نگاهی به کتاب « کجا بودی الیاس ؟»/ ما با الیاس های غواص هستیم

  سفارش از خود  هنر سفارشی، هنری است که در نزد  برخی اهالی روزنامه نگاری و هنر، به شدت مذموم است، غافل از آنکه هنر، اساساً سفارشی است؛ تنها نکته‌ای که باید لحاظ شود، این است که این هنر، سفارش چه کسی است. هنر، ذاتاً سفارش نفس انسان است و انسان، نمی‌تواند در هنرش، چیزی سوای درونیات و مکنونات نفسانی خودش را، بیان کند. وقتی کسی، از یک مرجع بیرونی هم، موضوعی را سفارش می‌گیرد که به آن، اعتقاد ندارد، آن موضوع را با توجه به نهان‌ها و پنهان‌های نفسانی خودش، بیان می‌کند و برای همین است که در نمی‌گیرد. اگر هنرمندی، از جایی، سفارشی بگیرد که هم‌جهت با باطن اوست، از نظر هنری، هیچ ایرادی بر او وارد نیست.کتاب «کجا بودی الیاس»، مجموعه‌  یازده داستان کوتاه از یازده نویسنده، با موضوع کلی شهدای غواص است که گویا نخ تسبیح همه‌  آن‌ها، «الیاس» است، پیامبری که گویا همچنان زنده است و شناور در زمان، همچون غواص‌ها.   همه این نویسندگان، حکم همان پرستویی را دارند که «با منقار، چکه‌چکه آب بر کوه آتش می‌ریخت» و می‌خواست با این کارش بگوید که با ابراهیم است! حالا این نویسندگان، با داستان‌هایشان، خواسته‌اند بگویند که ما با الیاس‌های غواص هستیم و در این «زمانه‌ غوغا برای هیچ»، به یادشان هستیم، همین! اکثر نویسندگان این داستان‌ها، در دفاع مقدس، حضور نداشته‌اند لذا مرکوب خیال را عنان‌داری کرده‌اند و به همان میزانی که حال منقلبی داشته‌اند و توانسته‌اند که نفس خود را تطهیر و تزکیه و خیال خود را از بند تعهد معیشتی و کارمندی، رها کنند، توانسته‌اند، با داستان خود، در مخاطب، تصرف کنند. اگر قرار است که مخاطب، با خواندن این داستان‌ها، اشک بریزد، باید کاغذ نویسنده، با اشک خودش، خیس شده باشد و اگر قرار است در مخاطب، تنبهی جهت حفظ حرمت شهدا، ایجاد شود، باید حال و احوال نویسنده، و نه فقط ظواهر و افعال و اقوال او، هم‌تافت با این حفظ حرمت باشد. داستان‌های این کتاب را می‌توان به دو دسته‌ کلی، تقسیم کرد: آنهایی که انفسی هستند و در آن‌ها به کشاکش‌های درونی و انفسی افراد مختلف، پرداخته می‌شود مانند داستان‌های «روزی که شب نداشت» و «می‌شود این‌طور باشد» و «قنات» و آنهایی که آفاقی هستند و در آنها به کشمکش‌های بیرونی و خارجی بین انسان‌های مختلف پرداخته می‌شود مانند داستان‌های «سایه‌ سر» و «وقتی پدر شام نخورد». گاهی هم داستانی پیدا می‌شود که مابین این دو حوزه، در رفت و آمد است. داستان یکم: روزی که شب نداشت این داستان، بیشتر از آنکه داستان باشد، دل‌نوشته است، دل‌نوشته‌ای که گویا حکایت همر‌زم جامانده‌ای است که با خبر شنیدن بازگشت غواص‌ها، سر درد دل را گشوده است و شرح شرمندگی می‌کند. بیان این داستان، دل‌گویه‌های کسی است که آن حال و فضا را درک کرده است، حال و فضای اکنون را هم درک کرده است و وقتی این دو را با هم می‌سنجد، دلش می‌گیرد و حالا اتفاق غواص‌ها، بغضش را شکسته است. سوال‌هایی می‌ کند که خودشان