پناه به حاشیه زنگ زده

*** نریشنی که فیلم نشد «میگن اگه چوپان نباشه گوسفندها تلف میشن، یا گم میشن یا گرگ بهشون میزنه یا از گرسنگی میمیرن، چون مغز ندارن. هرکی که مغز نداره به چوپان احتیاج داره، یه چوپان دلسوز... چوپان حکم پدر گوسفندهارو داره، آدم بدون پدر هیچی نیست. این چوپانه ما همه گوسفنداشیم، اون به ما میگه کی بریم، کجا بریم، چی کار کنیم، کِی بشینیم، کی پاشیم، کی بمیریم.» نریشن بالا پرانتز ابتدایی و انتهایی «مغزهای کوچک زنگ‌زده» است که در دو سکانس متفاوت از طرفی فیلم را «تحدید» و از طرفی هم «تهدید» می‌کند. عبارت بالا «انگاره ذهنی» کارگردان است که قاعدتا در فرآیند فیلم باید به «ایماژهای بصری» تبدیل شود اما این اتفاق در فیلم سیدی نمی‌افتد. آنچه تماشاگر، چند ساعت یا حتی چند روز پس از تماشای فیلم، همچنان در خاطر دارد نه خود فیلم بلکه همین نریشن ابتدایی و انتهایی فیلم است. یعنی یک فیلمنامه دو خطی از ۱۱۰ دقیقه فیلم، جدی‌تر و قوی‌تر است. به عبارت دیگر سیدی حرفی را در دهان فیلم می‌گذارد که در قد و قواره‌های فیلم نیست و به خاطر ضعف در پرداخت، از دهان فیلم بزرگ‌تر به نظر می‌رسد. همین موضوع باعث می‌شود تا فیلم در حد یک شعار سیاسی و نه یک اثر هنری تمام و کمال تنزل یابد. اما این حرف چیست و چرا کارگردان در به تصویر کشیدن آن ناتوان است.

 نقد قدرت: انگاره ذهنی کارگردان فوکو معتقد به قدرت منتشر است. قدرت همه جا هست. قدرت در روابط کلامی، زبانی، مناسبات اجتماعی، طبقاتی، جنسیتی و حتی شخصی مستتر است. فیلم سیدی هم «نقد قدرت» است. علاوه‌بر مویداتی که در فیلم هست، عنوان انگلیسی آن هم به جدی‌تر شدن این فرضیه کمک می‌کند. Sheeple، که درواقع ترکیبی از دو کلمه Sheep  به معنای گوسفند و People به معنای مردم است. «مردمی که به راحتی سواری می‌دهند» شاید ترجمه کوتاه و مناسبی برای عنوان انگلیسی فیلم باشد. سیدی داستان را از دل زمان و مکان در‌می‌آورد و به عمق لازمان و لامکان پرتاب می‌کند تا با ایجاد فضایی نیمه‌واقعی، حرفش را بزند. لوکیشن زاغه‌های حاشیه شهر، البته رد گم کن نیست؛ بلکه تنها فضایی است که فیلمنامه می‌تواند در آن اتفاق بیفتد. از این لحاظ شاید فیلم در لایه‌های رویی به فیلم‌های ژانر اجتماعی شباهت داشته باشد اما حرف فیلم همان‌طور که گفته شد چیز دیگری است. «فاولا‌‌بازی» (زاغه‌های فقیر‌نشین اطراف ریودوژانیرو ) به کارگردان کمک می‌کند تا فضایی مافیایی-گنگستری را بازنمایی کند. فضایی که در آن «شکور» و دار و دسته‌اش باورپذیرتر به نظر می‌رسند. شکور نماد قدرت و متعلقات آن است. از این زاویه، کل فیلم درواقع یک کنایه است. کنایه به روابط و مناسبات قدرت. کنایه به مناسبات جامعه با قدرت.



