دربی در روز بلوا!

امید مافی‪-‬ خورشید از آسمان هجرت کرده بود. در جوخه‌های اعدام سرخابی پس از شنیدن فرمان آتش، چیزی جز فحش و فضیحت به گوش نرسید تا سربازانی که وظیفه‌ای جز شلیک تیرهای خلاص نداشتند یادشان برود در میانه کارزار ماشه‌ها را بچکانند. دربی اینبار فقط چوب و چماق کم داشت و نود و پنج دقیقه رجزخوانی و روی اعصاب ملت رژه رفتن تنها یک گل به همراه داشت و مابقی لحظات نبرد جهنمی با غیظ و غضب ستاره‌های مفرغی سپری شد.
گرچه اینبار پرنده کوچک خوشبختی روی شانه‌های یحیی و پسرانش نشست و عروسی سر از کوچه قرمزها درآورد و گرچه فرهاد با زخم و اندوه و انتظار فاصله نیمکت تا رختکن را طی کرد، اما حتی مجالی کوتاه برای سرد شدن اسلحه‌ها فراهم نگردید. اینگونه شد که بوی اشک‌ها و لبخندهای سربازان جمعه همه جا را گرفت و با آخرین سوت میرغضب میدان که همه زیبایی جدال سنتی را ذبح کرد، هیچ فانوسی روشن نشد و پرچم‌های خاکستری به جای پرچم‌های سرخابی در سکوت آکنده از رذیلتِ ورزشگاه آزادی به اهتزاز درآمد.
با این همه در شطرنج آدینه شب، فرهاد به طرز مرموزی مات شد تا در میان کابوس‌های مچاله محبوس گردد و به این فکر کند که در آشیانه آبی همیشه در بر یک پاشنه نخواهد چرخید و کمی لغزش برای افتادن از چشم‌ها کافیست.
آن سوتر یحیی به سکاندار شرمنده سکوهای خالی بدل نگردید و با نقشه‌های خود به پیشواز صدر رفت تا نعش آرزوهای پرپر را بر دوش لاجوردی‌ها بگذارد و در جمع پارتیزان‌های یاغی بال بگشاید و رد پرهایش به قلب دوآتشه‌هایی برسد که پس از فتح دربی چهار قطره اشک پای جعبه رنگی ریختند.
سهم حقیقی فوتبال از دربی اما سوختن بود. انگار باید سوخت و ساخت و به تقلای گلوی زندگی زیر دشنه ستاره‌های کاغذی زل زد و دم نزد.