خانواده و لجبازی روزگارم را سیاه کردند

او در 23 سالگی ـ منهای قتل ـ مرتکب بسیاری از جرائم شده بود، او مطلقه بود، مواد مخدر مصرف کرده بود و شرب خمر
آفتاب یزد ـ رضا بردستانی: دو ساعت گفتگو با دختری که در 23 سالگی وقتی از او پرسیدیم؛ «چه حکمی در انتظار تو است؟» بی‌هیچ ترس و تردیدی گفت:«دلم می‌خواهد هرچه زودتر اعدامم کنند!» سخت و تلخ بود. او مرتکب قتلی شده بود که می‌گفت:«خودم هم نمی‌دانم چرا و چگونه رخ داد!» لاغر اندام و سبزه ی تند... فقط 23 سال دارد. به وضوح می‌لرزد. کم حوصله و تلخ است. به سختی سوالات نخستین را پاسخ می‌دهد اما هرچه از ماجرای مصاحبه می‌گذرد آرامش بیشتری پیدا می‌کند. دلیل حرف زدن با یک خبرنگار را نمی‌داند. این را خودش نمی‌گوید اما از رفتار و نگاه‌های گاه و بیگاه او پیدا است.
> دخترِ جوان قاتل در یک نگاه
از 4 ماهگی تا 5 سالگی سایه ی پدر بالای سرش نبوده، خودش می‌گوید یک سال طول کشید تا به او بگویم بابا! با فردی ازدواج می‌کند که تازه در 18 سالگی می‌فهمد فرزندخوانده است و به دنبال هویتش می‌گردد. می‌گوید وقتی سر سفره عقد نشستم هنوز 17 نداشتم منظورش این است که 16 سال و چندماهه بوده که متاهل می‌شود. برادر ندارد و شدیدا تحت تربیت و نفوذ خاله‌اش هست چون از کودکی او را بزرگ کرده است. می‌گوید همیشه و از کودکی تظاهر به بد بودن، شر بودن و خلاف بودن می‌کرده، می‌گوید ترمز من باید یک جایی کشیده می‌شد و قتل همان ترمزی بود که بالاخره کشیده شد. می‌گوید با خودم لج کرده بودم. می‌گوید دائم می‌خواستم از خودم انتقام بگیرم. می‌گوید می‌خواستم اسمم سر زبان‌ها باشد. می‌گوید دائماً با آدم‌های خلاف بُر می‌خوردم. می‌گوید چیزی برای از دست دادن ندارم. اول مصاحبه می‌گوید‌ای کاش زودتر اعدام شوم اما اواخر مصاحبه حرفش را پس می‌گیرد و می‌گوید می‌خواهد از نو زندگی‌اش را بسازد، گرد خلاف نچرخد. می‌گوید نمی‌داند چه سرنوشتی منتظر او است. می‌گوید: هرچه صلاح است را می‌پذیرم. می‌گویم نذر کرده‌ام بعد آزادی بروم اما رضا(ع) می‌گوید دیگر از کنار خانواده تکان نمی‌خورم...


> او یک قربانی است؛ قربانی شرایطی بد!
اصغر کیهان نیا با 40 سال تجربه در امور خانواده، نویسندگی و مترجمی بیشتر از 20 جلد کتاب و سال‌های سال مشاوره در مورد «دختری با اتهام قتل عمد» که اینک در انتظار نتیجه ی نهایی پرونده ی خویش است با تایید این مطلب که در چنین پرونده‌هایی باید تمامی ابعاد و دامنه ی پرحادثه ی زندگی فرد بررسی شود به آفتاب یزد می‌گوید: این دختر در حقیقت قربانی شرایط بدی است که به او تحمیل شده یعنی در دوران کودکی که نیاز به پدر داشته از محبت پدر محروم می‌شود. زندانی بودن پدر از یک سو و نگاه‌های بد اطرافیان از سوی دیگر، تاثیرات بسیار بدی روی او می‌گذارد. یعنی از یک طرف نیاز به پدر و از طرف دیگر ملامت و سرزنش و گوشه و کنایه‌هایی که بچه‌ها و دیگران می‌زنند وجود دارد. زمانی که این بچه به دوران بلوغ و هویت می‌رسد که این سن برای دختران 12 سال است. او سپس درگیر بحران هویت می‌شود. بحران هویت 12 تا 17 سال است. در این دوران نیاز دارند که پدر و مادر در آرامش باشند که بتوانند به دختر امنیت روانی دهند که در این جریان این دختر فاقد آن بوده، چون خانواده به طور کلی مسئله دار بوده است.
> سرگشتگی و رفتن به سوی انصراف سازها
کیهان نیا ادامه می‌دهد: سرگشتگی و این دست و آن دست شدن مسلما تاثیر بسیاری داشته که فرد به سمت مواد مخدر گرایش پیدا کند. مواد مخدر یا مشروب در روانشناسی اسمش انصراف ساز است یعنی فرد را از دردی که دارد منصرف می‌کند. روی عصب حسی تاثیر می‌گذارد و آن را از کار می‌اندازد، آندروفین مغز آزاد می‌شود و فرد سرخوش می‌شود. ولی این عمل با یک ماده خارجی انجام گرفته است پس او دیگر در تعادل نیست. بنابراین باید وضعیتش در زمان قتل و در زمان ماقبل قتل در نظر گرفته شود.
> آیا لجبازی هم ریشه در آسیب‌ها دارد؟
در گوشه‌هایی از مصاحبه با یک «قاتل جوان» به رفتارهای لجبازی گونه بر می‌خوریم و از این استاد مشاوره سوال می‌کنیم:« آیا لجبازی هم ریشه در آسیب‌ها دارد؟ » اصغر کیهان نیا در پاسخ می‌گوید:بله! زمانی که نیازهای عاطفی و نیازهای اولیه مثل احتیاج به غذا و لباس تامین نشود شخص می‌خواهد انتقام بگیرد که نتیجه‌اش لجبازی می‌شود و این انتقام می‌تواند از خود یا دیگران گرفته شود. قربانی احساس می‌کند دچار اجحاف شده است پس نمی‌تواند و نمی‌خواهد انتقام بگیرد چون دچار مسئله‌ای به نام اجحاف احساس شده است. یعنی به خودش می‌قبولاند که به من اجحاف شده و من قربانی بودم.
وی اظهار می‌دارد: وقتی در کانون اصلاح و تربیت با افراد صحبت می‌کردم و مثلا می‌پرسیدم چرا این دزدی را انجام دادی می‌گفت چون به این دوچرخه یا ضبط نیاز داشتم و وقتی ندارم خودم باید آن را تامین کنم. در افرادی در این سن و سال که مهارت لجبازی شکل می‌گیرد به دلیل همین احساس اجحاف است که خود را قربانی می‌داند و این احساس اجحاف که یک واکنش برون فکنی است را سر لوحه زندگی خود قرار می‌دهند. از یک افغانستانی پرسیدم چرا اینقدر بی‌رحم هستید؟ گفت: ما رحم ندیدیم و بی‌رحم شده ایم. بنابراین این دختر هم محبت را نمی‌شناسد چون طعم شیرین محبت را نچشیده است.
> او می‌خواسته دیده شود!
دختری که دچار قتل شده در مصاحبه اعتراف می‌کند که می‌خواسته به عنوان یک «گنده لات» پذیرفته شود و از کیهان نیا می‌پرسید:پذیرفته شدن به عنوان یک گنده لات در چه مسائلی ریشه دارد؟
این مشاور خانواده می‌گوید: بچه در کودکی توجه می‌خواهد تا احساس امنیت کند. اگر این توجه را ندیده باشد به هر طریقی شده باشد این کار را نشان می‌دهد. بچه‌هایی که لباس‌های عجیب می‌پوشند یا آرایش‌های زننده می‌کنند به این دلیل است که می‌خواهند جلب توجه کنند. چون عقده دیده نشدن را در خود دارند بنابراین دست به هر کاری می‌زنند تا دیده شوند.
> قتل عملی خشن است
جامعه وقتی می‌شنود یک دختر یا یک زن دچار قتل شده، تعجب می‌کند. کیهان نیا می‌گوید این مسئله به نگاه مردسالارانه ی جامعه ربط ندارد این نگاه و نوع نگرش به این مسائل امری طبیعی است. خود قتل کلمه‌ای است که در فرهنگ ما، ما با آن با تعجب رو به رو می‌شویم. اما چون جنس خشن یعنی مرد، معمولا این عمل را مرتکب می‌شود قتل یا قاتل بودن را منتسب به مردان یا جنس خشن می‌دانیم. درحالی‌که اگر دختری صدمات روحی از اجتماع و از بی‌مهری آدم‌ها ببیند نیز روحیه خشن پیدا می‌کند و در چنین شرایطی در برابر فشاری که به او وارد می‌شود قادر به تحمل نیست و عکس العمل خشونت آمیز انجام می‌دهد. چرا می‌گوییم بچه‌ها نباید فیلم‌های خشن ببینند؟ چون خشونت در آن‌ها نهادینه می‌شود. این دختر هم خشونت زیاد دیده و از شوهرش کتک می‌خورده است زمانی که انسان خشونت بیش از حد ببیند ناچار واکنش خشونت آمیز نشان می‌دهد.
> آدم که نکشتم
وقتی به رفتار برخی آدم‌ها اعتراض می‌کنیم، طلبکارانه می‌گوید:«آدم که نکشتم» کیهان نیا معتقد است: با این جمله‌ای که مرسوماً بیان می‌شود متوجه می‌شویم که قتل نقطه پایان است و قتل بالاترین جنایت است. در اینجا هم مسئله عمد، غیر عمد و شبه عمد مطرح است. ما همه افراد را قاتل نمی‌دانیم مگر اینکه به تصمیم باشد. یعنی قبلا تصمیم گرفته باشد و آلت قتاله به کار ببرد. قتل‌هایی که در اثر کشمکش یا جنون رخ دهد این‌ها شبه قتل است.
