یادگاری جاودانه بر ترازِ بی‌بقای خاک!

امید مافی‪-‬ "چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌است..." این واگویه‌های مردی است که تا آخرین دم ماندن در مام میهن را به پریدن و هجرت کردن ترجیح داد و حاضر نشد مدایح بی‌صله‌اش را با اسکناس‌های تانخورده خارجی تاخت بزند.مردی که مرثیه‌های خاک را به وقت شکفتن در مه سرود تا ققنوس در باران کلماتش را
هجی کند!
بذر استعداد پسر خیابان صفی علی شاه در آن سوی طهران خیلی زود افشانده شد تا با هوای تازه و دشنه در دیس و باغ آینه‌اش وزن و ردیف و قافیه را درهم شکند و با تکیه بر کلام منحصر به فردش شعر شاملویی را بنا بگذارد.شعری آکنده از حماسه و احساس که پاییز پدرسالاران را مچاله کرد و از همان ابتدا به سلاحی برنده بدل گردید.
شعر الف. بامداد در گذر زمان آواز سینه سرخان شد و صدای شکستن کسالت را بر جاده‌های زندگی به گوش‌ها رساند.


بامداد عاشق بود.عاشق آیدایی که در خوابگرد لحظه‌ها به آیینی برای شاعر درخت و خنجر و خاطره بدل شد.به همین دلیل ساده، عاشقانه‌های شاملو به قطب نمای سوته دلان در بیراهه‌های خاموش بدل گردید و کوچه‌های خاکی وطن با مرور واژه هایش هرگز پیر و فرتوت نشد.
حالا در آستانه نود و پنج سالگی مردی که حرف دل جماعت واله را می‌زد و در قامت روزنامه نگار با کتاب هفته نوشته‌های پریزادی‌اش را در چشمخانه‌ها نشاند باید به یاد او شمعی روشن کنیم و در فاصله دود کردن سیگاری سراغ کلماتش را در بطن شعرهای ماندگار بگیریم.
شاعران همواره بر سنگواره عشق دست می‌کشند و با ردای وارث شیدایی‌ها به دلو شوکرانی بدل می‌شوند.به باران اشکی در عصرهای پاییزی امامزاده طاهر.سراینده شعرهای منثور اینک بر بلندای روزی که دیگر نیست ایستاده و رویاهای مدفون خود را می‌نگرد و جامه سپیدش بیرق مقدسی است افراشته از بلندای روزگار.
میلاد جسم و جان شاعر آینه‌ها بر ماه و ماهتاب مبارک.خزان حوله زردی است آویخته بر دیوار، وقتی در زادروزش کیک‌ها و شمع‌ها دست نخورده باقی می‌مانند...
گر بدین‌سان زیست باید پَست
من چه بی‌شرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن‌بست...
گر بدین‌سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی‌بقایِ خاک...