نگاهی به آسمان

هرمز شریفیان‪-‬زمستان 1364 از آن زمستان‌های سرد تهران بود که مثل خیلی چیزهای دیگر این سال باید در تاریخ ثبت شود. یک ماهی از شهادت «مهدی» و «احمدرضا» گذشته بود و هم‌کلاسی‌ها هنوز در شوک فقدان آنها بودند. چندتایی از بچه‌ها می‌گفتند: جبهه بریم که چی بشه؟ شهید شیم یا معلول که بهمون رسیدگی می‌کنه؟ جواب ننه باباهامونو کی میده؟
چندتای دیگه از بچه‌ها هم می‌گفتن: خب تکلیفه! آب و خاک و دین و ناموسه! نباید پاش وایسیم؟ چندتای اولی هم در جواب می‌گفتن: خب شما که باور دارین بفرمایین پاش وایسین! همه این بحث‌ها اما دلیل نمیشد که برای دوستامون که ۳ـ۴ سال کنار هم نشسته بودیم و حالا از خاکسپاری شون برمی‌گشتیم، ناراحت نباشیم!
تا اون موقع زیاد قاطی بحث‌ها نمی‌شدم. بیشتر به این فکر می‌کردم که چرا باید بجنگیم و این جنگ چرا باید عزیزامون رو بگیره!؟ آقاجون خدابیامرز که می‌گفت: مملکت ارتشی داره، سپاهی داره، شما بچه مدرسه‌ای‌ها اونجا دست و پاگیرین! بتمرگین درستون رو بخونین!
همه این آدما و حرفاشون داشت از جلوی چشمم مثل پرده سینما رد می‌شد. همون سینمایی که در هفته یکی دوبار از مدرسه «جیم» می‌شدیم تا بریم فیلم ببینیم. اما بازم چهره «مهدی» و «احمدرضا» جلوی چشمم بود و غم و سوگواری خانواده‌هاشون وقتی داشتیم به‌خاک می‌سپردیمشون.


حس کردم مخم داغ کرده اومدم تو حیاط هنرستان و رفتم دم آبخوری و سرو صورتمو حسابی آب زدم. حس کردم آب روی صورتم یخ زد، انقدر که هوا سرد بود.
برگشتم تو کلاس گفتم: من با اولین اعزام می‌رم جبهه! هرکی دوست داشت و پایه بود بیاد بریم. تقریبا همه بچه‌ها با چشمای گشاد شده و با تعجب نگاهم کردن! تو؟ جبهه؟ اصلا گروه خونت به این حرفا می‌خوره؟
بحث نکردم. رفتم از معلم امور تربیتی فرم اعزام گرفتم، پر کردم، امضای آقاجونم رو همون موقع جعل کردم و نیم‌ساعت دیگه دوباره فرم رو دادم به‌ آقای کاشانی! خندید و گفت: نیم ساعته رفتی از بابات امضا گرفتی؟ گفتم: گیر نده آقا کاشانی من زود می‌خوام برم! فردام فرم اعزامم رو بیارم همین امضا پاشه پس فرقی نمی‌کنه!
۴ ـ 5 تا از بچه‌ها هم گفتن ما هستیم. خلاصه راهی شدیم و با اتوبوس رسیدیم به اهواز. اونجا ۳ روز آموزش دیدیم و وقتی لشگر و گردان و گروهانمون مشخص شد بدون اینکه مقصد بعدی رو بهمون بگن، از اهواز به سمت خرمشهر و جنوب حرکت کردیم.
با اینکه در خوزستان بودیم اما شب‌ها هوا سرد بود، شبانه به قرارگاهمون رسیدیم و دیدیم دورش پر از نیزار بود. بوی آب هم میومد و فهمیدیم یه جایی نزدیک رودخانه‌ای چیزی هستیم. فرمانده گروهانمون گفت: سعی کنین دولا دولا راه برین چون ممکنه عراقیا با «قناصه» بزننتون!
دو روز تقریبا کمر درد داشتیم چون همش دولا بودیم. منطقه خیلی آروم بود و گه‌گاهی از دور صدای توپ یا خمپاره می‌اومد. بعد سه روز فهمیدیم در منطقه «اروندکنار» هستیم و باید برای یک عملیات خیلی بزرگ و حساس آماده بشیم که بعدا فهمیدیم «والفجر8» بود.
تیپ ما یک تیپ پشتیبانی بود و وظیفه عملیات نداشتیم. بیشتر وقت به ذکر خاطره قدیمی‌ترهای جبهه و تجربه‌های فرمانده‌ها می‌گذشت. روزهای بعد دیدیم کم‌کم نیروهای خودی دارن به ما اضافه میشن.
خلاصه شب عملیات رسید و فرمانده تیپ توضیح داد که نیروهای خط شکن امشب عرض اروندرود رو طی می‌کنن تا وارد خاک عراق بشن تا بتونن جزایر فاو رو بگیرن و ارتباط عراق با دریا رو قطع کنن. بعثی‌ها هم که احتمال تک ما رو داده بودن یه تلمبه‌خونه درست کرده بودن و آب رودخونه رو پمپاژ می‌کردن توی دشت تا گل و لای مانع حرکت یا کندی حرکت نیروهای ایران بشه.