 نقص فیلم: لکنت در بیان سینماتیک بنابراین چنانچه گفته شد فیلم به آنچه می‌خواهد برسد نمی‌رسد. نقاط ضعف مختلف از بازی‌ها گرفته تا فیلمنامه و حتی کارگردانی باعث شده تا سیدی نتواند چیزی را که باید به اجرا درآورد. بازی نوید محمد‌زاده (به جز در یکی دو سکانس مشترک با فرهاد اصلانی) یکی از ضعیف‌ترین بازی‌های او در چند سال اخیر است. محمد‌زاده با بازی در فیلم‌هایی مثل «لانتوری»، «ابد و یک روز»، «بدون تاریخ، بدون امضا» و «من عصبانی نیستم» در قالب یک کاراکتر آسیب‌دیده از آسیب‌های اجتماعی در ذهن مخاطب جا افتاده است؛ اما برای شخصیت‌سازی «شاهین»، نمی‌تواند ارزش افزوده‌ای غیر از پیش‌فرض‌هایی که تماشگر از نقش‌های قبلی او با خود به سالن سینما می‌آورد، عرضه کند و نهایتا شاهین در حد یک «تیپ» باقی‌ می‌ماند. البته کارگردان هم نتوانسته بازی متفاوتی از او بگیرد. فیلمنامه هم دچار نقص‌های جدی است. فیلم درست از لحظه‌ای که باید جدی‌تر از قبل ادامه پیدا کند، افت می‌کند. پس از به زندان افتادن شکور، جاه‌طلبی شاهین برای به چنگ آوردن جایگاه برادرش، تقریبا رها شده و انصراف او از «شکور‌ شدن»، درست روایت نشده است. شاهین نمی‌تواند شکور باشد، نه از روی اراده بلکه به سبب ضعف شخصیتی، اما پرداخت فیلم به‌نحوی است که انگار با اراده، قدرت را پس زده و راه دیگری را انتخاب کرده است. در سکانس ابتدایی، توده‌ای که در سکانس ابتدایی در جهت حرکت نماد اصلی قدرت در فیلم (شکور) حرکت می‌کنند در سکانس پایانی در جهت حرکت شاهین و بر‌خلاف جهت شهروز (جانشین احتمالی شکور) حرکت می‌کنند و فیلم با تقابل چهره‌های شهروز و شاهین به پایان می‌رسد، اما پیشینه این تغییر و تحول و تصمیم در فیلم کجاست و حتی معلوم نیست سیدی از این سکانس می‌خواهد چه نتیجه‌ای بگیرد. همه اینها باعث شده تا ایده «مغزهای کوچک زنگ‌زده» بیش از آنکه به تصویر درآید در همان نریشن ابتدایی و انتهایی و در قالب انگاره ذهنی نویسنده و کارگردان باقی بماند.   *** بالیوود در تهران در اکثر جوامع گروهی هستند که رتبه آنها پایین‌تر از طبقات اجتماعی قرار می‌گیرد. اینها جماعت حاشیه‌نشین و حذف‌شده‌اند، کسانی که شاید بعضی‌شان حتی ندانند که امروز رئیس‌جمهور کشور کیست یا تقویم ملی چه سالی را نشان می‌دهد. البته حتی برعکس، بعضی‌های دیگرشان هم ممکن است از آنچه به نظر می‌رسد باهوش‌تر و باسوادتر باشند و همین تعجب برمی‌انگیزد که چرا اینجا هستند؟ جامعه مدرن به جای اینکه به سمت حذف چنین حاشیه‌ای از پیرامون خودش و ادغام آن در متن جامعه اصلی برود، مرتب به این حاشیه بزرگ اضافه کرده است. در ایران هم چند سالی می‌شود که نگرانی‌ها بابت این موضوع دوباره شدت گرفته‌اند و از کودکان فال‌فروش سر چهارراه یا آنها که به زور می‌خواهند شیشه اتومبیل‌ها را بشویند گرفته تا کسانی که خم می‌شوند و از سطل‌های زباله مواد پلاستیکی در می‌آورند، نمایندگان این حاشیه بیشتر شونده و بزرگ هستند که به‌شدت جلوی چشم طبقه متوسط شهری قرار گرفته‌اند. زمزمه‌ها می‌گویند انگار به جای اینکه متن، حاشیه را در خود حل کند؛ این حاشیه است که متن را در بر می‌گیرد و به اصلی‌ترین عروق قلب آن نزدیک می‌شود و در این صحنه هولناک آخرالزمانی، انگار سیرها دارند گرسنه‌ها را می‌خورند. سینمای ایران تا به حال چه اندازه و با چه کیفیتی به این موضوع پرداخته است؟ «مرگ کسب‌وکار من است» و «همه چیز برای فروش»، دو فیلم از امیرحسین ثقفی بودند که شخصیت‌های آنها را آدم‌های زیر پونز نقشه تشکیل می‌دادند. «بدون تاریخ، بدون امضا» فیلم دیگری بود که در این فضا ساخته شد. پیش از آن هم بعضی فیلم‌های دیگر مثل «چند کیلو خرما برای مراسم تدفین» در چنین فضایی روایت شده بودند. مقصد عمده این آثار جشنواره‌های خارجی بود. برخلاف آنکه به نظر می‌رسید باید فیلم‌هایی که نقاط تاریک جامعه ما را نشان می‌دهند، از نظر موثرها و مقصرهای داخلی می‌گذشت و فیلم‌های استراتژیک را برای خارج می‌فرستادیم، ما هر اثر تلخ و گزنده‌ای را در این سال‌ها فرستادیم برای فستیوال‌های فرنگی و آثاری که بعد استراتژیک داشتند، مثلا تولیدات ملی یا آثار دفاع‌مقدس را به مصرف داخلی رساندیم. این شد که نسبت به سینمای نقادانه نگاه بدبینانه‌ای ایجاد شد و انگ سیاه‌نمایی به آن چسبید و از طرفی خود این نوع فیلم‌ها هم بیشتر از دغدغه‌مندی و دلسوزی، شکلی سفارشی برای جشنواره‌های خارجی پیدا کردند. سینمای ما امروز به سختی از میدان ونک تهران پایین‌تر می‌آید و حتی زندگی طبقات متوسط جامعه در