> قتل عمد تشخیص داده شده است
به اصغر کیهان نیا می‌گوییم طبق آخرین خبرها، قتل مورد اشاره قتل عمد تشخیص داده شده(!) وی در واکنش به این مسئله می‌گوید: اگر قاضی قتل عمد تشخیص داده یعنی با تصمیم قبلی و با توجه به فشارهایی که روی او بوده راهی جز انجام قتل نداشته است.
کیهان نیا ادامه می‌دهد: قاضی باید به خاطر گذشته رنج‌آور و به خصوص با توجه به عدم تعادل این شخص هنگام قتل به او تخفیف بدهد. او حاصل جامعه ناسالم است. یک دانشمند ایتالیایی می‌گوید: جانی بالفطره به دنیا می‌آید یعنی کسی که قتل می‌کند فطرتا به دنیا می‌آید در حالی که روانشناسی امروز آن را رد می‌کند و می‌گوید این جامعه و افراد است که از یک نفر، قاتل می‌سازد.
این مشاور خانواده ادامه می‌دهد؛ حتی اگر قصاص نشود مسلما عوارض این جریان تا سال‌ها با او باقی خواهد ماند. با گذشت خانواده مقتول حداقل 5 سال حکم زندان برایش صادر خواهد شد. او به شرطی می‌تواند زندگی سالمی داشته باشد که تحت تاثیر بهزیستی، روان درمانگر یا یک خیّر قرار گیرد تا بتوانند با او کار کنند و آن خاطرات تلخ و اتفاقات بدی را که افتاده را از مغز او پاک کنند و این کاری طولانی و سخت است.
> او همیشه در معرض خطر است
کیهان نیا با تایید این مسئله که این دختر همواره در معرض خطر باقی خواهند ماند اظهار می‌دارد: آسیب‌های این دختر به حدی است که وقتی به زندگی هم برگردد مشکلات زیادی خواهد داشت مگر اینکه بسیار باهوش باشد و بتواند با هوش و ذکاوت خود را نجات دهد یا سر راه آدم‌هایی قرار گیرد که بتوانند به او کمک کنند. متاسفانه اکنون جامعه مان بسیار بسیار بی‌رحم شده است و این بی‌رحمی که داریم و زمانی که فردی با این سبقه در معرض این بی‌رحمی‌ها قرا می‌گیرد خود به خود جانی ساخته می‌شود. الان اگر در کوچه و خیابان بنگریم اکثر جوانان ما آماده برای انفجار هستند چون خواسته‌ای دارند و حقی را می‌طلبند که یا برآورده نشده یا بیجاست. تربیت اولیه و مهر و محبتی که در ابتدا باید به بچه داده شود وقتی رخ نمی‌دهد این‌ها عصیانگر می‌شوند.
> جرم: قتل عمد، پایانِ راه: (شاید)اعدام
جرم: قتل عمد، پایانِ راه: (شاید)اعدام اما راهی که به چوبه دار می‌تواند منتهی شود، مستقیم و بی‌فراز و نشیب نبوده، پیچ و خم‌هایی داشته که یک زندگی 23 ساله را به چنین کابوس دهشتناکی دچار کرده است
> ماجرا به اواخر تابستان 98 باز می‌گردد...
ماجرا به اواخر تابستان 98 باز می‌گردد، ناگهان خبری در شهر پیچید که «دختر»ی جوان، مرد جوانی را از نفس انداخته، به قتل رسانیده و... شبکه‌های مجازی از آن جهت که یک سوی ماجرا، دختری جوان بود؛ بی‌هیچ بررسی و تحقیقی نوشتند:«به دلیل مزاحمت خیابانی» اما اندکی بعد مشخص شد این دو ـ قاتل و مقتول ـ حتی یک بار نیز همدیگر را ندیده بودند و بعدتر اما مشخص شد پای هیچ مزاحمت و بحث ناموسی‌ای نیز در میان نبوده و بالاخره دختری که مرتکب قتل شد به من می‌گوید:«حال خودم را نمی‌فهمیدم، بی‌گناه کشتمش!»
> حرف زدن سخت بود...
با یک مقدمه، گفتگو را آغاز می‌کنیم:«می‌خواهیم ببینیم چه اتفاقاتی می‌افتد که یک آدم در 23 سالگی دچار فاجعه‌ای به این بزرگی می‌شود. هر پرسشی را که نخواستی پاسخ دهی، راحت پاسخ نده و هرچه دوست داشتی بگو. مجموعه این سخنان، پیاده می‌شود و تایپ می‌شود و خدمت دادستان و آقای قاضی پرونده ارائه می‌شود و نهایتاً اینکه اگر رضایت دادند، منتشر می‌شود و اگر رضایت ندادند، بین بایگانی‌ها جا خوش خواهد کرد.»
می‌گوید: بپرس... اهمیتی ندارد وقتی دیگر به نقطه ی پایان رسیده‌ام و اما با یک سنگینی و خفگی که گویی می‌خواهد در جرمی که رخ داده شریک مان کند گفتگو را آغاز می‌کنیم، بالاخره قاتل دختری است 23 ساله که روزگار سختی پشت سر گذاشته!
> درس جغرافی را دوست نداشتم
سطح تحصیلاتت چقدر است؟
دوم راهنمایی
ترک تحصیل کردی؟
بله
دلیل ترک تحصیل چه بود؟
سر یکی از درس‌ها (جغرافی) در خانه بحثم شد و یک هفته مدرسه نرفتم. آن سال که قبول شدم، گفتم که دیگر مدرسه نمی‌روم. نزدیک ثبت‌نام گفتم می‌خواهم بروم ثبت‌نام کنم. پدرم گفت: نه، یک سال بمان و خانه‌داری یاد بگیر، بعد برو. گفتم من نمی‌خواهم رفوزه یک سال عقبی بروم؛ کلاً نمی‌روم. و سر لج و لجبازی با پدرم اصلاً نرفتم.
> دشمنِ خونیِ او همین«لج و لجبازی» است
روی لج و لجبازی تاکید می‌کند گویی دشمنِ خونیِ او همین«لج و لجبازی» است. اصلا سکوت می‌کند و من خیال می‌کنم دیگر حرف نخواهد زد!
سر لجبازی نرفتی؟!
دقیقاً سر لجبازی! اصلا بگذار خیالت را راحت کنم: خانواده‌ام و لجبازی؛ روزگارم را سیاه کردند!
چند تا خواهر و برادرید؟
سه تا
من دورادور شنیده‌ام که از نظر خانوادگی، خانواده به هم ریخته‌ای هستید.
نه
یعنی دروغ است؟ یعنی طلاق و این چیزها در خانواده‌تان نیست؟
بله. خواهرم جدا شده چون شوهرش معتاد بود و داشت بچه کوچکش را معتاد می‌کرد و به کار نمی‌چسبید. الان خودش بچه‌هایش را سرپرستی می‌کند.
> ای کاش برادری بزرگتر از خودم داشتم!
چند تا خواهر و چند تا برادر داری؟
دو تا خواهر بزرگتر از خودم دارم.
یعنی سه تا دختر هستید و هیچ برادری نداری.
بله ولی‌ای کاش برادری بزرگتر از خودم داشتم!
تو چندمی هستی؟ آخری؟
بله
ته تغاری لجباز؟
لجباز نبودم ولی زندگی با من کاری کرد که لجباز شدم و بر اثر لجبازی سیاه بخت شدم.
خودت گفتی سر لجبازی ترک تحصیل کردی. شروعش با خودت بود.
بله
دَرست خوب نبود؟
بود! درس‌هایم خوب بود. فقط با جغرافی و عربی مشکل داشتم که در آن مورد هم خواهر بزرگم کمکم می‌کرد ولی کلاً با جغرافی خیلی مشکل داشتم.
در خانه رابطه‌ات با مادرت بهتر بود یا با پدرت؟
قطعاً با مادرم.
پدرت جانباز است؟
نه!
این هم دروغ است؟! جالب شد! با مادرت راحت‌تر بودی. پدرت تندخو بود؟ بد اخلاق بود؟ چگونه بود؟
پدرم قبلاً خلاف‌کار بود و اینکه مصرف‌کننده بود. پدرم به نوه پسر خیلی علاقه دارد. وقتی خواهرم یک پسر آورد، ظاهراً بچه‌اش چهار دست و پا سمت پاکت سیگار پدرم رفته بوده و به غیرت پدرم بر می‌خورد و خلاف و مشروب و سیگار را کنار می‌گذارد و الان چند سال است که حتی نیکوتین هم مصرف نمی‌کند.
یعنی پاک شده؟
از وقتی من گیرافتاده‌ام اینجا، پدرم دوباره سیگارش را شروع کرده.
پدرت چند ساله است؟
دقیقاً نمی‌دانم ولی پنجاه و خورده‌ای است. پدر و مادرم یک سال با هم اختلاف دارند.
یعنی تاریخ تولد پدرت را نمی‌دانی؟ هیچ وقت برای پدرت جشن تولد گرفته‌ای؟
من از پانزده شانزده سالگی دیگر خانه نبودم ولی شنیده‌ام خواهرهایم گرفته‌اند چون هردوشان قناد هستند.
به هر حال نمی‌دانی تاریخ دقیق تولد پدرت کی است؟
نه
تاریخ تولد خودت را می‌دانی؟
بله. 18 اردیبهشت 1375
اردیبهشتی هستی؟ اردیبهشتی‌های متفاوت! در خانواده‌تان پرخاش، دعوا، بزن و ببند، درگیری، رفت و آمدهای خارج از عرف داشتید؟
زمانی که پدرم خلاف می‌کرد، خیلی عصبی بود ولی از وقتی خلاف را کنار گذاشته، واقعاً یک پدر نمونه شده و اصلاً با آن چیزی که من خانه بودم و بعد ازدواج کردم و طلاق گرفتم و دوباره ازدواج کردم خیلی متفاوت شده.
تو ازدواج کرده‌ای؟
بله
چند سالگی؟
فکر کنم سال 92 بود.
یعنی 17 سالگی.