عملیات شروع شد و بعد 10 روز فهمیدیم جنگ چیه و اینجا کجاست! برخلاف فیلم‌های جنگی که تا اون موقع دیده بودیم، عراقیا هم تجهیزات بهتری داشتن و هم خیلی خوب می‌جنگیدن. صدا به صدا نمی‌رسید و مثل نقل عروسی گلوله توپ و خمپاره می‌بارید رو سرمون و کلا زمینگیر بودیم.
یک لحظه که منور زدن قایق‌های رزمنده‌ها رو دیدم که در نیمه شب در حال عبور از اروند بودن و با هرگلوله توپ یا خمپاره‌ای که می‌افتاد تو رودخونه، بچه‌ها هم پرت می‌شدن تو آب. نمی‌شد تشخیص داد که کی شهید شده یا در اثر انفجار توی آب افتاده.
بچه‌ها رو گم کرده بودم، گوشم بدجوری سوت می‌کشید و گاهی هیچ صدایی نمی‌شنیدم و از همه بدتر زانوهام از ترس به شدت می‌لرزید انگار به زمین میخم کرده بودن. هرچی با صدای بلند داد می‌زدم و بچه‌ها رو به اسم صدا می‌کردم هیچکس جواب نمی‌داد. توی اون تاریکی چشم چشم رو نمی‌دید و منم دنبال بقیه رفتم تا لب اروند رود. رود که نه رسما دریا!
کم‌کم عادت کردم و ترسم یه کم ریخت. یهو دیدم «داود» پیداش شد، گفت: کجایی بابا گمتون کردم. سرت چی شده؟ دستمو گذاشتم رو سرم دیدم اووه چه خونی اومده. اصلا نفهمیده بودم چیزی خورده یا به جایی خورده. حتی از شدت ترس، دردش رو هم احساس نکرده بودم.
صبح شد و بالاخره بچه‌های ما به اونطرف اروند رسیده بودن و مواضع عراقیا رو گرفته بودن اما اونا هم دست بردار نبودن و بدجوری با توپخونه می کوبیدن. دستور اومد که ما هم باید بریم اونطرف اروند. هوا ابری بود و نم نم بارونی هم می‌اومد. رسیدیم اونطرف و پا تو خاک عراق گذاشتیم. السلام علیک یا سیدالشهدا! از قایق که پیاده شدیم پاهامون تا زانو رفت تو گل! اصلا نمی‌شد راه بری. شب اول همونجا یک مقر تشکیل دادن و ما هم مستقر شدیم. عراقیا هم همین‌طوری می کوبیدن! لامصبا چقدر گلوله توپ و خمپاره داشتن آخه؟ یک‌دقیقه هم فاصله نمی‌افتاد. عصر که پیشروی شروع شد شدت کوبیدن عراق بیشتر شد. با هر گلوله‌ای که به زمین می‌خورد باید زمین‌گیر می‌شدیم و نیم متر می‌رفتیم توی گل، یه خروار گل هم در اثر انفجار می‌ریخت رومون. یه جا انقدر حجم گل‌هایی که رومون می‌ریخت زیاد بود حس کردم دارم خفه می‌شم.
نزدیک غروب پاتک سنگین عراقیا شروع شد. با اینکه فاو رو از دست داده بودن اما دست از کوبیدن بر نمی‌داشتن. یهو دیدم یکی از روبرو صدام کرد! تاریک بود و روی سرو صورتم پر گل، درست نمی‌دیدم. گفتم کی هستی؟ گفت: فرمونم! فرمان بود. اسمش محمد بود اما «فرمان» صداش می‌کردیم. نزدیک که شد دیدم ناحیه شکمش رو گرفته و خون خالیه. بی‌حال بود. ترکش از پهلویش وارد شده بود و از شکمش اومده بود بیرون. به من که رسید دیگه نتونست راه بره و افتاد زمین. کولش کردم و با تمام وجودم فریاد می‌زدم: امدادگر! امدادگر! اما خبری از امدادگر نبود.
با هر بدبختی رسیدم به لب رود اروند در ساحل عراق. یه قایق بود که پر مجروح بود. فرمان دیگه حرف نمی‌زد. با فریاد و گریه گفتم: رفیقمو ببرید اونور داره می‌میره!
هوا تاریک تاریک شده بود مثل دو شب پیش که عملیات شروع شد. بسیجی که قایق رو هدایت می‌کرد گفت: دمت گرم که کولش کردی! خودتم میایی؟ لهجه داشت اما نفهمیدم کجایی بود. جواب ندادم! دوباره گفت: خودتم میایی بچه تهرون؟ گفتم آره! جون مادرت راه بیفت. اومدم سوار بشم که ته قایق مماس شد با آب و ظرفیتش تکمیل بود. گفت: بیا بالا. دوباره اومدم سوار قایق بشم دیدم ته قایق مماس با آب میشه و فهمیدم قایق فقط تحمل وزن منو نداره.
گفت بیا جلیقه بپوش. پوشیدم! سر یه طناب رو بست به قایق و اون سرشو داد به من گفت ببند دور کمرت تا تو آب بکشم ببرمت اونور. راه دیگه‌ای نداشتم. تمام عرض رودخونه با التماس داد زدم. انقدر که صدام خروسک گرفته بود. داد زدم و فرمان رو صدا کردم.
وقتی رسیدیم ساحل خودمون، پریدم بالای سر فرمون! داد زدم. فریاد زدم. زدمش، فحشش دادم اما جواب نداد! چشماش باز بود اما ماها رو نگاه نمی‌کرد! اون بالای بالا رو نگاه می‌کرد همونجایی که داشت می‌رفت اما تنش رو پیش ما گذاشته بود.