روزنامه ابتکار
1397/06/31
به مناسبت ٣١ شهریور؛ سالروز آغاز جنگ ٨ ساله ایران و عراق کوکو؟! کوکو؟! کوکو؟!
مسعود خوشابىساعت ٩ صبح بود. صداى ازدحام مرا به طرف خیابان کشاند. نرسیده، یکى از بروبچه هاى محل، که تفنگى به اندازه قامت خود در دست داشت، جلو آمد و گفت: «حاجى! خانه شما خیلى نزدیکِ پمپ بنزین است. به خاطر امنیت خودتان بهتر است دو سه خیابان جابهجا شوید». اصلا به دلم بد نیامد، وگرنه درِ قفسِ بلبل را باز مىکردم و براى بیش از ۵٠ کبوترِ سفیدِ دُم چترىِ کاکُلدار ِپاپرْ حداقل چند پیمانه جو مىپاشیدم و با نگاهم از همه چیز براى آخرین بار خداحافظى مىکردم. توصیه نوجوان تفنگدار را به مادر بچههام منتقل کردم، فقط لبخندى زد. جانمازم، حولهام، ماشین ریشتراشم، یک دست لباس زیرم ... همه را جمع کردم و گذاشتم توى ساک و دمپایى به پا راه افتادیم. مادر بچههام پرسید: «حاجى! عصر بر مىگردیم، ماشین ریشتراشت را براى چه مىآورى؟». گفتم ریشم در آمده، نوههایم دوست ندارند من را با این ریخت وقیافه ببینند. مادر بچههام این دفعه خندید و گفت: «چه اداها!».
درِ منزل را قفل کردیم. سوار ماشینمان شدیم، هرچند راهى هم نبود، ولى زانوهاى مادر بچههام درد مىکرد. در راه مادر بچههام یک ریز از هدایایى که براى تک به تک نوههایش به مناسبت اول مهرماه و آغاز سال تحصیلى خریده بود مىگفت. رفتیم خانه دخترم.
* * *
۵٠-۶٠ سال پیش که آمدیم مُحَمَّره(١)، غیر از بیابان، گرما ، شَطّ و مردم بومىاى که فقط به زبان عربى حرف مىزدند و از غریبهها چندان با روى خوش استقبال نمىکردند و براى تامین معاششان از کَلّه سحر تا بوق سگ در تکاپو بودند، چیزى نداشت. از نهرها آبهاى گلآلود مىآوردیم در حُبّ(٢) مىریختیم تا قطره قطره، در حُبّانه(٣)اى که سرِ آن را با پارچه ململ سفید تمیزى پوشانده بودیم جمع شود و قابل شُرب گردد.
وقتى یکى بعد از دیگرى، تجار بوشهر ورشکست شدند، به دلایل خارج از ارادهشان، من هم که جزوشان بودم تا دینار آخر داراییم را تسویه کردم، اما به اندازه سرسوزنى دست به جهیزیه مادر پسر دوساله ام- محمدعلى- نزدم. آنها را حق خود نمىدانستم. بعد ... دست زن و بچهام را گرفتم و به امید پیدا کردن کار آمدیم محمره. مجبور بودیم همه چیز را از صفر شروع کنیم. خوشبختانه در این به اصطلاح ولایت، هیچ کس ما را نمىشناخت. یا بهتر است بگویم اوایل نمىشناختند. بعدها از همه جاى ایران، کم کم مردم آمدند. لنگرگاهى متولد مىشد به نام «بندر خرمشهر»!
توى بوشهر برق آمده بود. پنکه داشتیم. تازه گرماى هوایش به مراتب کمتر از خرمشهر بود. اما این جا، همهمان روزى چند بار از شدت گرما خون دماغ مىشدیم. اهالى فن مىگفتند توى این شهر براى یک آدم باسواد کار خوب پیدا مىشود. داشتن دستخط خوش، دانستن حسابدارى و چهار کلام زبان انگلیسى، امتیازهایى بودند که اشتغالم را ساده مىکردند. روزانه سه جا کار مىکردم. به اصرار مادر بچههام تمام طلاهایش را فروختیم، قطعه زمینى خریدیم و در گوشهاى از آن دو اتاق و یک آشپزخانه بنا کردیم.