نزدیک 17 بودم و هنوز 17 سالم نشده بودم.
از سال دوم راهنمایی که ترک تحصیل کردی، دیگر هیچ اقدامی برای ادامه تحصیل نکردی؟
خیلی دوست داشتم کلاس زبان و نقاشی بروم ولی پدرم نگذاشت. بیشتر جلسات قرآن خانوادگی تشکیل می‌دادیم.
پدرت سخت‌گیر بود؟
خیلی. یک آدم تعصبی سخت‌گیر.
برای جریان ازدواجت، شوهرت را خودت انتخاب کردی؟
پدرش چند سال با پدرم دوست بود. چیزی که من شنیدم این بود که پدر شوهر سابقم، رئیس گردان پدرم در دوران خدمت بوده. با عمویم خیلی رفت‌آمد داشتند و ظاهراً من را آنجا دیده بودند. دو سه سال بعد از آن قضیه خواستگاری آمدند.
سال 92 ازدواج کردی، کی جدا شدی؟
فکر کنم سال 95؛ 4 شهریور.
شما متولد سال 75 هستی. سال 81 یا 82 رفته‌ای دبستان.
فکر کنم سال 85 کلاس پنجم بوده‌ام.
سال 87 ترک تحصیل کرده‌ای. یعنی حدوداً دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده‌ای؛ سال 87 یا 88. یادت است که آن زمان سر انتخابات شلوغ شد؟
یادم نیست.
> مصرف مواد حافظه‌ام را پاک کرده!
آیا این «یادم نیست‌ها» کلی است یا فکر می‌کنی الان حافظه‌ات مشکل پیدا کرده است؟
نه. مدتی مصرف ماریجوانا و مواد داشتم و حافظه‌ام خیلی کم شده.
کلاً در حالت عادی آدم کم‌حافظه‌ای هستی؟
نه. بعد از مصرف مواد کم‌حافظه شدم.
قبل از مصرف مواد آدم خوش‌حافظه‌ای بودی؟
کم و بیش
الان خاطرات خیلی دور یادت هست؟ مثلاً دوران کودکی‌ات؟ مثلاً همبازی‌های چهار پنج سالگی‌ات را یادت است؟
بعضی‌هایش را یادم است. پنج سالگی‌ام که پدرم از زندان آزاد شد قشنگ یادم است؛ حتی با تصویر یادم است.
از زندان مشهد؟
نه
شما کلاً مردمان ساکن در لب مرز هستید؟
بله
سطح عمومی زندگی در آنجا پایین است؟
بله فرهنگ‌ها پایین است. ولی وضع مالی خوبی دارند...
نه. فرهنگ عمومی منظورم است.
بله
تا جایی که یادت هست، پدرت چند بار زندان رفت؟
> تا 5 سالگی پدری بالای سرم نبود
نمی‌دانم چند بار. فقط می‌دانم که از وقتی چشم باز کردم تا پنج سالگی، پدری بالای سرم نداشتم. طبق چیزی که مادرم گفته تا پنج سالگی پدرم نبوده و نمی‌دانستم «پدر» اصلا چی هست. وقتی پنج سالگی از زندان آمد کنار مادرم دراز کشید، یادم هست که انگشتش هم آبی بود - اثر انگشت- و کنار مادرم می‌خندید، من گریه کردم و از کنار مادرم بلند شدم. اصلاً نمی‌دانستم پدر چه معنایی دارد، چه کلمه‌ای است. یک سالی طول کشید تا به من گفتند. مادرم تعریف می‌کرد که با عکس‌های عروسی‌شان و بیرون بردنم و گرفتن چیزی برایم، یک سالی طول کشید تا به او گفتم پدر!
یعنی زمان تولدت پدرت زندان بود؟
چیزی که شنیده‌ام این است که چهار ـ پنج ماهه بودم که او زندان افتاده بوده.
خرج زندگی‌تان را چه کسی می‌داد؟
مادرم کار می‌کرد؛ کشاورزی. سر زمین‌ها می‌رفت.
شما هم به او کمک می‌کردید؟
من یادم نمی‌آید
نه. کلاً بزرگ‌تر که شدید به او کمک می‌کردید؟
دو خواهرم... و همچنان هم این‌جوری هستند.
کشاورزی یعنی چه کاری؟
برایم تعریف می‌کرد که سر زمین گندم می‌رفته و زیاد خفت کشیده و کار کرده.
مادرت چند ساله است؟
یک سال از پدرم کوچک‌تر است. ولی خیلی شکسته‌تر است.
تاریخ تولد مادرت را هم نمی‌دانی؟
نه
چرا؟ برایت مهم نبوده مثلاً پدرت چه سالی و چه ماهی به دنیا آمده و امسال چند ساله می‌شود؟
هیچ وقت برایم مهم نبود، حالا هم نیست!
رابطه‌تان خیلی با هم گرم نبود؟
نه
خواهران بزرگترت چطور؟
من و آبجی بزرگم خیلی با هم خوب هستیم.
چند سال از شما بزرگتر است؟
هشت سال و نیم.
یعنی برایت جانشین مادر بوده؟
بیشتر برایم دوست بود. هم خواهر بود، هم دوست بود و هم وقتی مدرسه می‌رفتم برایم معلم بود. به جا تنبیه می‌کرد، به جا محبت می‌کرد.
فکر می‌کنی این‌ها خلاهایی بوده که او پر می‌کرده؟
فکر کنم بله.
غیر از خواهرت دوست صمیمی هم داشتی؟
در بچگی بله و قطعاً همه در کم‌سنی دوست صمیمی دارند ولی...
نه؛ خیلی صمیمی که مگوترین رازهایت را به او بگویی؟
بله. در ابتدایی فاطمه بود که از کلاس اول تا چهارم با هم بودیم. گمش کردم و در دوم راهنمایی از طریق یکی از دوستان مشترک پیدایش کردم. فقط او دوست صمیمی من بود که خیلی از رازهای زندگی‌ام را می‌دانست.
در فامیل با چه کسی رابطه‌ات خیلی خوب بود و نزدیک بود؟
من زیاد با فامیل دور رفت و آمد نداشتم. در فامیل نزدیک دختردایی‌ام بود که سه‌سال از من کوچکتر است و الان هم حامله است.
با عمویت چه رابطه‌ای داشتید؟
عمویم طلبه است و آدم خیلی خوب و شوخی است و از آن دسته آدم‌هایی است که همه چیزش به جا است.
چند تا عمو داری؟
فقط یکی
چند تا عمه داری؟
دو تا عمه دارم.
رابطه‌تان با آنها خوب است؟
با عمه کوچکم اصلاً. یعنی با هیچ کس از خانواده‌مان خوب نیست ولی عمه بزرگم زن خیلی نجیب و خوب و مهربانی است و مثل عمویم است.
دایی هم داری؟
بله
چند تا؟
چهارتا دایی دارم. یکی‌شان فوت کرده.
کی؟
چند سالی می‌شود.
یعنی تو در این شهر هم فامیل داری؟
فقط خاله‌ام
اینجا هم که بودی، پیش خاله‌ات بودی؟
اول او مرا به اینجا کشاند و گفت بیا نزدیک من زندگی کن. من می‌خواستم بعد از طلاقم نیشابور زندگی کنم و آنجا بمانم چون من با اینکه طلاق گرفته بودم ولی شوهرم را دوست داشتم. خاله‌ام پیله کرد که بیا نزدیک من، من هوایت را دارم و کار و زندگی و خانه...
چه دلیلی داشت که تو را به اینجا بکشاند؟
می‌خواست مرا عروس کند که هیچ وقت زیر بارش نرفتم.
پسر داشت؟
نه؛ کلاً می‌خواست عروسم کند. مثلاً دست به خیرش زیاد بود.
خاله‌ات چند ساله است؟
چهل و خرده‌ای... چهل و هفت هشت... فکر کنم چهل و نه ساله است.
شوهرش اهل همین شهر است؟
یک شوهر اینجایی داشت. شوهراولش مال این حوالی نبود از مرز نشینان شمالی بود. بعد از شوهرش جدا شد و با شوهر دومش صیغه 99 ساله بودند. اسم شوهرش حاجی عزیز بود و ما او را یک‌بار در شهر خودمان دیدیم. یک آدم سن‌دار بود.
الان هم با او هست؟
نه؛ از هم جدا شدند.
الان تنها زندگی می‌کند؟
بله؛ با دو تا بچه
به نظرت هیچ دلیل دیگری وجود نداشت که خاله‌ات تو را به این بکشاند؟
نه
آدم سالمی است؟
بله
اهل هیچ نوع خلافی نیست؟
اوج اوج خلافش شاید گاه گداری ماهی یک‌بار قلیان کشیدن باشد.
خواهر بزرگت اینجا به دیدنت آمده؟
یک‌بار از طریق حفاظت و یک‌بار هم با پدر و مادرم؛ دو ماه بعد از اینکه به پدر و مادرم خبر دادیم. آخر وقتی من 15 تیرماه 98 اینجا گیرافتادم، 20 تیرماه عروسی خواهرم بود و خواهش کردم از همه پنهان کنند. تا 9 شهریور پدر و مادرم، خواهرهایم... هیچ‌کس نمی‌دانست.
از چه کسی خواهش کردی؟
از خواهر بزرگم. گفتم تا عروسی بگذرد.
عروسی همان خواهرت بود که طلاق گرفته بود؟
نه؛ آن خواهر بزرگم است که طلاق گرفته و الان هم دو تا بچه دارد.
الان هم مطلقه است؟
الان چند سال که به خاطر بچه‌هایش ازدواج نمی‌کند. می‌گوید من دختر بزرگ دارم و نمی‌توانم.
پس عروسی خواهر دومت بود و تو خواهش کردی که نفهمند؟
بله. به مادرم گفتم بیماری سختی دارم و وخیم است و باید عمل کنم. وقتی گفتند چرا بعدش نیامدی، گفتم وقتی خواسته‌ام از تخت بیمارستان پایین بیایم زمین خورده‌ام و پایم شکسته؛ تا نهم شهریور که آمدند.
