سه شنبه های شعر ایران


 احمد دریس

زن‌ها


هیچ گاه به جنگ نمی‌روند
ولی بهانه خوبی هستند
مردها
از جنگ برگردند.

از لوله تفنگ
سرباز پیدا بود
زن
بچه‌هایش و مادرش
همه این کشتار
کار یک گلوله بود.

نه گلوله‌ها
به خشاب‌ها برمی‌گردند
نه بچه‌هامان
به خانه
مثل جای تو خالی است
همه این پوکه‌هایی
مه تا کنون
جست‌و‌جو کرده‌ام


صابر ساده

پرسیدم پدر بزرگ
سوت کدام قطار غمگین‌تر است؟
آن که سرباز به میدان جنگ برد
یا آنکه جنازه برمی‌گرداند
پوک زد و گفت:
آن زمان ارابه‌ها
خانه‌های کمتری را غمگین می‌کردند
پوک زد و سوت قطار را به صدا درآورد
پوک زد و در ایستگاه توقف کرد
پوک زد و زن‌های زیادی قطار را در آغوش کشیدند
پوک زد و ایستگاه را ترک کرد
پوک زد و گفت:
آن کس که می‌رود
همیشه غمگین‌تر است پسرم!
 
باد اگر برخیزد
همه چیز را با خودش می‌برد
پرچم صلح را
مرزها را
و گلوله را سریع‌تر به سینه می‌رساند
باد اگر برخیزد
جواب کوچ پرستوها را چه کسی می‌دهد؟


آرزو سبزوار قهفرخی
با بغض بند آمد زبان شیرینی‌اش
زل زد به چای ریخته در سینی‌اش
غم سر به زیرش کرده آخر از قدیم
تا بوده دختر بوده و سنگینی‌اش
نقش عروس خاله بازی را گرفت
با ده قلم آرایش ترئینی‌اش
پیرزنی از پشت در کل می‌کشد
پیش از جواب آری تلقینی‌اش
آتش گرفت اسفند و خاکستر نشست
بر سبزی چشمان فروردینی‌اش
با بندزن‌های محل هم کاسه‌اند
گل‌های سرخ ظرف‌های چینی‌اش
هم گریه زن‌های صاحب خانه است
هم سفره همسایه پایینی‌اش
دارد چه عشقی می‌کند چون کودکی
با جوجه‌های رنگی ماشینی‌اش
شاید زنی کوچک حسابش می‌کنند
او را نمی‌سنجند با غمگینی‌اش
قفل وکلون خاطراتش بسته شد
با نامه‌ای لای کتاب دینی‌اش
با آن قد کوتاه و تخت پا به ماه
حالا زنی غم- در بغل می‌بینی‌اش


احمد بیرانوند
خرگوش‌های قهوه‌ای
خرگوش‌های سفید
از ساق پاهای من
تا دشتی از برف.
چقدر قطب جنوب است حرف‌های من
میان دویدن نفس‌های تو
توی سینه‌ای سپید.
رگ‌های مرا ساده نگیر
که تمام خرگوش‌های جهان
توی قلب من
لانه کرده‌اند.
دهلیزهای من چپ و راست
نفس کم می‌آورند
از بس که گرگ میان برف
به توله گرسنه‌اش
اندیشیده است.
شکارچی سپید
شکارچی سیاه.
گرگی شده‌ام
که میان برف
گریسته است.
وقتی خرگوش سفید
خرگوش قهوه‌ای
هراسش را توی لانه‌اش می‌دود.
از بس که دویده‌ام
کاش دانه‌های برف یکی سیاه
یکی سپید
می‌بارید
تا خانه خانه شود دشت.
تا اگر سفید کیش
تا اگر سیاه مات
به گرگ بگویم
پوزه‌ات را از لانه‌ام بردار.
رد خون تا انتهای دشت گریخته است.
توله که سرک می‌کشد
می‌بیند:
ماده گرگی که توی برف رفت
شکل برنگشتن است