آن انعکاس ندارد، چه رسد به طبقات محروم و فروتر از آنها؛ یعنی حذف‌شدگان و گودنشین‌ها و زاغه‌نشینان. اکران فیلم‌ها هم بیشتر برای همان طبقه است و مخاطب هدف این فیلم‌ها همان‌ها هستند؛ اما خارج از قاب سینما و در عینیت و واقعیت پیرامون ما، حاشیه‌ها نه‌تنها درمان نشده‌اند، بلکه در حال سرایت به متن هستند و گسل موجود بین رسانه‌های مسلط و فراگیر جامعه با آنچه امروز در واقعیت رخ می‌دهد را عریض‌تر و عمیق‌تر می‌کنند. «مغزهای کوچک زنگ‌زده» هم سراغ حاشیه‌نشین‌ها رفته و از فضای سینمای هند الهام گرفته است. حتی یک باباشمل گردن‌کلفت که رئیس مافیای بخشی از جنوب شهر است، به‌عنوان تیپ شناخته‌شده‌ای از عناصر تشکیل‌دهنده فیلم‌های هندی، به فیلم هومن سیدی راه پیدا کرده اما «مغزها...» در عین اینکه ملهم از سینمای هند است، سعی داشته ژستی سمبولیک و به‌شدت چندلایه داشته باشد و در حال و هوایی روشنفکرانه تحلیل شود. ممکن است مغزها فیلمی علیه حاشیه‌نشین‌ها به نظر برسد. بله تا حدودی هم این‌طور است و حالا این جبهه‌گیری در مقابل حاشیه‌نشینی، چه از سر دلسوزی برای جماعتی که هومن سیدی آنها را «گوسفند» خطاب می‌کند، ارزیابی شود و چه یک موضع متفرعن و پر از نخوت، اما بالاخره یکی پیدا شد که درباره آدم‌های زیر پونز نقشه فیلم بسازد. همه می‌دانند که اوج این نوع از نگاه به طبقات فرافرودست، در ادبیات به ناتورالیسم امیل زولا و پیروان او در فرانسه قرن نوزدهم و در سینما به نئورئالیسم ایتالیا برمی‌گردد. برای تحلیل فیلم سیدی اول باید از ناتورالیسم اجتماعی و نئورئالیسم فاصله گرفت چون فیلم او خاستگاه و جهت‌گیری دیگری دارد و بعد، به ارتباط اجزای آن با هم پرداخت و اگر نتیجه‌ای به دست آمد آن را به عینیت بیرون از فیلم پیوند داد. در نمایش‌های یونان باستان وقتی که باز کردن گره‌های داستانی سخت می‌شد، یکی از خدایان مربوطه را با جرثقیل وسط صحنه می‌آوردند تا با معجزه‌ای قصه را راه بیندازد. این قضیه در ادبیات داستانی تبدیل به یک اصطلاح شده است و عموما ضعفی تکنیکی به حساب می‌آید. گذشته از هر حرف و حدیثی که بشود راجع‌به مغزها به راه انداخت، توجه به این نکته هم نباید از نظر دور بماند که «پلیس» در فیلم «سیدی» نقش همان خدایان را در نمایش‌های یونان باستان بازی می‌کند و رقم‌زننده اصلی‌ترین نقاط عطف داستان است. حالا و با توجه به این چند فاکتور اولیه، می‌شود نشست و تحلیل کرد که نگاه «مغزهای کوچک زنگ‌زده» به مردم حاشیه‌نشین چیست و چه ابعادی دارد.   *** بازیگری که روزهای زندگی‌اش را در سینما بازی کرد، در گفت‌وگو با «فرهیختگان»:  پول ندارم که سینما بروم خیلی از کسانی که فیلم «مغزهای کوچک زنگ زده» تازه‌ترین اثر سینمایی هومن سیدی را دیدند، لادن ژاوه‌وند را بهترین بازیگر آن می‌دانند اما در نشست خبری فیلم، وقتی که او مقداری درباره گذشته‌اش و اینکه چطور پایش به سینما باز شده صحبت کرد، دیگر به شکل سوژه‌ای بسیار جالب‌تر از یک نابازیگر با استعداد درآمد. او قبلا خودش هم بی‌خانمان بود. پدرش از چهار سالگی سرش را می‌تراشید تا مثل پسرها کار کند. از ۱۴ سالگی به دام اعتیاد افتاد و یخ‌زدن خواهرانش و اعدام برادرش به جرم حمل مواد مخدر را به چشم دید. خود او هم یک‌بار به گمان این که فوت کرده، توسط ماموران شهرداری از گوشه خیابان جمع شد و به سردخانه رفت اما چون جسد او در آمبولانسی که به بهشت‌زهرا می‌رفت معطل ماند، گرما به بدنش رسید و دوباره زنده شد. او در حقیقت هفت روز مرده بود و یک‌بار هم حکم اعدام گرفته بود. ژاوه‌وند دو سال است که مصرف مواد مخدر را ترک کرده و حالا هنرپیشه فیلمی شده که درباره نگاه آن به گودنشینان و مردم محروم جامعه حرف و حدیث‌های فراوانی دارد. جالب اینجاست که لادن ژاوه‌وند خودش هم هنوز «مغزهای کوچک زنگ زده» را ندیده؛ چون فراهم کردن پول بلیت سینما برایش مشکل بوده است. نکته جالبی که در گفت‌وگو با ژاوه‌وند می‌شد به آن توجه کرد، فصاحت این خانم ۶٣ ساله در صحبت کردن بود. شاید مخاطبان این گفت‌وگو تصور کنند که متن پیش‌رو توسط «فرهیختگان» ویرایش شده و به این شکل درآمده، اما واقعیت این است که خانم ژاوه‌وند نسبت به خیلی از مصاحبه‌شونده‌های دیگر که حتی چهره‌هایی مشهور دارند، متکلم بهتری بود. او غیر از حرف‌های جالبی که راجع‌به حضورش در پروژه هومن سیدی و به طور کل نگاه سینمای ایران نسبت به طبقات فرودست زد، به این هم اشاره کرد که خودش به تنهایی و بدون کمک گرفتن از شخصی دیگر، درحال نگارش کتاب زندگینامه‌اش است.