از چه طریقی با تو تماس داشتند؟
از دفتر مددکاری زنگ می‌زدم. روزی هم که خبر مرگ آن پسر را دادم و با خواهرم حرف زدم و همه چیز را گفتم، او گفت از جایی که سخنگوی تلفن زندان نباشد به مامان زنگ بزن و با او حرف بزن. از دفتر قاضی زنگ زدم و به مادرم گفتم دارم از بیمارستان زنگ می‌زنم و این‌جوری هست و نمی‌توانم بیایم. گفت بعداً عمل کن ولی عروسی خواهرت باش. گفتم بیماری‌ام وخیم است و خطر دارد و نمی‌شود. حتی بلیت هم رزرو کرده بودم ولی دیگر من را گرفته بودند...
15 تیرماه 98 آن اتفاق افتاد؟
نه 14 تیرماه
خودت ماشین داری؟
نه من رانندگی بلد نیستم.
در خیابان عبور می‌کردی که این اتفاق افتاد؟
با ماشین دوستم نگار که آمده بود دنبالم. به او زنگ زده بودم که بیاید دنبالم.
دوستت اهل این شهر است؟
یک رگش اینجایی است و فکر کنم یک رگش کُرد باشد. اسم شناسنامه‌ای او نجمه است و هم‌زندانی هم بودیم و اسم دیگرش نگار است. تنها دوستی که قبولش دارم.
او هم زندانی است؟
نه قبلاً اینجا زندان بوده.
سابقه زندان داشته...؟
مثل اینکه مواد داشته...
> همیشه دنبال خلاف بودم
مثل اینکه در انتخاب دوست هم خیلی آدم واردی نیستی یا می‌گردی اهلش را پیدا می‌کنی.
نه. همیشه دنبال خلاف بودم.
> مصرف مشروبات الکلی و یک قتل
آهن‌ربا شدی؛ جذب می‌کنی. بگذریم... آن روز، روز حادثه حالت خوب بود؟!
نه؛ مشروب مصرف کرده بودم.
از کی مشروب مصرف می‌کردی؟
بعد از ظهرش بود که ایمان...
نه؛ کلاً از کی مشروب مصروف می‌کردی؟
بعد از اینکه طلاق اولم را گرفتم.
طلاق اول؟! مگر طلاق دوم هم داشتی؟!
صیغه کرده بودم. ازدواجم صیغه‌ای بود. بعد از اینکه طلاق گرفتم کم‌کم سمت سیگار و مشروب و این‌جور چیزها رفتم.
پس آن روز هم مشروب خورده بودی. خیلی خورده بودی؟
300 سی‌سی دست‌ساز
مشروب دست‌ساز؟! جریانش چه شد؟ قشنگ یادت است؟ سر اینکه نگاه چپ کرده و جر و بحث تان شده، خیلی داستان‌سرایی کردند. واقعیتش چه بوده؟ آیا آن پسر را می‌شناختی؟
نه
واقعاً؟!
یک نفر به شیشه زد. بعداً به من گفتند که اصلاً آن پسر نبوده و رفیقش بوده و آن پسره برای اینکه قضیه بیخ پیدا نکند... قاضی به من گفت. من اصلاً نمی‌دانستم و فقط از ماشین پایین آمدم...
> هم مست بودم هم خمار...!
داستان چه‌جوری شروع شد؟
یک لحظه به خودم آمدم و دیدم در خیابان‌ها هستم، در کوچه هستم و دارم گیج خواب می‌شوم. هم مست بودم و هم مستی داشت از سرم می‌پرید. به نگار زنگ زدم و گفتم دنبالم بیاید. گفت آبجی کجایی؟ همه دارند دنبالت می‌گردند. گفتم نگار من نمی‌دانم کجا هستم. بعد از یک نفر پرسیدم. گفت اینجا بلوار بسیج است؛ سمت بادگیرها. به نگار گفتم و اسم سفره‌خانه و اسم عمارت سنتی را گفتم. نمی‌دانم چقدر طول کشید. رفتم به جایی که خلوت‌تر باشد و یک گوشه نشستم، پشت ماشین و سرم را روی پاهایم در بغل گرفتم تا نگار رسید. وقتی رسید سوار ماشین شدم. داشتیم می‌رفتیم که یک نفر به شیشه ماشین زد. من به شدت عصبی بودم و شروع کردم به دادن فحش‌های ناموسی. این اتفاق زیر دوربین افتاد.
صرفاً به خاطر اینکه به شیشه زد شما شروع کردی؟ خب که چه؟
نمی‌دانم. به شیشه زد و همه پسرهای جوان بودند. و من هم شروع کردم به دادن فحش‌های ناموسی. خیلی حرف‌های بدی زدم. مست هم که بودم و آن پسر -خدا بیامرز- زیر بازویم را گرفت و گفت در ماشین بنشین. من دستش را پس زدم و دوباره شروع کردم به فحش دادن و گفتم به چه حقی دست من را گرفتی؟ داد و بیداد کردم. به دوستم نگار گفت این را ببر و جمعش کن. مست است و حالش خوب نیست. یک پسر بود که به گمانم چاق و تو پُر بود و موتورش دقیقاً زیر دوربین بود. فکر کنم موتورش هوندا بود. پلاکش را برای نگار خواندم و او هم گفت بله آبجی دارم می‌زنم ولی بعداً که من را گرفتند، در دادگاه به من گفت که آبجی من اصلاً نزدم و فقط می‌خواستم بترسانم. گفتم پلاک موتور را بزن؛ پسره جا گذاشت و رفت. بعداً فهمیدم همان پسر بوده که به شیشه ماشین زده در صورتی که این پسر گفت من بوده‌ام؛ فقط می‌خواست ماجرا فیصله پیدا کند.
بعد دست به چاقو شدی؟
من چاقو نداشتم!
پس چی داشتی؟
هیچی دستم نبود.
پس چطوری اون جوون رو کشتی؟
وقتی آن پسر داشت می‌رفت، من دنبالش راه افتادم و به او فحش می‌دادم که چرا این کار را کردی. فحش ناموسی می‌دادم و می‌گفتم مگر تو خودت ناموس نداری، خواهر نداری، مادر نداری؟ هی هلش می‌دادم و او اخم کرده بود. هی هلش می‌دادم و یک لحظه قاطی کردم و درباره زن به او حرف زشتی زدم. بعداً قاضی گفت که او اصلاً زن نداشته. گفتم پس چرا عصبانی شد و به گوشم زد؟ گفت به خاطر اینکه عاشق و معشوق دختر خاله‌اش بوده‌. وقتی به گوشم زد صورتم درد گرفت، صورتم بی‌حس شد. بعد زمین افتادم. جلویم یک شیشه دلستر بود. همه می‌گویند آنجا مکان توریستی است و کوچه سنگفرشی است و اصلاً شیشه نیست. حالا بیا ثابت کن!
پس چاقو نداشتی؟
نه من اصلاً چاقو نداشتم.
آلت قتل در پرونده‌ات چه بوده؟
نمی‌دانم. آقای قاضی به من گفتند که پزشکی قانونی گفته مثل تیغ جراحی است. ولی تیغ جراحی دست آدم را زخم می‌کند.
تو خودت فکر می‌کنی با شیشه زدی؟
فکر نمی‌کنم؛ مطمئن هستم.
به کجا زدی؟
یادم می‌آید که اولین ضربه را به صورتش زدم. بعد که خون روی لباسش ریخت شروع کرد به لگد زدن من. بعد من زمین خوردم و تا آمدم نیم‌خیز بشوم دوباره مرا لگد زد. فکر می‌کنم برای این لگد می‌زد که می‌خواست شیشه را از دست من بیندازد ولی نمی‌دانم با آن قد بلند چرا به زیر دست من نمی‌زد و مدام به پهلو می‌خورد. یک لگد که به اینجایم خورد؛ صورتم، صورتم این سمت بود و دراز کشیده بودم. فقط شیشه را می‌چرخاندم. اول فکر می‌کردم به دو جایش ضربه خورده: صورت و پا ولی بعداً در بازپرسی روز آخر گفتند که هفت ضربه بوده و خواستند عکس‌هایش را نشانم بدهند که چون حالم بد شد، نتوانستم نگاه کنم. حس کردم به جای سفتی گیر کرد. دیگر در آنجا بلند شدم چون دیگر به سر و صورتم لگد نمی‌خورد. خواستم شیشه را بیرون بکشم که دیدم داخل رانش است. نمی‌دانستم که داخل ران هم شاهرگ اصلی داریم و فکر می‌کردم شاهرگ اصلی فقط گردن و مچ دست است.
آن وقت به این مسائل فکر می‌کردی؟!
نه؛ بعداً. بعداً به من گفتند که شاهرگش بوده و سفید ران بوده. گفتم من اصلاً نمی‌دانستم که سفید ران بوده و اصلاً نمی‌خواستم به پایش بزنم و فقط شیشه را می‌چرخاندم. اصلاً قرار نبود به او بخورد. حس کردم به جای سفتی....
سابقه درگیری هم داشته‌ای؟ کلاً دعوا نکرده‌ای؟
چرا. دعوای دخترانه
چند سال در این شهر بودی؟
از وقتی طلاق گرفتم یعنی قبل از اینکه طلاق بگیرم چون من 4 شهریور جدا شدم و برج 4 با جهیزیه‌ام اینجا خانه خاله‌ام بودم.
نمی‌توانم بفهمم که خاله‌ات یعنی آدمی که سر زندگی‌اش است تو را به به این شهر بکشاند که چه شود؟! البته من بازپرس نیستم و تو هر جور که دوست داری داستانت را تعریف کن ولی چه‌جوری می‌شود؟! اصلاً تو چقدر خاله‌ات را می‌شناختی که به قول خودت هنوز دو ماه مانده به طلاقت...
