علی دهقان نبودنت آدم را می ترساند

...قصه‌ای بود سرگذشت طولانی‌اش که ما را سال‌ها از وجودش پر می‌کرد. عزت‌الله انتظامی جاودانه شد. پذیرفتن مرگ برای نام بزرگش شبیه شوخی تلخی می‌شود که به دل نمی‌نشیند. انگاری همین دیروز بود که در پاییز و برگ‌ریزان «خانه خلوت» می‌نشست و برای «داریوش رفیعی» چشمانش پر از اشک می‌شد. بارها زنده شد و بارها مرد تا همین دیروز که چشمانش را بدون بازی روی زندگی بست. «پایان»، بالاخره شد حدیث انتهای زندگی‌اش، اما باز مردنش از گلو پایین نمی‌رود. هزارویک شخصیت را ماندگار کرد و با هزارویک شخصیت، ما پا به پایش گریه کردیم، خندیدیم و زیروبم زندگی را لمس کردیم. او پسرک عاشق صحنه‌ای بود که عبدالحسین نوشین با آن آرمان‌های عجیب و شاید بدقواره‌اش، راهی زندگی‌اش کرد و خودش هم نمی‌دانست که روزی نقش آقای بازیگر را در موجودیت سینمای ایران به تصویر می‌کشد. حضورش از دیروزهای دور تا امروزهای خستگی‌اش، پر از بیم و امید و پر از التهاب‌های ریز و درشت بود. در سنگلج به دنیا آمد. زمانی دلداده ایده‌های نوشین شد. روزگاری خاک صحنه را خورد و تئاتر به پناهگاهی برایش تبدیل شد و این اواخر پس از سال‌ها یکه‌تازی در بازیگری، هنوز روی موج سروصداهای خبری سوار می‌شد. داستان حضورش در کنار کمدین‌های سیاسی ایران و در سالن وزارت کشور حتماً از یاد کسی نمی‌رود. او همه را بازی داد اما تن به بازی کسی نداد. بی‌جهت نبود که نامش را به گونه‌ای بر زبان می‌آوردند که انگاری فرمانروای سینمای ایران است، نه بازیگر آن. بزرگی‌اش اما شکوهمند بود و تا ابد برای هیبتش در هنر ایران می‌شود از سر کلاه به احترام برداشت. نامش عزت بود و از وقتی که «بی‌تا»ی سینمای ایران شد تا زمانی که میزبان سینما بود و در خانه می‌آرمید، به گونه‌ای در مقابل دوربین چرخ زد که به او عزت سینما گفتند و با همین نام سر در خاک فرو کشید. او تمام نمی‌شود. جاودانگی در برابرش شبیه واژه‌ای کوچکی شده است که انگاری برای نام بزرگ او دوخته‌اند. حدیث عجیبی است که تو گاو شوی و دوربین را شرمنده گاو شدنت بکنی، اما به عزت نامت را روی سر سینما بلند کنند. مثلث ساعدی، مهرجویی و انتظامی این گونه شعری از تصویر را برای همیشه در ساختار هنر-اندیشه ایران جاودانه کردند. پایان انتظامی آغاز دوباره یک زندگی است. او می‌ماند. راز ماندگاری‌اش حدیث تکراری دلدادگی است که می‌توان کمی پا را از انتظامی فراتر برد و به سپهری، فروغ، اخوان، شاملو، فنی‌زاده و هزار اسم ریزودرشت دیگر رسید؛ آنهایی که زندگی کردند، روزی آمدند، رفتند و امروز سخن از ماندگاری‌شان واقعیتی تکراری شده است.
رمز مانایی و ایستایی هنر، مرگ فراموشی در ذهن مخاطب است. این شاید تنها واقعیتی باشد که خطی بزرگ میان برخی سلبریتی‌های سیاسی و چهره‌های فرهنگی در همیشه تاریخ رسم کرده است. «زندگی بدون پایان» فرصتی است که هوش مولد در حل شدن میان مردم از آن خود می‌کند. آنهایی که زندگی کردند و زندگی‌شان امکانی شد تا فردا باز هم در گروی تابی از خاطراتشان باشد، این ادعا را اثبات می‌کنند. کار از دست همه خارج است. آن که نامش می‌ماند، خود نامش را ماندنی کرده است و عزت نیز این گونه بود. هر آنچه می‌توانست کرد تا میانگین زندگی‌اش امروز به سمت جاودانگی پهن شده باشد. درست مثل نام‌های دیگری که اکنون هر چه از روزگارشان دورتر می‌شویم باز در ذهن مردم بزرگ‌تر می‌شوند. روایت ما و روایت آدم‌هایی که نامشان نرم است و لطیف است و بوی عاشقی می‌دهد و مثل باران صبحگاهی پاییز سردمان می‌کنند، روایت پرنده‌ای است که دشت را به ناگاه از او می‌گیرند. پرنده گمان می‌برد که تنها شده است و از هجوم این حس تلخ بر خود می‌لرزد. عزت از آخرین سلسله نوستالژیکی بود که سال‌ها هم عشق داد، هم اندوه و حالا مرده است. نبودنش آدم را می‌ترساند. همین!