قبل از بازی در فیلم آقای سیدی رابطه شما با سینما چطور بود؟ من اصلا هیچ رابطه‌ای با سینما نداشتم البته تقریبا تمام فیلم‌های ایرانی را از بچگی دوست داشتم اما تجربه فیلم و دوربین اصلا در من نبود. از فیلم‌های خارجی هم فقط راکی و فرانکی و... قبل از انقلاب فیلم‌های ناصر ملک‌مطیعی را دوست داشتم اما بعد از انقلاب نوید محمدزاده به نظرم خوب ‌رسید. مخصوصا «ابد و یک روز» که واقعا اشک من را درآورد و اصلا فکر نمی‌کردم یک روزی در مقابل نوید محمدزاده بازی کنم. من نوید محمدزاده را قبل از بازی در «مغزهای کوچک زنگ‌زده» می‌شناختم و فیلم او را در سینما دیده بودم اما هومن سیدی را به‌هیچ‌وجه. نه خود ایشان را می‌شناختم و نه فیلم‌هایش را دیده بودم.

چطور شد که گذرتان به فیلم آقای سیدی رسید؟ محمد کارت، یک فیلم ساخت به نام «آوانتاژ» که البته آن را با آقایان کار کرده بود. در آنجا فهمید یک زنی مثل من وجود دارد که چنین مسائلی داشته و الان دو سال است که پاک شده است. بعد از دو سالگی ترک من، یک روز زنگ زدند و گفتند که هومن سیدی دنبال چنین کسی می‌گردد و وقتی من به دفتر مدیر درمانی‌مان رفتم، دیدم هومن سیدی آنجاست. وقتی من را معرفی کردند، سیدی حتی من را نگاه هم نکرد فقط با مسئول کمپ حرف می‌زد. بعد آمدند و از من تست گرفتند. هومن سیدی در همان تست اول گفت شما ۷۰ درصد قبول شدید و از بین ۱۳۶۵ نفر کاندیدای این نقش، پذیرفته می‌شوید و تا ۱۰ روز دیگر اگر ٣٠ درصد دیگر هم کامل شود، ما می‌آییم و با شما قرارداد می‌بندیم که همین اتفاق افتاد.

