حالا 130 «حمید» دارم

غفوریان- این جا روستای گوارشک؛ حدود 40-30 کیلومتر از مشهد فاصله دارد. بین راه حاج آقاطویلی، پدر شهید از ماجرای این که چگونه شد تصمیم گرفتند خانه شان را یعنی  جایی را که در آن زندگی می کردند، برای مدرسه سازی وقف و خودشان به آسایشگاه سالمندان نقل مکان کنند، برایمان توضیح می دهد. حالا او امروز می خواهد به مدرسه ای که به نام فرزندش بنا شده، سری بزند. ذوق دارد و گویی می خواهد به دیدار فرزندش برود. خوشحالی و شوق را در چهره اش احساس می کنم و البته که چندبار هم از آقای سادات شکوهی، همرزم فرزند شهیدش بابت این که بهانه این سفر کوچک را مهیا کرده، تشکر می کند. پس از ساعتی به روستای گوارشک می رسیم. حاج آقا که در یکی، دو سال گذشته یعنی پس از افتتاح مدرسه چند نوبتی به این جا آمده، مسیر مناسب را می داند. بالاخره به مدرسه می رسیم؛ روی تابلوی مدرسه این طور حک شده است: «دبستان شهید حمید طویلی قصیر، دولتی عادی، تأسیس 1394». در مدرسه که باز می شود، زنگ تفریح دانش آموزان است، وارد حیاط که می شویم مدیر مدرسه که از قبل، از آمدن ما خبر داشت، به استقبال پدر شهید می آید. حاج آقاطویلی همین که بچه های قد و نیم قد مدرسه را می بیند، لبخند پدرانه ای روی لب هایش می نشیند. تصاویر جالبی است، وقتی که چند دانش آموز به پدر شهید سلام می کنند و حاج آقا با محبت تمام، سلام آن ها را پاسخ می دهد و سر و رویشان را نوازش می کند. از بچه ها می پرسم ایشان را می شناسید؟ می گویند بله ایشان پدر شهید حمید طویلی هستند. آقای طویلی، انگار در چهره تمام این بچه ها، چهره حمید شهیدش را می بیند؛ از این بابت هیچ شکی ندارم. حاج آقاطویلی و همسرش که البته به علت درد پا نتوانست در این سفر کوتاه ما را همراهی کند، امروز خوشحال اند و ذوق  می کنند که تمام دارایی شان را که فقط یک خانه مسکونی بوده برای تحصیل 130دانش آموز وقف کرده اند. این را از صحبت های حاج آقا می فهمم، وقتی که می گوید: «از زمانی که تصمیم گرفتم خانه ام را تحویل آموزش و پرورش بدهم، بیشتر روزها به آموزش و پرورش منطقه تبادکان می رفتم که کارهای انتقال سند و وقف انجام و مدرسه سریع تر ساخته شود. من و مادر شهید می خواستیم تا عمرمان به دنیاست، این مدرسه را ببینیم...». عکس یادگاری پدرشهید با همه فرزندانش با کمک مدیر مدرسه، همه بچه ها را مقابل ساختمان جمع می کنیم که از آن ها و پدر شهید عکس یادگاری بگیرم. همه که جمع می شوند، من شروع می کنم به عکس گرفتن و آقای سادات شکوهی همرزم شهید هم چند جمله ای برای دانش آموزان صحبت می کند: «بچه ها! 35سال قبل حمید فرزند حاج آقاطویلی که الان بین شماست، برای امنیت ما جانش را کف دست اش گذاشت و خونش را فدای خاک و کشورش کرد. بچه ها! امروز وظیفه همه شما این است که راه شهید حمید طویلی و دیگر شهیدان را ادامه بدهید. باید تلاش کنید که خوب درس بخوانید و در آینده در هر شغل و حرفه ای که بودید، از کشاورزی و دامداری گرفته تا معلمی و مهندسی برای پیشرفت و آبادانی کشور مفید باشید. بچه ها! حتما می دانید که حاج آقاطویلی و همسرشان که این مدرسه را به نام فرزند شهیدشان وقف کردند، امروز در آسایشگاه ویژه پدران و مادران شهدا زندگی می کنند. آن ها با فداکاری خانه خودشان را وقف ساختن مدرسه کردند تا شما که همه مثل «حمید» فرزند حاج آقاطویلی