* * *
غروب که شد رفتم مسجد جامع نمازم را بخوانم. مسجد غلغله بود. مىگفتند بچههاى شهر که هواى خطوط مرزى را داشتند، ظهر براى نماز و ناهار آمده بودند مسجد و وقتى برگشته بودند، با تعجب دیده بودند سربازان عراقى توى بعضى از سنگرهاىشان نشستهاند! یکى از بچههاى محل دست کرد توى جیب شلوارش، مشتى تیکههاى ریز ریز چدنى بیرون آورد و به یک درجهدار ارتشى که مشغول دست نماز گرفتن بود نشان داد و گفت: «این آهنپارهها چیه عراقىها روى سرمان مىریزند؟!». درجهداره، اول به تیکهپارههاى چدنى، بعد به صورت نوجوان خیره شد و به ناگاه مثل نارنجک منفجر شد، فریاد کشید، با مشت مىزد توى سر و صورت خودش. افتاد روى زمین، سرش را محکم مىکوبید روى پاشویه حوض مسجد.
یک جاى راحتى براى پهن کردن سجادهام پیدا نمىکردم. نه! جایى براى نماز خواندن نبود. مسجد پر از جوانها و محراب پر از اسلحه بود. نفهمیدم چه خواندم! نمازى که مزّه به دلت نده، نماز نیست. موقع دعا جوانکى آمد سراغم. با صداى دو رگه سلام علیک کرد. نشناختمش. گفت پسر زار یاسین است. پرسیدم: کدام زار یاسین؟ گفت: زار یاسین سَمّاک(=ماهى فروش). گفتم: ماشاءالله ماشاءالله، پاى برادرت رحمت بهتر شد؟ به سوالم جواب نداد، محو نگاهم مىکرد. زمزمه کرد: «حاجى براى ما هم دعاى خیر کن!». با خضوع و خشوع تمام در حالى که پلک به هم مىفشردم سر فرود آوردم.
نوههایم هم موقع امتحاناتشان همین را از من سرِ نماز مىخواستند. اما ... نمىتوانستم تشخیص دهم این یکى لبخند مىزند یا بغضاش در حال ترکیدن است! عجیب بود؛ در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، تبسم معصومانهاى هم چهرهاش را دربرگرفته بود. اما نه ... طلسم شده بودم، پیامها و نداها را نمىگرفتم.
موقع در آمدن از مسجد دمپایى ام را پیدا نکردم. پا برهنه راه افتادم، دو کوچه آن ور تر، یک جفت دمپایى خریدم.
* * *
یواش یواش دو اتاق شد سه اتاق، یک بچه شد دو، سه، ... بعد حمومک(۴) ساختیم. سقاخانه را روبهراه کردیم. مادر بچههام دیگر موقع پختوپز دست و بالش را نمىسوزاند و بچههایم از وقتى برق آمد و یک پنکه سقفى دست دوم خریدم، خون دماغ نمىشدند. دیگر براى درس خواندن و دکتر و دواى بچهها مجبور نبودیم این همه راه برویم تا آبادان.
ربع قرن گذشت و دور تا دور زمینمان پر از اتاق شد. ما هم صاحب دهتا بچه شدیم. پسر ارشدم را دکتر کردم و دختر بعد از او را شوهر دادم. یکى یکى را به جایى رساندم ... خدا مىداند ساختن و آباد کردن چقدر سخت است؛ اما دیگه ما خرمشهر را داشتیم که همان محمره واقعى بود!
* * *
از مسجد که برگشتم دیدم دامادهایم، برادرزادههایم، همه افراد فک و فامیل و در و همسایهها در به در دنبال بنزین هستند تا با ماشینهاىشان زن و بچه هاىشان را از زادگاهشان که تبدیل شده بود به مهلکه، لااقل فعلا خارج کنند. همه مىگفتند بهتر است چند روزى بریم بهبهان ... چند روز ... فقط چند روز!