> خاله‌ام جای مادرم بود
یادم است بچه که بودم و خواهرانم مدرسه‌ای بودند، خاله‌ام آن زمان معلم بود و درس می‌داد. او مرا با خودش به مدرسه می‌برد و می‌آورد. من پیش خاله‌ام بودم. مادرم هم که شاغل بود و خرازی داشت. مجبور بودم پیش خاله‌ام باشم. از در بچگی پیشش بودم.
پس رابطه‌تان خیلی نزدیک بوده.
بوده...
خلاصه یک چیزی بوده که پیش از اینکه...
وقتی رفت از شهر خودمان، عوض شد.
وقتی تو با جهیزیه‌ات آمدی به این شهر، خانواده‌ات مانع نشدند؟
نه چون می‌دانستند که به خاطر طلاقم عصبی شده بودم و خودزنی‌های من شروع شده بود.
خودزنی؟ با چه چیزی خودت را می‌زدی؟
شیشه، چاقو، هر چیزی
> شوهر اولم سادیسم داشت!
کلاً آدم عصبی‌مزاجی هستی؟
بعد از طلاقم خیلی عصبی شدم چون شوهر اولم سادیسم داشت.
دست بزن هم داشت؟
سادیسم شامل همه چیز می‌شود. اوایل مرا می‌زد تا گریه کنم. بعدها من را می‌زد و خون‌دماغ می‌شدم یا لبم پاره می‌شد یا خون‌ریزی می‌کردم. بعدها جوری شده بود که باید یک جایم در می‌رفت. کتف راستم به خاطر زدنش تا به حال سه چهار بار در رفته.
شغلش چه بود؟
اوایل در میدان تره‌بار بود. بعد مدتی به فایبرگلاس رفت. این اواخر نیز مدتی در شرکت پخش بود. بچه طلاق بود. مادر شوهرم مادر اصلی شوهرم نبود بلکه مادر دو تا برادرِ شوهرم بود و از بچگی او را بزرگ کرده بود و در 17 یا 18 سالگی می‌فهمد که او مادرشان نیست و مادرش سید بوده و کس دیگری بوده. و بعد رفتارهای عصبی او شروع می‌شود.
شوهرت چند ساله بود؟
متولد 70 بود.
یعنی پنج سال از تو بزرگتر بود. درس‌خوانده بود؟
فکر کنم دیپلم هم نگرفته بود... یادم نیست.
در سرنوشتت زندان می‌دیدی؟
هیچ وقت.
هیچ وقت؟! مسیری که تو آمدی آخرش همین بود دیگر!
فکر نمی‌کردم...
من می‌دانم تو فکر نمی‌کردی. من می‌گویم مسیری که تو آمدی طبیعتاً راه دیگری نداشتی. آدم وقتی وارد جاده اصفهان می‌شود که شیراز نمی‌رود. می‌رود؟
همیشه فکر می‌کردم اتفاقات بد برای بقیه و دیگران است و برای من چنین اتفاقی نمی‌افتد.
تو مسیری را انتخاب کردی که... هیچ وقت در مسیرت فکر نمی‌کردی با این تخته‌گازی که گرفته‌ای قرار است به یک دیوار خیلی سفتی بخوری که جمجمه‌ات را بترکاند؟ اصلاً کلاً فکر می‌کردی؟!
به این چیزها فکر نمی‌کردم. اگر هم می‌آمدم کمی عاقلانه فکر کنم جلویش را می‌گرفتم و می‌گفتم ولش کن دیگر، هرچه پیش آید خوش آید.
یک جمله درباره دهه هفتادی‌ها می‌گویند. اگر بگویم ناراحت نمی‌شوی؟ می‌گویند نسل بسیار باهوشِ پر شر و شوری هستند. قبول داری؟ از باهوشی‌اش بیشتر سهم برده‌ای یا از آن یکی؟
گزینه دو
پس بیراه نگفته‌اند که آدم‌های باهوش بپر شر و شور و لجباز یک‌دنده خود مهم‌بین.
همه این‌جوری نیستند.
مگر تو همه هستی؟ تو زندگی خوبی نداشته‌ای. یعنی پازل‌ها را که کنار هم بچینی بالاخره این خانه و خانواده شما باید یک قربانی می‌داده. پدر خلاف‌کار و زندگی سطح پایین...
پدر من اگر هم خلاف می‌کرد خیلی سعی می‌کرد ما را نرمال نگه دارد و حتی اگر خودش آن سال‌ها نماز نمی‌خواند، ما را تشویق می‌کرد که نماز بخوانیم و گاهی اوقات داد می‌زد که چرا نماز نمی‌خوانید.
یک ضرب‌المثلی است که می‌گوید بار کج به منزل نمی‌رسد. نمی‌شود که آدم هم خلاف‌کار باشد و هم بتواند بچه خوبی تربیت کند. این قصه نمی‌خواند. وقتی می‌خواهی قورمه‌سبزی درست کنی اگر یک چیزش کم باشد، یک چیزی شبیه به قورمه‌سبزی می‌شود. پدرت که حتماً برای خودت و برای ما قابل احترام است، یک ملغمه‌ای از زندگی درست کرده بوده. یک جاهایی رگ غیرتش باد می‌کرده و گیر می‌داده. دقیقاً می‌خواهم بگویم که تو بخشی از پازلی هستی که سرنوشتت را بد رقم زدی و خیلی خوبتر می‌توانستی رقم بزنی. دادگاهت در چه مرحله‌ای است؟
نمی‌دانم. هنوز جواب عمد یا غیر عمدش نیامده. قرار بود 22 برج پیش بیاید.
* توضیح: اندکی بعد از مصاحبه شنیدیم عمد بودن قتل هم تایید شده
خانوده مقتول تقاضای قصاص کرده‌اند؟
همان اوایل که آقای قاضی به زندان آمد گفت تقاضای قصاص کرده‌اند. فکر کنم بعد از چهلم بود. در دفترچه‌ام تاریخ زده‌ام که چه روزی گفته‌اند تقاضای قصاص دارند.
در زندان برای خودت چیزی می‌نویسی؟
روزهای دادگاهی‌ام را می‌نویسم، روزهایی که روزه گرفته‌ام، روزهایی که به من کارت تلفن داده‌اند تاریخ زده‌ام. اوایل چیزهایی می‌نوشتم.
کلاً چیزی می‌نویسی؟
بله. شعرهایی را که به درد حالم می‌خورد، در یک دفترچه می‌نویسم.
من برایت یک پیشنهاد دارم. یک دفتر تهیه کن و روزگارت را بنویس. بگذار دیگران بخوانند. نه به اسم بلکه گمنام. می‌دانی جمعیت ایران چقدر است؟ 85 میلیون نفر. مثل تو کم نیستند ولی زیاد هم نیستند.
چه فایده؟ مگر من خودم خیلی چیزها را نخواندم؟ مگر درس عبرت شد؟
چون باور نکردی.
الان دارد برایم درس عبرت می‌شود که دیر شده. خیلی‌ها نصیحتم می‌کردند و من می‌گفتم من نمی‌فهمم، مرا نصیحت نکنید چون در سرم نمی‌رود و خوشم نمی‌آید؛ بگذارید مثل خودتان تجربه کنم.
این هم یک ویژگی دیگر دهه هفتادی‌ها است که نصیحت را دوست ندارند. البته کلاً آدم‌ها نصیحت را دوست ندارند. چند نفر مثل تو در بند نسوان هست که دست به قتل آدم زده‌اند؟
یک نفرشان تبرئه شده و منتظر یک فیش است.
> همیشه تظاهر به بد بودن می‌کردم
اصلاً به تو نمی‌آید که آدم بدی باشی.
ولی همیشه تظاهر به بد بودن می‌کردم.
قیافه‌‌ات یک قیافه معصوم و آرام و دختر اهل زندگی و مهربان و دوست‌دار آدم‌ها است.
با یک برخورد چنین برداشتی کردید؟
تو فکر کن من روانشناس هستم. از سر راه که مرا اینجا نیاورده‌اند. اصلاً به تو نمی‌آید. یعنی همه چیز به تو می‌آید جز خلاف. بعضی آدم‌ها شرارت در چشم و چهره‌شان است.
شاید اگر من هم در اینجا نمی‌افتادم شرارت در وجودم می‌آمد و یک مسیر بدتری می‌رفتم. ترمز زندگی من در یک جایی کشیده شد...
> مشروب خورده بودم، مستِ مست بودم!
مسیر از این بدتر؟! در اقرارت آورده‌ای که مست کامل بودی؟
مشروب خورده بودم ولی نوشته بودند مصرف ماریجوانا که من اصلاً چهار ماه قبلش، به خاطر ایمان ترک کرده بودم. گفت یا من یا ماریجوانا...
یک چیز می‌پرسم راستش را بگو. چقدر دروغ می‌گویی؟
بچه که بودم به مادرم خیلی دروغ می‌گفتم چون می‌ترسیدم.
تو فوق‌العاده آدم دروغگویی هستی و دروغ‌گوی ناشی‌ای هم هستی.
من دروغ‌گو نیستم. نمی‌توانم دروغ بگویم و فوری لو می‌روم.
می‌دانی چرا من اینجا هستم؟ می‌خواهم زندگی‌ات را از یک جایی به بعد بررسی کنم و برای خانواده‌ها بنویسم که اگر خانواده‌ها با دخترشان مهربان نباشند و درد دل نکنند و او به سمت خاله و خواهر بزرگش کشیده شود -بد نیست ولی- کانون خانواده... اولین مراجعه فرزند، باید به پدر و مادرش باشد و اگر فرزندی به کسی غیر از پدر و مادرش مراجعه کرد می‌شود این. خوبش می‌شود این!
من چه گفتم که شما می‌گویید دروغگو هستم. من که تا الان همه چیز را گفتم!
اشکال ندارد. من می‌خواهم چیز دیگری به تو بگویم. تو حرف خیلی خوبی زدی... ترمز زندگی‌ات جای خوبی کشیده شد چون تو اگر یک کم دیگر جلو می‌رفتی داستان‌ها درست می‌کردی. تو یک نفر را کشتی و ترمز کردی. چه بسا یک جامعه‌ای را می‌کشتی. با روش و منشی که پیش گرفته بودی ممکن بود نیمی از جامعه را بکشی. خیلی بدتر می‌شود.
