاسه چشمانش را هورت کشید و دم نزد.
سومی آقای گل عهد الست که با چشم‌های بسته، آشیانه‌بانان را ویلان می‌کرد تا صدهزار سینه چاک با عشق از کشتی سرخ پهلو گرفته پایین بیایند. مردی که فقط اگر بیست سال دیرتر پا در رکاب گیتی می‌گذاشت، آن‌قدر اسکناس به پایش می‌ریختند که دیگر مجبور نبود نیمه شب‌ها دردهایش را به بالش خیس زیر سرش بگوید.
حالا که تمام مدادرنگی‌ها با تلف شده‌های چمنزار قهر کرده‌اند و در بلبشوی فوتبال تلخ‌تر از هلاهل، کسی برای توپچی‌هایی که روزگاری به عشق بیرق میهن، دست‌هایشان را با خاک پای ملت تیمم می‌کردند، حتی یک شاخه نسرین هم نمی‌فرستد، لابد باید در سوگ ایامی که بوی نا می‌دهند مرثیه خواند و در سالن‌های اپرا بلیت اندوه فروخت.