جوابند، ضربه‌هایی عاطفی می‌زند که سخت، محرک حسند همچون «مگر رسم زنده به گور کردن، وَر نیفتاده بود؟» یا «بگویید که به آنها التماس نکردید». وجود کلیشه‌هایی همچون «تغییر اوضاع»، «نام شما را درشت می‌نویسند»، «مسئله همه، سود و زیان بانکی است» و «شهدا شرمنده‌ایم»، اگر چه حرف‌های غلطی نیست اما چون صورت روایی تازه‌ای نمی‌سازد، قدری نوشته را به تکرار برده است. داستان دوم: می‌شود این‌طور باشد این داستان، با شخصیت‌پردازی شروع می‌شود اما در نهایت شخصیتی ساخته نمی‌شود چون توصیفات و تفصیلات، فقط در حد توصیف جسم اشخاص، می‌ماند و به روحیات و فردیت آنها نمی‌رسد. در ادامه، فضاسازی هم اضافه می‌شود که با توجه به ساخته نشدن شخصیت ها، فضا هم ساخته نمی‌شود و فقط یک صورت تیپیک و نوعی از اشخاص و فضا، ارائه می‌شود که البته برای یک داستان کوتاه 10 صفحه‌ای، بیش از همین هم شاید نیاز نباشد. این داستان، کاملاً خیالی است و نویسنده، در تخیل خود، یک خط داستانی احتمالی را، در چهار فصل تاریخی، بیان کرده و به صورتی البته ساده و روان، خواننده را با خود، همراه می‌کند و به نحوی که حتی مخاطب، متوجه نمی‌شود که در طی ده صفحه، حداقل ده سال، سپری شده است. داستان سوم: قنات این داستان، شرح دو خط موازی از وقایع است: یک خط، وقایع و کشمکش‌های آفاقی اکنون و خط دیگر، وقایع و کشاکش‌های انفسی یونس که همراه با خاطراتی از گذشته‌ اوست. یونس داستان، اسیر در شکم حوت گذشته‌اش است؛ با جسمش در زمان اکنون، اسیر و گرفتار شده است و با نفسش، در زمان گذشته، زمان خاک‌ریزی روی غواص‌ها. او با بدنش در میان جمعیت است اما روح و نفسش در کشاکش خاطرات و مخاطرات آن واقعه، گرفتار آمده است. الیاس اما، عروج کرده و از دنیا، رسته است؛ او در زمانی فرای زمان دنیا، در زمان غواص‌ها، به جاودانگی رسیده است چراکه از تبار یحیی است و یحیویان، تقدیری جز شهادت و جاودانگی نخواهند داشت. این داستان، کاملاً نمادین است به حدی که حتی گاهی ایدئولوژی‌زده شده است . داستان چهارم: وقتی پدر شام نخورد! این داستان، به قلم ابراهیم اکبری دیزگاه، نوشته شده و این نام، با رمان برکت، پیوند خورده است. البته این قلم هم روان و امروزی است اما اصلاً به سطح بیانی و روایی قلم برکت نمی‌رسد و شاید در ده صفحه هم، توقع زیادی باشد! به صورت کلی، نویسنده، خیلی خوب و به صورتی داستانی و دراماتیک، مباحثی همچون موبایلیزه شدن افراد و سایبریزه شدن زندگی، آپارتمان‌نشینی، سیاست‌زدگی و جناح‌زدگی و تغذیه‌ مدرن را نقد می‌کند و این را در جان مخاطب می‌نشاند که در سیطره‌ همین حیات مدرن که اصل را بر ظاهر حیات دنیایی گذاشته است، باز هم نمونه‌ها و مثال‌هایی باطنی همچون ظهور غواص‌ها، وجود دارند که راهی باز می‌کنند به باطن عالم؛ و در همین وضع استیلای مدرنیته و سیطره‌ عادات و معاش روزمره، وضع حاکمیت یافتن موبایل و آپارتمان و پت و جناح‌بازی و کارآگاه گجت و شبکه‌ پویا و اینترنت‌بازی و زبان سخیف امیرجون‌ها و ساندویچ و بستنی و تام و جری و اعلامیه چسباندن