اگر از ایمان جدا می‌شدم، بله بدتر می‌شدم. او بود که مرا کنترل کرد. او گفت یا من و زندگی‌ات یا رفیق‌هایت و کافه رفتنت یا مهمانی‌رفتن و یا سیگار کشیدن.
با خودم لج کرده بودم
تو داشتی از خودت انتقام می‌گرفتی؟
با خودم لج کرده بودم. گفتم حالا که تا اینجا پیش رفتم و در 20 سالگی مهر طلاق در شناسنامه‌ام خورده، دیدگاهم عوض شد. یک مدت پدرم را مقصر می‌دانستم ولی الان می‌بینم از وقتی پدرم ترک کرد، خواهرم مدام می‌گفت آبجی بیا پیش ما، بابا دیگر آن چیزی که فکر می‌کنی نیست و فرهنگ و دیدگاهش عوض شده و دیگر آن آدمی نیست که بگوید به زور چادر سرت کن و بگوید چرا لاک زدی. من گوش ندادم و فکر کردم دارد الکی می‌گوید تا مرا بکشاند. یک جایی کم آوردم و گفتم می‌خواهم بیایم کنار خانواده و ترک کنم. گفت چی مصرف می‌کنی؟ گفتم تریاکم را ترک کرده‌ام و می‌خواهم ماری‌جوانا را ترک کنم. گفتم که خیلی خیلی مصرف می‌کنم؛ خیلی بیشتر از آنچه فکر کنی. گفتم پا به پای یک کله‌زن حرفه‌ای کله می‌زنم. گفت یعنی چه؟ گفتم یعنی ماریجوانا. پدرم چون وارد بود از بالاسری‌اش پرسیده بود که چه کنیم. وسایلم را زودتر فرستادم و رفتم کنارشان. دو روز بود که مصرف نداشتم. در راه زردآب و کف بالا می‌آوردم. وقتی رسیدم کیف و وسایلم همه در آژانس بود و من دم در خانه پدرم روی پله نشستم. آن لحظه یادم است که برای اولین بار موهای پدرم را سفید دیدم و موهایش جوگندمی شده بود. تعجب کردم و در آن حال فقط به پدرم گفتم بابا کیف پولم در ماشین است. بعد رفتم حمام و بالا می‌آوردم. بعد هم افتادم. نه گذاشت قرصی بخورم
و نه هیچ چیز دیگری.
اسم واقعی‌ات چیست؟
مهین
خواب می‌بینی؟
خیلی
خواب‌های خوب یا بد
بستگی دارد که آن روزم چه‌جوری پیش رفته باشد.
همه روزهایت که یکسان است.
نه همیشه یکسان نیست. بین روز یک اتفاقاتی می‌افتد که آن روز را از یکنواختی در می‌آورد.
در زندان هم دعوا کرده‌ای؟
بله؛ اوایل خیلی دعوا می‌کردم، بحث می‌کردم، کل کل می‌کردم.
سر به سرت می‌گذاشتند؟
خودم عصبی بودم. مشکل من بود. البته نمی‌شود گفت که تنها فقط من مقصر بودم
واقعاً درگیر می‌شدی؟
بیشتر لفظی ولی یک‌بار...
دست بزنت خوب است؟
کتک‌خورم ملس است.
خوب خوردی و حالا خوب می‌زنی. نه؟ شوهرت خوب یادت داده که چطور بزنی. فکر می‌کنی که اگر فرجی حاصل شود و خدا به تو رحم کند، بتوانی به یک زندگی خوب برگردی؟
آره.
واقعاً؟!
آره؛ یک زندگی جدید.
اگر آزاد شوی اولین کاری که می‌کنی چیست؟
اولین کارم این است که قصد دارم وسایلم را از خانه مادرشوهرم بردارم و به شهر خودمان بفرستم. یک نذر در حرم امام رضا دارم. با یکی از دوستانم که هم‌تختی من است با او نذر کرده‌ایم که با هم برویم.
جرم او چیست؟
بنده خدا تعلیقی داشته و به خاطر اینکه آدرس خانه‌اش را عوض کرده و نگفته بوده، او را به زندان آورده بودند.
الان در زندان با کسی صمیمی شده‌ای؟
یک نفر که سنش خیلی زیاد است.
یکی از کارهای خیلی بد همین است.
خیلی آدم خوبی است و خانواده‌دار است.
باشد. یکی از کارهای خیلی بدی که نباید آدم انجام بدهد این است که نباید از رده سنی خودش خارج شود.
او برایم مثل یک مادر است.
مثل نگو. مثل یعنی چه؟ یکی از چیزهایی که ایشان(خانم زندان‌بان) گفت این است که خیلی در بحر (مشکلات زندانیان) نمی‌رود. چون اگر آن ارتباط برقرار شود دیگر نمی‌تواند به شغل و زندگی و کارش برسد.
صد در صد درست است. مسائل زندگی را با کارشان قاطی نمی‌کنند.
خب این را یاد بگیر. هر کس باید در وادی خودش باشد. این مثل مادرم است، این مثل خواهرم است، این مثل برادرم است، می‌شود این!
او واقعاً برایم مثل مادر است و همه کار برایم می‌کند.
از من بشنو: یک سال بالاتر و پایین‌تر از سن خودت نرو. اگر می‌روی، سمت خانواده خودت برو.
من که پیش خانواده‌ام می‌روم. او خیلی نصیحتم می‌کند. اگر شما او را ببینید و یک جلسه با او صحبت کنید می‌فهمید.
وقتی آدم‌ها می‌خواهند به یک نفر نزدیک شوند نمی‌گویند تو اگر آدم بکشی با تو رفیق می‌شویم! خب معلوم است که از در خیر وارد می‌شوند. همه از در خیر وارد می‌شوند. تو اگر در خیابان هم باشی و یک ماشین مزاحمت شود، نمی‌گوید که سوار شو می‌خواهم یک بلایی سرت بیاورم. می‌گوید سوار شو می‌خواهم برسانمت.
من که اینهمه رفیق بد داشتم، الان دیگر با چند بار نشست و برخاست، کم و بیش فرق خوب و بد را می‌فهمم.
از قضای روزگار باید بفهمی که اصلاً فرق خوب و بد را نمی‌فهمی.
چرا؟
سر لجبازی باز کرده‌ای.
لجبازی نمی‌کنم. این آدم خوب است. من قید همه کس را زده‌ام.
دختر! خوب داری می‌گویی زندگی ترمز زندگی من را کشیده. بعد دوباره داری همان مسیری را می‌روی که هفت سال پیش رفتی؟! خب این همان است دیگر. تو از دیروز این آدم خبر داری؟ این الان در زندان است.
خاطراتش را می‌خوانم.
می‌دانی خاطره چیست؟ خاطره، قدرت داستان‌گویی ما انسانهاست. هرچه قدرت داستان‌گویی ما بهتر باشد، خاطرات را بهتر می‌نویسیم. یک جمله است که در خانواده‌ها می‌گویند: پدر به بچه‌اش می‌گوید چی بزرگ کردم! ما جلوی پدرمان پایمان را دراز نمی‌کردیم. بعد که خوب در بحرش می‌روی می‌بینی زیرِ گوش پدرش هم زده! دروغ می‌گویند. به این فکر کن که این آدم الان کنار من در زندان است یعنی از نظر جامعه این یک بزهکار است، این یک خلئی در زندگی‌اش است، این یک نمره منفی در زندگی‌اش است. اگر راهت را پیدا کردی، اگر قرار است برگردی، برگرد از نقطه صفر. این خودش مثل امتحان کردن است. می‌گویی حالا آن خوب نبود، احتمالاً این خوب می‌شود. نه خوب نمی‌شود؛ راه کج، کج است. من اگر خدایی ناکرده جای تو باشم، اولین کاری که می‌کنم، دوستم را از زندان انتخاب نمی‌کنم بلکه از بین آدم‌های جامعه انتخاب می‌کنم.
من الان در جامعه نیستم.
برمی‌گردی!
آخر زن جانباز است، شوهرش 8 سال نبوده، با او مانده، خیلی خانم خوبی است...
این چه استدلالی است که داری؟! مشکل همین است. ساده‌انگاری است.
اگر با او نباشم باید با آدم‌های درب و داغان زندان باشم.
با هیچ کس نباش؛ با کتاب باش، با خودت باش، با خدای خودت باش. مگر حتماً آدم باید با کسی باشد؟ اصلاً کجای داستان زندگی ما نوشته که باید با یکی باشیم...؟
گاهی وقت‌ها انسان احتیاج دارد که با کسی درد دل کند. دوست دارم با خدا درددل کنم، با آن طرف که به دست من کشته شده درد دل کنم. از نظر من اینها آنقدر فایده ندارد. من دوست دارم که یک شنونده روبه‌رویم باشد چشم در چشم.
خیلی عالی و خوب است. من یک توصیه به تو دارم از الان در زندگی‌ات نقش بازی کن.
بازیگر خوبی نیستم.
نقش بازی کن که با طرف مقابلت صمیمی هستی ولی خودت باش. صمیمی بودن با یک نفر مثل اسارت و بندگی می‌ماند. باید در بست طرف را قبول کنی و هرچه گفت بگویی درست است. الان برای اینکه مرا متقاعد کنی می‌گویی زن جانباز است، فلان است، بهمان است. یعنی چه؟ یعنی تو کاملاً چشمت را روی بدی‌های احتمالی این آدم بسته‌ای. من مدام می‌گویم او در زندان با تو آشنا شده. اگر اینهایی که تو می‌گویی درست باشد که او نباید الان در زندان باشد.
او یک مصرف‌کننده جزئی بوده و او را گرفته بودند و به او تعلیقی خورده و اینجا ترک کرده.