هستید، بتوانید در یک مکان خوب و با امکانات خوب، بهتر درس بخوانید...». پیکری که نیامد آقای سادات شکوهی جمله ای دیگر هم با دانش آموزان در میان می گذارد که البته آن را کمی با بغض می گوید: «بچه ها خوب است بدانید که از سال 1361 که حمید طویلی در عملیات فتح خرمشهر به شهادت رسیده تا امروز هنوز پیکر پاکش نیامده است و پدر و مادرش همچنان منتظر آمدن پیکر فرزندشان هستند... برای شادی روح شهیدحمید طویلی و تمام شهدا، صلوات...». صحبت های آقای سادات شکوهی که تمام می شود، بچه ها دور و بر حاج آقاطویلی جمع می شوند و پدر شهید به آن ها محبت می کند؛ با صحبت های آقای سادات شکوهی، بچه ها  می خواهند به این پدر شهید احترام  بگذارند  و از او  قدرشناسی کنند. به همراه مدیر مدرسه تک تک کلاس ها را بازدید می کنیم؛ کلاس ها تمیز و مرتب است و جان می دهد برای درس خواندن و درس دادن. برای لحظاتی دلم برای «دانش آموز بودن» تنگ می شود. «لیلی عباسی» که از چهار سال قبل مدیر این مدرسه است، می گوید: «این مدرسه شش کلاس با 1538متر و 392متر زیربنا، 135 دانش آموز دختر و پسر دارد که همه از اهالی روستای گوارشک هستند. قبل از این که این مدرسه به این شکل ساخته شود، ساختمان مدرسه خیلی فرسوده و کهنه بود و وقتی برف و باران می آمد، خیلی اذیت می شدیم. الحمدلله با نیت خیر حاج آقاطویلی که منزل شان را وقف ساختن مدرسه کردند، آموزش و پرورش کار نوسازی این مدرسه را در زمان مناسبی انجام داد و مدرسه هم به عنوان شهیدحمید طویلی نام گذاری شد. ما هر روز صبح، در مراسم صبحگاهی یاد تمام شهیدان و شهیدحمید طویلی را گرامی می داریم و من و همه معلمان مدرسه امیدواریم بتوانیم حقی را که از این شهید عزیز و پدر و مادرش به گردنمان است، به نحو مطلوب ادا کنیم. سال قبل و اسفند گذشته هم مسابقه ای درباره شهدا و موضوع وقف برگزار کردیم.» دیده بان بود در دفتر مدرسه می نشینیم و فرصت خوبی است که از حاج آقاطویلی درباره شهیدحمید بشنوم. می گوید: از سال 61 که خبر شهادتش آمد تا حالا که 35سال می گذرد، من و مادرش همچنان چشم به راه پیکر حمید هستیم. حاج آقا، حمیدش را برایم این طور توصیف می کند: «حمید که در دبیرستان حکمت درس می خواند، در طول تحصیل همیشه جزو دانش آموزان ممتاز از نظر تحصیلی بود، اهل ورزش هم بود. فوتبال را خیلی خوب بازی می کرد. تازه انقلاب شده بود و او سال های آخر دبیرستان بود. تعدادی از دوستانش که در خط انقلاب نبودند، تردیدهایی درباره مسائل مذهبی و انقلابی برایش به وجود آورده بودند. با کمک تعدادی از معلمانش با مجالس و کتاب های مذهبی آشنا شده بود و می گفت من اول باید راهم را پیدا کنم و بفهمم چرا باید نماز بخوانم. تصمیم گرفت پس از دیپلم به همراه دوست و همکلاسی اش آقای حسین صاحبکار که الان چشم پزشک هستند، به جبهه اعزام شوند. در خاطرم هست، در یکی از اولین نوبت هایی که رفتند، آقای صاحبکار مجروح شدند و دو پایشان را از دست دادند که حمید هم با ایشان به مرخصی آمده بود و چند روزی که در مشهد بود مدام به عیادت حسین آقا می رفت، تا این که مجدد خودش به جبهه رفت و دیگر برنگشت. چند بار من و مادرش به حمید که در گردان ادوات، دیده بان بود، گفتیم حالا چند روزی بیشتر بمان اما او می گفت باید به منطقه برگردم، آن جا به من نیاز دارند. پیکر همرزمش پیدا شد اما «حمید» نه! پس