فاطمه صادقی
به برنویی که به دوش پدربزرگم بود
به شیر زن‌های سرزمین مادری‌ام
قسم که پای مکافات حرف می‌مانم
ببین که کوهم و سختم جدای دلبری‌ام
زنی که یک شبه در حجله‌اش اسیر شده
دوباره درد دل مادری که پیر شده
- رولهَ مو آدَمِ برفی کوچِکی بودِم
- دیه چی مونَّه ز مو جز لَواس و روسری‌ام
تویی که سبزه وحشی در دل کوهی
چه قدر دم شده‌ای تا دوای ما باشی
به زایمان تو و مویه لری کردن
نشد پسر بشوم گرچه درد آخری‌ام
چه قدر اسب دواندند توی دشت تنت
یلان یکه سواری که عاشقت بودند
همیشه منتظری عاشق تنم بشوند
دوباره چاره نیابی برای لاغری‌ام
تفنگ و زن به دیارت چه قدر ناموس‌اند
و خاک‌ها که به ناچار چون تو پابوس‌اند
و مردها که دوباره شکار رفتند و
اگر پرنده منم، در هوای دیگری‌ام
بگو دوباره به آن مردهای هرجایی
که مرد نه، که مرا می‌دهی به رسوایی
اگر تو هیچ نداری به غیر زیبایی
ببین که من پرم از حرف گرچه می‌بری‌ام
تفنگ مال شما اسب و دشنه مال شما
زنان قانع خوش چهره‌ای وبال شما
و زور مال شما وای خوش به حال شما
ولی همیشه پی فرصت برابری‌ام


منیره حسینی

نپرس
زخم کدام سال عمیق‌تر بود
از زخم که نمی‌پرسند
کدام سال زخم‌تر بوده است
می‌توانی در من دوقلب را تفکیک کنی؟
می‌توانی حدس بزنی
هر روز
چند کارگر جای خالی تو را
با خون پر می‌کنند
با شاخه‌هایت
جنگل را در آغوش گرفته‌ای
من یک تنه ایستاده‌ام
و به شکوه شکستن در برابرت فکر می‌کنم
تنم
تکه تکه
چون قطاری که از ریل خارج شده و
واگن‌هایش یکی‌یکی باز می‌شوند
 
من با هدف مردن زنده‌ام
و به همان اندازه‌ای که پیراهنم بوی عطرم را گرفته است
من تصمیم را...
بگو برایم شعر بخوانند
به پدر و مادرم
که فکر می‌کردند
مسبب سوختگی چراغ خانه‌شان «فروغ» است/ بگو
دعاهای‌شان
هیچ وقت
برای شاعری که دست‌هایش/ رو به خودش بلند بود
اثر نداشت
خواهرها و برادرهایم
چهاردیواری خانه بودند
و من
دری که هر بار
کسی می‌رفت و می‌آمد
محکم‌تر کوبیده می‌شدم.

رحمت‌الله
رسولی مقدم
بارزترین علامت ترسیدن
سرجمعی هزار نفرترهاست
ترسی که پوششی زرهی روی
تنهایی درون نفربرهاست
محتاطی درونی هر فردی
در بر گرفته دور جماعت را
دروازه حرف آخر دیوار و
دیوار حرف آخر سردرهاست
ما در طلایه‌های تو زندانیم
ما سهم نامساوی امکانیم
آزادی است آن چه مناقض با
تحقیق آرمان برابرهاست
از خواب می‌پریم و به تعبیری
دیگر به هیچ چیز نمی‌بالیم
خواب پریدن است که در سر نیست
بر بالشی که مقبره پرهاست
ما کاملیم کامل و چیزی کم
چیزی به قدر بال پشیزی کم
آسیب ابتدای مسیری بود
که آسیاب آخر پرپرهاست
ما کاملیم کامل و چیزی بیش
چیزی از این کلام غریزی بیش
درک است آن چه فایده حرف است
گوش است آن چه زائده کرهاست
در تنگنا به بیخ گلو گفتم
قدری بریده‌ایم که کافی نیست
این نابریده‌ای که اضافی نیست
هنجار دار و دسته خنجرهاست
قانون مدار! منطق بی‌قاچاق
در چارچوب منطقه آزاد
ما را بگیر ای یقه آزاد
دستت رژیم ثابت لاغرهاست
ما را ببُر به سهم خودت از کیک
ای قِسم لا شریک لک لبیک
ما را بخور که لازمه این پیک
نوشیدن از پیاله پیکرهاست
ما جانِ در کفِ کفه مرگیم
ما خونِ قرمز خفه مرگیم
ما مردگان فلسفه مرگیم
این نبش قبر باطل باورهاست
منظور من بطالت منظور است
منظور من دمی است که مهدور است
این دسته جمعی‌ای که در این گور است
پایانه هزار نفرترهاست