من اصراری ندارم که تو حرف‌هایم را گوش کنی اما می‌دانم این مسیری که تو داری می‌روی، همان مسیر قبلی‌ات است. اگر ان‌شاءالله تعالی در سرنوشتت آزادی و رهایی و ادامه زندگی بود، به عنوان یک انسان باتجربه زخم‌خورده درد کشیده، پیش خانواده‌ات برگرد و برای مادرت فرزند و برای پدرت دختر و برای خواهرت خواهر باش و برای آن جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنی یک الگو باشد که این آدم تا ته خط رفت ولی برگشت. البته فکر می‌کنم برگشت به شهرخودتان یک کم مشکل باشد.
برایم مهم نیست.
نگاه کردن به آدم به چشم یک قاتل مهم نیست؟
آنها نمی‌دانند. کسی در شهر ما جز خانواده‌ام نمی‌داند.
چرا فکر می‌کنی نمی‌دانند؟
نفهمیده‌اند. چون با خانواده‌ام در ارتباط هستم و مطمئن هستم خانواده‌ام هرچه باشد و خواهر بزرگم هرچه باشد به من می‌گوید.
چرا فکر می‌کنی نمی‌دانند؟ مگر تو در آن جایی؟
خواهر بزرگم هرچه باشد به من دروغ نمی‌گوید. ممکن است با عصبانیت بگوید آبروی مان رفت و این‌جوری شد و آن‌جوری شد و شرایط را می‌گوید.
من به تو قول قطعی می‌دهم که خیلی‌ها در شهرتان می‌دانند که تو این کار را کرده‌ای. اصلاً جامعه ما جامعه بیمارِ خبرگرفتن از این و آن است. بگذریم... اگر منصفانه به این قضیه نگاه کنی، فکر می‌کنی اصلی‌ترین دلیلی که تو به اینجا رسیده‌ای، چیست؟
فکر می‌کنم خانواده‌ام خیلی کم و بعدش من باید عقل می‌داشتم و در هر جمعی نمی‌رفتم. رفیق‌های ناباب...
به قول خودتان در نسل خودت عشقِ خلاف بودی؟
نمی‌شود گفت عشقِ خلاف بودم ولی اینکه پسندم بود در هر جمعی باشم، چهار تا آدم پشتم باشند.
اگر عشقِ خلاف نبودی، در سن 23 سالگی دیگر کاری هست که نکرده باشی و رویش دست بگذاری؟!
همه کاری کرده‌ام.
عشقِ خلاف یعنی همین دیگر! 23 سالت هست و پرونده‌ات کامل است. مثلاً به یک کسی می‌گوییم چرا این کار را می‌کنی، می‌گوید خب آدم که نکشته‌ام! تو آدم هم که کشته‌ای! سرقت هم داشته‌ای؟
نه!
> دزدی کار بسیار زشتی است
نه؟! چقدر بد است!!! واقعاً سرقت نداشته‌ای؟! اصلاً به آن فکر هم نکرده‌ای؟
سرقت زشت است. اصلاً در شان من و خانواده‌ام نیست.
خرجت را از کجا می‌آوردی؟
کار می‌کردم. یک مدتی هم پرستار بودم. در مشهد پرستار سالمند بودم. آن خانم پوشکی بود ولی با واکر راه می‌رفت. آنجا کارهای طلاقم را ‌کرده بودم. ولی بعد حدود دو سال پیش به این شهر آمدم و پرستار بچه دوستم شدم که کرمانی بود. بعد از مدتی دخترش مریض شد و من خسته شدم و کنار کشیدم چون وضع روحی خودم هم به هم ریخته بود.
از همراه او می‌پرسم: شما به عنوان یک آدم بیرونی، چقدر صداقت در حرف‌های این آدم می‌بینی؟
در کل آدم خوبی است ولی بیرون چون در خلاف افتاده بوده و مشروب مصرف می‌کرده، دیگر عقلی برایش نمانده بوده و همه کاری می‌کرده. مدتی هم با یک نفر بودم که خرجم را می‌داد. پدرش در کویت زرگری داشت.
آدم خوبی بود؟
خودش خیلی خوب بود ولی اطرافیانش نه. آنقدر خوب بود که دل من را زد. زیادی خوب بودنش دل من را زد چون هرچه می‌گفتم، متاسفانه نه نمی‌گفت. نمی‌توانست حریفم شود.
چقدر تضاد در ذهنت است! مثلاً می‌گویی طرف خیلی آدم خوبی بوده ولی اطرافیانش نه!
اطرافیانش نه چون او پسر ساده‌ای بود. خیلی ساده بود!
مثل اینکه در این شهر به یک جامعه‌شناسی هم رسیده‌ای؟!
او واقعاً مثل بقیه نبود. چیزی که در وجود بقیه است اصلاً در وجود این آدم نیست.
تو با این شوهر موقتت کجا زندگی می‌کردی؟
یک هفته بود که خانه گرفته بودم. خانه مادرشوهرم بودم.
بافت قدیم؟
می‌دانم که کوچه 11 شهری بود. تازه خانه گرفته بودم. سمت... بود. نرسیده به سه راه... من تا آدرس خانه را یاد بگیرم یک مدت طول می‌کشد. سمت... بود. نزدیک خانه مادرش خانه گرفتیم.
کامل با هم زندگی می‌کردید؟
من اصلاً خانه مادرش بودم و کل جهیزیه من خانه مادرش بود.
مجرد بود؟
بله. من خانه را پس دادم و مادرش گفت اصلاً اتاق بالای خودمان زندگی کنید. از طرف پدر کرد سنندج است و از طرف مادر اهوازی. خانواده‌شان آزاد هستند.
آزاد هستند؟
یعنی از نظر روابط خیلی آزاد هستند.
از نظر مذهبی بی‌بند و بار هستند.
نه. پدر و مادرش نماز می‌خوانند. همه چیزشان به جای خودش است.
تو نماز می‌خوانی؟
بعد از چهار سال در زندان شروع کردم. بعد از طلاقم دیگر نماز نخواندم و روزه نگرفتم. اینجا شروع کردم. خدا را فراموش کرده بودم.
> کم و بیش مذهبی بودم
کلاً از نظر اعتقادی، آدم مذهبی‌ای بوده‌ای؟
آره کم و بیش. الان هیچ چیزی یادم نمی‌آید؛ نه اصول دینی، نه امامان به ترتیب.
الان یادت می‌آید؟
نرفتم دنبالش. فقط نماز می‌خوانم.
خواب‌های خوب و بد می‌بینی. بله؟ خواب اعدام هم دیده‌ای؟
نه ولی چند وقت پیش در سینما یک فیلم گذاشتند با نام متری شیش و نیم. ناصر خاکسار را که اعدام کردند حالم خیلی بد شد و دیگر از آن به بعد از طرف زندان ما را برای فیلم بد نبردند و همیشه فیلم‌های خنده‌دار بردند چون آن روز خیلی حالم بد شد. پشت سر همه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم و تا دو روز تاثیر عصبی رویم گذاشته بود.
متری شیش و نیم فیلم خیلی خوبی است
ایمان کپی ناصر خاکسار است.
پس خیلی جالب است.
شاید اسمش را شنیده باشید: ایمان...، برادر رضا...، سمت... چند سال پیش جزء اراذل و اوباش این شهر شناخته شدند. اشتباه من در زندگی‌ام این بود که دنبال آدم‌های لات کله‌گنده رفتم.
باورت می‌شود که من حتی یک دوست هم ندارم.
بله چون روانشناسید، چون عاقل هستید.
اگر در خانه ما را بزنند من از جایم تکان نمی‌خورم چون مطمئن هستم کسی با من کاری ندارد بلکه یا پست‌چی است یا کار دارد یا آدرس می‌خواهد یا کسی از فامیل است. من یک دانه دوست هم ندارم. هزاران هزار نفر آدم را می‌شناسم. کوه می‌روم، غواصی می‌روم، مسافرت می‌روم ولی شروع کوه‌نوردی دوستی‌ام شروع می‌شود و پایان کوه‌نوردی هم خداحافظ. شروع سفر دوستی‌ام شروع می‌شود و پایان سفر خداحافظ.
به قول خواهرشوهرم دوست برای پشت در خانه است.
دوست داری این حرف‌ها چاپ شود؟
نه
به اسمت چاپ نمی‌شود. سرنوشت یک آدم است. من می‌نویسم و بخوان و اگر رضایت دادی چاپ می‌شود. حتماً باید با رضایتت باشد و این جزو حقوق فردی تو است. اما چون این یک مصاحبه پژوهشی است و نامی هم در آن نیست، حقی برای تو ایجاد نمی‌کند ولی صرفاً جنبه احترامی دارد که بخوانی و ببینی. اگر من می‌نوشتم من مهین فلانی هستم و پدرم این است و اهل فلان‌جا هستم.... ما حتی مکان جغرافیایی تو را هم نمی‌نویسیم که مثلاً او از اهالی فلان شهر بوده. یک نفر از همشهری هایت بخواند می‌گوید این دختر در شهر ما چه کسی بوده که در فلان شهر آدم کشته. بعد می‌گردند و پیدایت می‌کنند. اگر دوست داری چیز دیگری بگویی، بگو.
به قول شما دوست به درد نمی‌خورد و در این دوره چیزی به نام دوست وجود ندارد.
چرا خیلی به درد می‌خورد. دوست خیلی خوب است ولی در حد همان دوست. نباید جای چیزی را بگیرد. دوست نباید جای پدر و مادرت را بگیرد. من می‌گویم خواهر نمی‌تواند جای مادر را بگیرد. تو الان می‌گویی فلانی مثل مادرم است. چرا زود آدم‌ها را می‌پذیری؟ هیچ وقت مشاوره رفته‌ای؟
وقتی در شرف طلاق بودم در نیشابور رفتم.