از جنگ، گروه تفحص شهدا من را با تعدادی از همرزمانش به منطقه ای بردند که حمید آن جا شهید شده بود. آن جا دیدم که با بیل های مکانیکی جاهایی را که احتمال می دادند اثری از حمید باشد، تفحص می کردند. حتی در همان تفحص ها پلاک شهیدرضایی که همرزم حمید بود، پیدا شد اما از «حمید» خبری نشد. وقف کردم برای حمید از حاج آقاطویلی ماجرای وقف خانه اش برای مدرسه سازی را می پرسم و او برایم توضیح می دهد: « چند سال قبل به تنها دخترم و دامادم که دکتر هستند و در تهران زندگی می کنند، نامه ای نوشتم که من و مادرتان می خواهیم این خانه را برای ساخت مدرسه ای به نام «حمید» وقف کنیم. من در وصیت نامه ام هم نوشته بودم که این خانه را برای ساخت مدرسه وقف کرده ام. از سویی دیگر، من و مادر شهید هم پیر شده ایم و نیاز به رسیدگی داریم. در آن نامه، به دخترم و دامادم نوشتم که ما تصمیم گرفته ایم به خانه سالمندان ویژه والدین شهدا برویم و خانه را برای ساخت مدرسه در اختیار آموزش و پرورش بگذاریم. پس از آن خودم و مادر شهید نقل مکان کردیم و خانه را تحویل آموزش و پرورش تبادکان دادیم.  اصرارم به آن ها نیز این بود که تا من و همسرم هستیم، این مدرسه ساخته شود. مسئولان آموزش و پرورش تبادکان تصمیم گرفتند این مدرسه در روستای گوارشک در حوالی منطقه توس مشهد را  بسازند. الحمدلله آن ها موضوع را پیگیری کردند و مراحل ساخت مدرسه شروع شد و شهریور94 مدرسه به نام فرزندم شهیدحمید طویلی آغاز به کار کرد که آذرماه همان سال هم مراسم رسمی افتتاحیه برگزار شد. من همان موقع و حالا وظیفه خودم دانستم و می دانم از آموزش و پرورش که این خواسته من و مادر شهید را عملی کردند، تشکر کنم. آن ها همچنین برای تجلیل از ما، من و مادر شهید را به کربلا فرستادند و در مراسم مختلف هم آموزش و پرورش و هم اداره اوقاف تقدیر کردند. » کم کم وقت خداحافظی فرا می رسد. ما با پدر شهید، از مدیر و معلمان مدرسه و دانش آموزان خداحافظی می کنیم و به سوی آسایشگاه ایثار که پدر و مادر شهید آن جا زندگی می کنند، حرکت می کنیم. می خواهم با مادر شهید نیز چند جمله ای هم کلامی کنم و عکسی از او در قاب دوربینم ثبت کنم. با لبخند از او خداحافظی کردم با کمک پرستاران مجموعه، مادر شهید را روی ایوان می آوریم و قاب عکس «حمید» را به دستش می دهم. عکسی را به یادگار ثبت می کنم تا تاریخ برای همیشه بداند که این پدر و مادر حدود 40 سال را در حسرت خبری از پیدا شدن پیکر فرزندشان سپری کردند.مادر شهید می گوید: «حمید راهی را که می باید می رفت رفت. همان وقت ها یک نفری می خواست من را امتحان کند، به من گفت خانواده ای که چند پسر دارد، حالا اگر یکی از آن ها شهید شود، پسرهای دیگر جایش را پر می کنند اما تو فقط یک پسر داری، چرا او را به جبهه می فرستی؟ به او گفتم اگر من چند پسر هم داشته باشم، همه شان را برای دفاع از قرآن و دین به جبهه می فرستم.» از او درباره نیامدن پیکر حمید می پرسم، می گوید:  «اگرچه برایش دلتنگم اما تقدیر هرچه باشد همان می شود.» می گوید: آخرین باری که می خواست برود به من گفت مادرجان اگر تو ناراحتی، من نروم، به او گفتم نه پسرم، تو برو، خدا پشت و  پناهت ... آن موقع با خودم گفتم اگر من این جا موقع رفتن او ناراحتی کنم، او ذهنش پیش من درگیر می شود به خاطر همین با لبخند از او خداحافظی کردم...