مریم ذوالفقاری

موهایت را که در باد پریشان می‌کنی
گندم‌های سرزمین مادری‌ام
موج بر می‌دارد
پیراهن بلند گلدارت را که می‌پوشی
درخت سرچوبی می‌شود و
بنفشه‌ها می‌رقصند
نگران زمستان نباش
قول می‌دهم زیر بهمن نمانم
 
باور کن دوستت دارم
سرباز بی‌وطنی است
که روئین تنی‌اش را
از باران سر کشیده
گلوله هیچ کشوری
قلبش را از تپش نینداخته
پیراهنش
رنگ همه پرچم‌های ثبت شده و نشده زمین است
دوستت دارم سرباز قهرمانی ست
که فراموش می‌کند
مدال‌هایش را به سینه سنجاق کند

نسیم لطفی

سال‌ها پشت پنجره‌های‌تان آواز خواندم
و تنها
آن گاه که صدای شلیک گلوله‌ای
در میانه سینه‌ام آرام گرفت
پنجره‌هایتان را گشودید!

مثل خط چینی که نمی‌توانم بخوانم
امّا می‌بینم که زیباست،
مثل ترانه‌ای عربی در گرامافونی کهنه
در قهوه‌خانه‌ای تاریک
که نمی‌فهمم چه می‌گوید،
اما اشکم را درمی‌آورد،
و مثل تمام چیزهایی که نمی‌فهمم چرا این‌قدر خوب‌اند،
دوستت دارم
بی‌آنکه دلیلش را بدانم.


فاطمه سوقندی
تو بادی، من تو را در جاده‌ای بی‌ردپا دیدم
تو مستوری، تو را با چشم‌های بوعلا دیدم
تو را در خرقه‌های توبه توی صوفیان جُستم
ولی در خنده‌های غنچه‌ای یک لا قبا دیدم
میان شعرها، از بلخ تا قونیه با یک شمع
تو را در هق‌هق بی‌وقفه پروانه‌ها دیدم
سکوتت را، صدایت را، نگاه آشنایت را
نمی‌دانم کجا حتی، نمی‌دانم کجا دیدم...
فروغ چشم من وقتی نگاهی تازه‌تر می‌خواست
تو را سهراب! نیما! شاملو! احمدرضا! دیدم...
زمان مثل طلسمی دود شد در گوشه قلبم
به جای تو زمین خوردم، به جای تو بلا دیدم...
غمت بر چشم‌هایم پرده‌ای از اشک می‌انداخت
خیالت را بدون پرده در این سینما دیدم
درست آن لحظه که دنیای من غرق سیاهی بود
نمی‌دانی چه‌ها دیدم زمانی که تو را دیدم...


اکرم نوری
پیش‌تر
نگرانی‌اش قبض آب بود
زنی که چادرش
هنگامی که دنبال سنگ قبرها می‌گشت را
باد برد.
تنهایی
شب‌ها کوچه را نگاه می‌کرد
و ما کودکانی بودیم که
بهانه سس موشکی می‌گرفتیم
ما نگران مادر
ما نگران پدر
پدر نگران تفنگی بر دیوار
که برایش آواز می‌خواند را نمی‌فهمید
پانوشت:
پدر نخلستان گم شد
و سایه مادر در پس توی نمور
آن قدر بلند است
که هر جا بنشینیم از سرمان
کم نمی‌شود.


حبیب شوکتی
در انگاره گمشده مرگ
مأمنی می‌جوییم به معنای نجیب زیستن
نفس‌گیرانه اما...
که مرگ/ در نفس فرّار زندگی/ می‌زید
و این مرثیه مرگازیست ماست.
(آغوش گرمی کو
با عاطفه‌ای به رنگ اقاقیای باغچه دیروز
و تمنایی که به من امید بخشاید؟)
ما مرد‌گانیم و به زندگی الصاق شده‌ایم
مادام که پاهای خسته‌مان باج‌خور حسرت‌اند
و دست‌هایمان
ـ در برودت این فصل قطبی ـ
چپیده در جیب راحت‌اند
زندگی در سیاه‌گاه ما طلوع خواهد کرد
روزی دیگر...؟؟؟



فرزانه کارگرزاده

می‌پرانی‌ام از خود
از ارتفاع گل
غنچه پریدن گرفت
و می‌گشایی به انگشت
با اشارتِ لبی از دو گلبرگ
وامانده  /   در هوای بوسه و لبخند
بخششم گشایشی‌ست
جلد می‌کند
کبوترانه / تو را  /  می‌پرانم‌ات
از ارتفاع خود
چون غنچه که پریدن گرفت.

