ارتشیان، مرهم زخم زلزله‌زدگان

 
يك سال پيش در زمان زلزله كرمانشاه وقتی نوشتم ارتشی‌ها جزو نخستین کسانی بودند که بعد از وقوع زلزله خود را به سرپل ذهاب و ثلاث باباجانی و قصر شیرین رساندند و تا پای جان به زلزله‌زدگان کمک کردند، به خیلی‌ها برخورد که چرا فقط ارتشی‌ها را دیده‌ای؛ مگر بقیه ارگان‌ها و سازمان‌ها و نهادها پای کار نیامده‌اند. من نخستین خبرنگاری از تهران بودم که خودم را به سرپل ذهاب رساندم.میانه راه ماشین‌های هلال احمر و اورژانس که برای کمک اعزام شده بودند پشت سر گذاشتیم تا برسیم به کانون خرابی‌ها. وقتی سرپل ذهاب را که داراي بیشترین تلفات و خسارات بود، دیدم،رسیدیم به منطقه هایی که جز خرابی و خانه‌های آوار شده و مردم وحشت‌زده چیز دیگری نبود برای توصیف. مردمی که نمی‌دانستند حواس‌شان به خانه و زندگی که روی هواست، باشد یا بروند از دوست و آشنا و فامیل خبر بگیرند كه چه کسی زنده مانده و چه کسی از دنیا رفته است.وقتی می‌گویم ارتشی‌ها سنگ تمام گذاشتند، بیراه نگفته‌ام. از سرباز و سرجوخه گرفته تا ستوان و سرگرد و سرهنگ همه پای کار بودند. کنار هر ساختمان فرو ریخته چند سرباز و افسر مشغول آواربرداری بودند تا اگر کسی زیر آوار باشد، بیرون بکشند.دسته‌ای هم مقابل خانه‌های نیمه‌فروریخته یا ترک‌خورده مردم نگهبانی می‌دادند تا احیانا مورد دستبرد غریبه‌‌ها قرار نگیرد.آن هایی که آواربرداری می‌کردند کارشان سخت بود چرا که می‌دیدم گاهی حتی با دست خالی آجرها را کنار می‌زدند.روز و شب هم برای‌شان فرقی نداشت اگر کسی می‌گفت زیر فلان خانه جسدی است، سریع می‌رفتند و عملیات جست‌وجو را آغاز می‌کردند. این صحنه را فراموش نمی‌کنم که گروهی از ارتشی‌ها از میان آوارهای خانه‌ای در محله فولادی پیکر بی‌جان دختر سه‌ ساله‌ای را بیرون کشیدند.مادرش فریاد می‌کشید و ضجه می‌زد.آن ها نیز مثل بقیه نتوانستند جلوی اشک‌شان را بگیرند.اشک،ردی روی چهره‌های تکیده و خاک‌گرفته‌شان به راه انداخته بود.
یادم نمی‌رود افسر جوانی که شب هنگام میان چادرها قدم می‌زد و نگهبانی می‌داد، اورکت خود را از تنش درآورد و روی دوش پیرمردی انداخت که از سرما به خود می‌لرزید.باید از سرهنگی بگویم که به معاونش دستور داد برود پادگان و هر چیزی توی انبار از مواد غذایی گرفته تا چادر و پتو بیاورد تا بین مردم پخش کنند.یک ساعت بعد کامیونی پر از آب معدنی و کنسرو و پتو وچادر به شهر برگشت.
نخستین شب بعد از زلزله هوا سرد بود و تجسس‌ها جسته و گریخته ادامه داشت. سرگردی داد می زد کسی از اهالی این ساختمان هست که بگوید اینجا چند نفرزیر آوار مانده‌‌اند. جمله‌اش را چندبار تکرار کرد و جوانی گفت احتمال دارد مادر و دختری گرفتار شده باشند چون از صبح از آن‌ها خبری نیست.


بیل مکانیکی به‌کار افتاد و سربازها دوشادوش سرگرد با بیل و کلنگ به جان آوار می‌افتند. نور برای تجسس کافی نبود و در حالی که برق شهر به کلی قطع بود، هر کسی می‌توانست حتی با نور موبایل سعی می‌کرد محوطه مورد تجسس را روشن کند.
ساعتی بعد جسد دخترک که انگار تازه به خواب رفته بود از زیر آوار بیرون کشیده می‌شود. سرگرد پتو را می‌پیچد دور بدن سردش. آن ها حضور داشتند و گوش به فرمان مردم تا هر کاری از دست‌شان برمی‌آید انجام دهند آن هم بی هیچ منتی.وقتی دستور آمد که به پادگان‌های‌شان برگردند چشم‌شان پر از اشک بود. مردم آن‌ها را با گل بدرقه کردند و گفتند که ارتش برای‌مان سنگ تمام گذاشت.