و سیاست ظاهری، می‌توان راهبه شد و با استفاده از امکانی چون ظهور غواص‌ها، راه برد به باطن عالم که شاید تنها راه غلبه و نفوذ و تصرف در مدرنیته هم همین امکانات باشد. داستان نهم: سایه‌ سر داستان، حول یک ابهام، آغاز می‌شود که آقای مهرخی، گویی جای مخاطب، نشسته است و دارد کند و کاوی می‌کند تا ابهام، تبیین شود. خردخرد، کُدهایی ارائه می‌شود تا اینکه در جمله  آخر داستان،   همه گره‌ها، باز می‌شود و اگر قلاب معماهای داستان به جان مخاطبی، بند نشود، احتمال اینکه حوصله نکند و تا آخر را نخواند، وجود دارد. در این داستان، گویی تقدیر یونس، «زنده به گور شدن» است چه در کودکی و چه در بزرگسالی و تقدیر الیاس، «بلاگردانی و سایه‌ سر شدن». من نمی‌دانم که نویسنده‌ داستان، این را قبلاً خوانده است یا نه، اما در کتاب «داستان پیامبران یا قصه‏های قرآن از آدم تا خاتم، ترجمه‌  قصص‌الانبیاء جزایری، ص 453» آمده است: «ادریس‏ (که همان الیاس است)، نزد مادر یونس بن متى آمد و مدتى را نزد آن‏ها در خفا زندگانى کرد تا اینکه روزى یونس که شیرخواره‏اى بیش نبود، از دنیا رحلت نمود. مادر او که بسیار بی  ‌تابى مى‏کرد، از الیاس‏ درخواست کرد تا دعا نماید خداوند بار دیگر فرزندش را به او بازگرداند، دعاى ادریس‏ باعث گشت تا یونس بار دیگر حیات خویش را بازیافته و در آستانه چهل سالگى به‌سوى قوم خویش مبعوث گردد». اینجا هم الیاس، یونس را در کودکی، احیا می‌کند تا برای مأموریتی عظیم، مهیا شود. در خلال داستان، الیاس، گویی نماد شهدای والفجر 8 یا پیروزی می‌شود و یونس، نماد شهدای کربلای چهار یا شکست. دیدگاه مدیردوست بیان پیروزی‌ها و انکار شکست‌ها نیز نقد می‌شود اما باز هم القا می‌شود که دست‌های الیاس، تو بگو والفجر 8 یا پیروزی، بلاگردان و سایه‌ سر یونس، تو بگو کربلای چهار یا شکست، شده است. سایه‌ پیروزی، شکست را می‌پوشاند؛ اگر انسان، از شکست به پیروزی برسد، شکست، حکم پلی را پیدا می‌کند برای رسیدن به پیروزی، اما اگر از پیروزی به شکست برسد، یعنی که مغرور شده و خدا را فراموش کرده است و باید به «تسبیح» پناه ببرد و حجاب‌ها را از بین خود و خدا، بزداید که امام راحل فرمود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد». این داستان، خالی از نقد عادات هم نیست: نویسنده  داستان، با اشارات مکرر به عدد 13، گویی یک تنه برخاسته است تا اعتقاد رایج و چه بسا خرافی به نحوست این عدد را انکار کند و برای آن، آبرویی بسازد. اگر سینمای جشنواره‌ای، بد است، گرامی‌داشت همایشی و ادبیات تظاهری مجری‌وار در احترام به خانواده‌های شهدا، از آن هم بدتر است و بر سر جامعه‌ای که خانواده‌های مستضعف و ایثارگر و شهدای آن بشوند زینت‌المجالس مدیران و مجیزه‌گوی سرداران، همانی خواهد آمد که بر سر جامعه  ما آمده است و این نکته هم در این داستان، نقد می‌شود. اگر گوش شنوایی باشد در مجموعه‌  منصب‌نشینان، باید بشنود که با این رفتارها، کسانی که فدایی دادند در راه این نهضت، «قهر» خواهند کرد و قهر اینان، قهر خداست.