وقتی بیرون آمدی با خودت گفتی چقدر چرت و پرت گفت. بله؟
وقتی بیرون آمدیم به خواهرشوهرم چند کتاب درباره مثبت‌اندیشی داد.یکی از آن کتاب‌ها خیلی برایم جالب بود چون مفاهیمش در سرم می‌رفت و می‌فهمیدم و درکش می‌کردم. سعی می‌کردم همان‌جور پیش بروم. یک مدت خوب بودم و نمی‌دانم یکهو چه شد که کتاب را کنار گذاشتم. نخواستم ادامه بدهم.
پس صادقانه‌ترین حرفت این است که هرچه سرت آمده، انتخاب خودت بوده. بالاخره یک حرف راست زدی.
همه حرف‌های من راست بود.
سر به سرت می‌گذارم؛ ناراحت نشو. ولی این خیلی صادقانه بود. هرچه سرت آمده انتخاب خودت بوده.
یکی از قسم‌ها و عهدم با خدا این بوده که دیگر سمت دود و حتی قلیان هم نروم. با اینکه اهل قلیان نبوده‌ام ولی حتی شوخی و تفننی‌اش را هم در جمع ننشینم. گفتم خدایا قول می‌دهم. فقط اینکه یک فرجی بشود و یک زندگی...
به خدا قول نده؛ به خودت قول بده.
اول به خدا قول بدهم...
پای خدا را وسط نکش. اگر زیرش بزنی برایت داستان می‌شود.
دقیقاً اشتباه شما همین است. من اگر به خودم قول بدهم زیرش می‌زنم ولی اگر به خدا قول بدهم، از ترس خدا هم که شده...
اگر به خدا قول بدهی و زیرش بزنی برایت داستانی می‌شود.
می‌دانم ولی من اول به خدا قول دادم.
من فکر می‌کنم آدم‌ها با خودشان مهربان هستند.
من اگر با خودم مهربان بودم الان اینجا بودم؟!
خب تو مهربانی را این‌جوری فهمیدی. بد فهمیدی. تو که نمی‌دانستی داری در حق خودت بدی می‌کنی. می‌دانستی؟
چرا؛ یک جاهایی می‌دانستم. وقتی سیگار می‌کشیدم...
پس آن تئوری دهه هفتادی‌ها درست است. اگر یک جاهایی از حرف‌هایم ناراحتت کرده عذرخواهی می‌کنم. گفتم یک جوّ آرام صمیمی باشد که راحت بزنی. اگر چیزی دوست داری بگو. در زندان بنویس. در زندان فقط بنویس.
می‌خواهم روزی که آزاد شدم، بروم پیش ناشر و زندگی‌ام را از اول با جزئیات بگویم و ضبط کند.
؟ تو اینجا بنویس؛ من برایت آن کارها را رایگان انجام می‌دهم.
- نمی‌توانم بنویسم.
- خب ضبط کن
؟دوست دارم چاپ شود ولی اسم و فامیل و شخصیت‌ها و آن چیزهایی که در آن نام بردم، نباشد.
- اسم و فامیل خیلی مهم نیست.
؟ مهم است چون همه می‌شناسند.
- من سال‌ها است در کار روزنامه‌نگاری هستم. هزاران هزار حادثه... دختری که در تهران پدر و مادر و برادرش را در وان حمام کشت. الان اگر بروی آنجا بگویی اصلاً یادشان هم نیست. جامعه شماها را زود فراموش می‌کند. این شماها هستید که نباید بگذارید جامعه شما را فراموش کند. جامعه برایش خیلی مهم نیست که تو اسمت چیست. سه چهار سال دیگر در این شهر اصلاً آن حادثه و تو را یادشان رفته ولی این تو هستی که باید تا آخر عمر درد بکشی و با یک کابوس زندگی کنی. پس چرا از آن فراری هستی. اصلاً نباید از آن بترسی. تو ته خط را رفته‌ای. الان وقتی من قصه سمیه در خیابان گاندی تهران را گفتم، چشمانت پس کله‌ات رفت که مگر می‌شود یک نفر پدر و مادر و برادرش را در وان حمام آنقدر چاقو بزند که نصف وام حمام پر خون شود. می‌دانی چرا؟ چون می‌خواهد با یک پسری ازدواج کند؛ فقط همین. وقتی من رفته بودم تهران سر صحنه اصلاً باورتان نمی‌شود؛ انگار یک نفر گالن 200 لیتری خون در وان حمام خالی کرده است. اینهمه خون از این سه آدم از کجا آمده. همین‌جا در خود این شهر یک مرد در خیابان مست کرد و سر زن و دو بچه‌اش را برید...روزها در زندان چه کار می‌کنی؟ کار مفیدت چیست؟ فکر می‌کنی؟
- بیشتر خیال‌بافی می‌کنم.
> فکر کردن آدم را زجر می‌دهد
چرا فکر نمی‌کنی؟
فکر آدم را زجر می‌دهد چون فکر یک ‌جورهایی به حقیقت نزدیک است.
اگر فکر زجرت می‌دهد، نشانه خوبی نیست چون داری از حقیقت فرار می‌کنی. آدم‌هایی که تحمل حقیقت را نداشته باشند، این داستان برایشان درست می‌شود.
یک روز زندانت را برایم تعریف کن تا ببینم چه کار می‌کنی. صبح ساعت چند بیدار می‌شوی؟
برای نماز بیدار می‌شوم و دوباره می‌روم روی تختم و ذکر می‌گویم تا خواب می‌روم.
در بندتان چند نفر هستید؟ بندتان باز است؟
4 تا بند داریم. من در بند مسن‌ها رفته‌ام.
مسن‌ها؟! خودت خواستی؟
بله. اوایل می‌خواستند به خاطر شورای انضباطی مرا 15 روز موقتی بفرستند. ولی متاسفانه احمق بازی درآوردم و خودزنی کردم و گفتم من عصبی هستم و اگر پیش پیرزن‌ها بروم افسرده‌تر هم می-شوم. شاید بعد از یک ماه خودم درخواست کردم که آیا می‌شود من به بند مسن‌ها بروم؟ گفتند پس چرا آن موقع این کار را کردی؟ گفتم چون آن موقع بی‌عقل بودم ولی الان واقعاً می‌خواهم بروم چون آرامش می‌خواهم.
از 25 خانمی که در بند شما هستند چند تایشان بومی این شهر هستند؟
در بند ما نداریم.
برایت جالب نیست که در زندانی در این شهر هستی ولی کنارت هیچ آدم بومی نیست؟
موقع آمار بیدارمان می‌کنند. اگر کلاسی داشته باشیم، کلاس می‌رویم و اگر نداشته باشیم می‌روم پای تلفن و زنگ می‌زنم.
چه کلاس‌هایی؟
کتاب‌خوانی، کیف‌دوزی، عروسک‌سازی و این‌جور چیزها.
این 25 خانم که در بند هستند از تجربیات و خلاف‌هایشان می‌گویند؟
خودم اگر بروم پای حرفشان بنشینم. فقط یک دو نفرشان هستند که پای صحبتشان می‌نشینم و خیلی دوستشان دارم.
چیزی بوده که بلد نبوده باشی و یاد گرفته باشی؟
نه
یعنی همه را بلد بودی؟
نه. چون بیشتر شنونده بودم. چیزهایی شنیدم که برایم جالب بوده و پرسیدم و برایم توضیح داده‌اند. زیاد در کار کسی دقت نمی‌کنم که بپرسم چرا این‌جوری است و چه شد که این‌جوری شد. قبلاً خیلی فضولی می‌کردم ولی الان نه. فضولی‌ام در این حد است که وقتی ورودی جدید می‌آید بروم و ببینم کیست. زیاد کاری به کار کسی ندارم.
ایمان به دیدنت می‌آید یا نمی‌تواند؟
نمی‌آید. دیگر نیامد.
پسر به آن خوبی دیگر نیامد؟
ایمان که آن پسره نیست. آن پسر که گفتم یکی دیگه است. ایمان یکی دیگه است. آن پسر که گفتم پدرش برای کویت بود، برای دو سال پیش بوده.
پس ایمان جدید است؟ با او هم ازدواج موقت کرده بودی؟
صیغه چهار ساله خوانده بودیم.
ولی کلاً نیامد؟
چرا. دو سه بار حفاظت آمد. دفعه آخر که برای صیغه 99 ساله آمد، خودم قبول نکردم. خودم گفته بودم بیاید و سر یک مسائل شخصی دیگر قبول نکردم. بعدش هم او نیامد و با کسی رفت.
تو از کجا می‌دانی با کسی رفت؟
خب همه چیز می‌پیچد. خودش هم قبول کرد و آدمی نیست که زیرش بزند. روز اول که تلفن زدم و گفتم چنین چیزی را شنیده‌ام خودش قبول کرد.
این چیزها چه‌جوری می‌پیچد؟ پس از این و آن خبر می‌گیری؟
حتی همچنان از خواهرشوهرم حالش را می‌پرسم. الان با اینکه هنوز محرمش هستم ولی به خواهرشوهرم می‌گویم به او بگوید که رفیق سلام رساند. هرچه باشد یک زمانی خوبی‌هایی در حق همدیگر کرده‌ایم.
بعد از کلاس و ناهار...
می‌خوابم
بعد از ظهرها چه؟ فیلم و تلویزیون چه؟
زیاد تلویزیون نگاه نمی‌کنم.
در زندان روزنامه می‌آورند؟
پایین هرچه که در دفتر باشد از کتاب و روزنامه و مجله...
نمی‌خوانی؟
کتاب می‌گیرم و شب‌ها کتاب‌خوانشان هستم.
الان داری چه کتابی می‌خوانی؟
همسفر همیشه غایب. برای زندانیان بند هم می‌خوانم. اوایل کتاب‌خوانی‌ام خیلی زیاد بود ولی الان دیگر نمی‌توانم. از وقتی دادگاه دفاع آخرم را رفته‌ام دیگر فکر و ذهنم مشغول این است که جواب کِی می‌آید و نمی‌توانم روی یک چیز مشخص تمرکز کنم و نمی‌کشم که بخواهم ادامه دهم.
در حقت دعا می‌کنم که هرچه برایت خیر است و خواست خداوند است پیش بیاید.
هرچه صلاح باشد.