هنرپیشگی جزء رویاهای شما بود؟ نه اصلا به آن فکر هم نمی‌کردم. من دو سال در کمپ بودم و داشتم اعتیاد را ترک می‌کردم و تنها آرزویم این بود که یک سقف بالای سرم باشد و در اجتماع یک زندگی عادی داشته باشم.

بعد از فیلم آقای سیدی هم دوباره در سینما بازی خواهید کرد؟ بله الان هم دو سه مورد پیشنهاد دارم که باید ببینم چطور می‌شود؛ یکی‌شان که قطعی شده، فیلم کوتاهی است برای جشنواره کن و دارم آماده می‌شوم تا در آن بازی کنم. ‌

اگر کسی بخواهد فیلم زندگی خود شما را بسازد حاضر هستید کمکش کنید؟ نه، چون مشغول نوشتن کتاب زندگی‌ام هستم و اگر فیلمش ساخته شود آن کتاب لو می‌رود. واقعا به کسی کمک نمی‌کنید؟ البته چرا کمک می‌کنم. من داستان زیاد دارم. ۶۰ سال زندگی در این فضا خیلی داستان دارد که لااقل 10 فیلم از آن در می‌آید. کتاب زندگی‌تان را خودتان به تنهایی می‌نویسید یا کسی کمک‌تان می‌کند؟ تنهایی می‌نویسم. فکر می‌کنم تا دو سه سال دیگر آماده شود.