بوسه می‌زنی بر جاری تن
از آبی که من شده‌ام
و خیره می‌مانی بر دوار رؤیایی
که به جریان ما می‌آید
دایره در دایره
بر اندام آب می‌بری مرا
تا بزرگ و بزرگ‌تر
تهی و محو شویم
به آب زده‌ایم آیا
یا تنها تن به آب داده‌ایم؟
که عمیق نمی‌شویم
و من خیره می‌مانم
به آبی که من شده‌ام
در دوّار رؤیایی
که به جریان ما می‌آید.

فرناز جعفرزادگان

زیاده حرف است
بریده
برگلو می نشیند
تایاد
از اندوهی گریزان نیفتد
بر در نگاه
می سوزد آه
در این ذبح نامراد سرد
و رد درد ، می درد
هوای سوته دلان را
اینجاست که
فریاد ،  بسمل کنان
امتداد ادامه ی آغاز ست
 
کیسه خالی ست
خالی
خواب مرد را
بلعیده
با افیون شب
پنجره‌ای به تماشا نشسته
هیچ دری باز نیست
مرد زندگی را با سیگار نفس کشیده   
وجز دود کسی هم دردش  نیست
شهر درغربت خود نشسته
و نمی داند
کدام در رو به خوشبختی باز می شود


مصطفی توفیقی
چه کسی می‌تواند از تقویم کم کند روزهای غمگین را
لااقل برگ زردی از پاییز یا که یک روز برف سنگین را
چه کسی می‌تواند از تاریخ کم کند روزهای تلخش را
دارها، سنگسار، زندان‌ها کالبدهای شمع آجین را
چه کسی می‌تواند از دل من چند دانه «دعا» قبول کند
با خودش سمت آسمان ببرد ذکرهای «الهی آمین» را
چه کسی می‌تواند از سر لطف «هر چه را باد کرده» سهم کند
«سفره» و «نان» و «باغ ملّی» را «پپسی» و «سینمای فردین» را
یا اگر نه، کمی عوض بکند جای یک چند سال را با هم
چند قرنی به قبل‌ها ببرد ارتباطات عصر ماشین را
جای «من» نیست «قرن جنگ و فلز» لااقل کاش یک نفر باشد
یا کمی جابه‌جا کند «آن» را یا کمی جابه‌جا کند «این» را...


مرتضی حیدری آل‌کثیر
حالا منم کنار تو در عالمی جدید
آن آدم قدیمی‌ام اما کمی جدید
قبلاً هزار کوچه تو را پرسه می‌زدم
اکنون هزار صفحه منم با غمی جدید
هر بار، زخمِ دیده شدن را نمک زدم
در صفحه‌ای مجازی، با مرهمی جدید
درگیر پرکشیدنم از پیله خودم
سرگرم رونمایی‌ام از آدمی جدید
اشکم نوشتنی‌ست، ولی با حضور تو
جز بی‌غمی نمانده برایم غمی جدید
ای عشق! اگر که در تب و تاب رسیدنی
شادم کن و شروع شو با ماتمی جدید
دنبال آسمان تو چون ابر می‌دوم
دنبال کاغذ و قلم و نم نمی‌جدید

ریحانه رسول‌زاده
چتری که دور می‌شود از خانه، اندوه سالخورده این زن نیست
قد خمیده چمدان در دست تصویر دورتر شدن من نیست
مردی که ایستاده میان در با چشم‌های خیسِ به زن خیره
ویرانی بهارِ نفس‌هایت در روزهای آخر بهمن نیست
من برنگشت لحظه آخر را حتی برای دست تکان دادن
تا لااقل ببیند این خانه دیگر به غیر حسرت و آهن نیست
بر سینه مچاله این دیوار، ما در میان قاب نمی‌خندیم
آرامش همیشه چشمانت در آن دو چشم خیره روشن نیست
امروز می‌برد چمدانش را در برف ایستگاه بسوزاند
این قصه را تمام نکن این زن، مردِ بدون خاطره رفتن نیست