* * *
بعضى شبها، توى اوج تاریکى و سکوت به صورت یک کاکا یوسف(۵) در میآیم. از این اتاق سه در سه مترى، رادیو ضبط دست دوم، دو دست رختخواب که روى هم چیده شدهاند، یک تخته فرش ماشینى، یک چمدان، دیوان حافظ، مفاتیح و قرآن فاصله مىگیرم و روى معجز چوبى سبز رنگ خراطى شده پشت بام خانه هزار متر مربعى بزرگمان مىنشینم. حوض مستطیل با کاشیکارى آبى بر صحن حیاط مفروش موزاییک موجدار سبز و زرد، باریکه باغچه کنار دیوار همسایه، درخت پربار ترنج همراه با بار سنگین سوار بر داربست چوبى، بوى عِطرآگین گُل یاس، نخل تنومند یکى یکدانه خرماى بریم(۶)، اتاق مجلسى و راهروى فرحبخش، ساعت شمّاطه و تاریخدار به یادگار مانده از پدربزرگ. کاهو و سکنجبین، خرما و ارده، بلالیت(٧) و ماهى زُبیدى دستپختِ هنرمندانه مادر بچههایم، رُطب یک پوندى(٨)، تلویزیون مبله RBA، تولد: فاطمه، مهدى، زهرا، هادى، کاظم، ... پل محکم روى شط. بندرگاه معظم با هفت اسکله غولپیکر که ساخت هر کدامشان یک میلیون دلار هزینه برداشت، خطوط راه آهن، جادههاى آسفالت. خیابانهاى عریض، بیمارستانها و مدارس قابل اعتماد، عروسى اولادم و تولد نوههایم ... آن وقت شروع مىکنم به خواندن :«کوکو؟! کوکو؟! کوکو؟!».
پى نوشت ها
١- نام قدیم خرمشهر، به معنى شهر گُلهاى محمدى، گلهاى سرخ بسیار دُرُشت و خوش عِطر.
٢و٣- ظروف سفالى تقریباً شبیه مخروط ناقص که اولى بسیار بزرگ است و به عنوان تراوا و صافکننده آب از آن استفاده مىشود و دومى خیلى کوچک بوده و به عنوان ذخیره آب آشامیدنى به کار مىرود.
۴- حمام کوچک.
۵- پرندهاى از تیره کبوترها است، از فاخته قدرى بزرگتر و زیباتر به رنگ خاکسترى روشن.
۶- نوعى خرماى مرغوب.
٧- نوعى غذا مشتمل از رشته، شکر، گلاب و زعفران که همچون پُلو آن را را دم مىکنند وعمل مىآورند.
٨- قیاس تشبیهى است، به معنى رطبى که هر دانه آن معادل یک پوند انگلیس ثمین و ارزشمند است.
سایر اخبار این روزنامه
برگزاری مراسم عزاداری شام غریبان با حضور رهبر معظم انقلاب در حسینیه امام خمینی(ره)
محمدعلی وکیلی
چه میشود و چه باید کرد؟
«ابتکار» از نوسان عجیب تعداد پروندههای جرایم اطفال در 5 سال اخیر گزارش میدهد
قربانیان کوچک جرایم بزرگ
تغییرات آب و هوایی چگونه میتواند تکامل انسان را تحت تاثیر قرار دهد
ذوب تفاوت نژادی در گرمایش زمین
چرا کتابهای سلبریتیها بهای عجیبی دارند؟
قیمتِ شهرت
«ابتکار» از نگاه نمایندگان به طرح فروش نفت در بورس گزارش میدهد
بورس علیه تحریم نفتی
«ابتکار» از جدال دیپلماتیک میان تهران و واشنگتن قبل از هفتاد و سومین نشست مجمع عمومی سازمان ملل گزارش میدهد
بیژن نامدار زنگنه در گفتوگو با بلومبرگ:
هر کشوری بگوید کمبود را جبران میکند بر علیه ایران اقدام کرده است
بیژن نامدار زنگنه در گفتوگو با بلومبرگ:
هر کشوری بگوید کمبود را جبران میکند بر علیه ایران اقدام کرده است
مینا میرزا آقا کارگردان نمایش «تو کجا بودی وقتی اوفلیا خودشو کشت؟» در گفتوگو با «ابتکار»:
مینا میرزا آقا کارگردان نمایش «تو کجا بودی وقتی اوفلیا خودشو کشت؟» در گفتوگو با «ابتکار»:
پیروزی پرگل دختران فوتبالیست ایران در مقدماتی قهرمانی آسیا
دبیرکل سازمان ملل تعهد همگانی به ارزشها و قوانین جهانی را خواستار شد
هدف ما بر هم زدن عدم توازن قدرتی است که مدتهاست در سازمان ملل وجود دارد
دبیرکل سازمان ملل تعهد همگانی به ارزشها و قوانین جهانی را خواستار شد
هدف ما بر هم زدن عدم توازن قدرتی است که مدتهاست در سازمان ملل وجود دارد
به مناسبت ٣١ شهریور؛ سالروز آغاز جنگ ٨ ساله ایران و عراق
کوکو؟! کوکو؟! کوکو؟!
به مناسبت ٣١ شهریور؛ سالروز آغاز جنگ ٨ ساله ایران و عراق
کوکو؟! کوکو؟! کوکو؟!