این صداقت عجیب شما که باعث می‌شود خیلی راحت از گذشته‌تان صحبت کنید از کجا می‌آید؟ چیزی که از خدا پنهان نیست، چرا از بنده‌هایش پنهان باشد؟ در همان زمان هم خدا همیشه همراهم بود و او را همیشه روی سرشانه‌هایم حس می‌کردم اما نمی‌شناختمش. بعد از پاکی هم وقتی قدم‌های دوازده‌گانه را طی کردم، قدم سوم خداشناسی بود. من در اینجا وقتی خدا را شناختم، خودم را شناختم و به توانایی‌هایم پی‌بردم.

شما و آقای پرستویی هردو متولد سال ۱۳۳۴ و بزرگ شده دروازه غار هستید، ایشان از یک مسیر بازیگر شد و شما هم با طی کردن یک مسیر پیچیده دیگر. چه نظری درباره سینمایی دارید که به بچه‌های بدون پول و پارتی پایین شهر، بهایی نمی‌دهد؟ متاسفانه امروز در مملکت ما پول حرف اول را می‌زند. خیلی‌ها میلیون‌ها تومان پول می‌دهند و می‌روند به وادی بازیگری اما موفق نمی‌شوند. آنها آن حس لازم را ندارند. کسانی در این رابطه می‌توانند موفق باشند که در زندگی تجربه داشته باشند و نقشی که ایفا می‌کنند به دل مردم بنشیند.

چه فیلم‌هایی تا به حال در سینمای ایران دیده‌اید که به آن سبک زندگی شما واقعا مربوط باشد؟ اگر دروغ نگویم به خاطر اعتیادم در این 40 سال اصلا فیلم ندیدم و «ابد و یک روز» را هم از طریق کمپ ترک اعتیادی که در آن بودم، تماشا کردم. آنها ما را به سینما بردند و این فیلم را در آنجا دیدیم. بعد از یک سال و نیم که پاک بودم، «ابد و یک روز» اولین فیلمی بود که من را تکان داد و چون نزدیک به زندگی خودم بود، اشکم را درآورد. من این فیلم را بیش از ۱۰ بار دیده‌ام، حتی سی‌دی آن را دارم و یک مدت هر روز یا یک روز درمیان آن را تماشا می‌کردم. سینمای ایران فیلم‌ مناسبی برای معضل اعتیاد ندارد. امروز حدود پنج میلیون نفر در کشور داریم که از این معضل اجتماعی رنج می‌برند. خوب است که یک نگاه امیدبخش، نگاهی که بتواند این قشر از جامعه را بالا بکشد وجود داشته باشد. همان‌طور که من امروز حالم خوب است و معجزه‌هایی برایم رخ داده، دلم می‌خواهد این اتفاق برای همدردهای دیگرم هم بیفتد. مردم باید پی‌ببرند آدم‌های این‌چنینی هم هستند،‌ وجود دارند و نباید از بالای گود به آنها نگاه کرد. باید دست اینها را گرفت و کمک‌شان کرد بالا بیایند.

حالا که خودتان هم هنرپیشه شده‌اید، آیا نمی‌خواهید کم‌کم پای‌تان به سینما باز شود و فیلم‌های روز سینمای ایران را ببینید؟ الان در موقعیتی نیستم بروم و فیلم‌ها را ببینم؛ چون از نظر مالی این امکان را ندارم. من هنوز فیلم خودم را هم ندیده‌ام، البته بعضی‌ها از من دعوت کرده‌اند بروم و «مغزهای کوچک زنگ زده» را با آنها ببینم.