صدای شلیک؛ از مزار شریف تا قندوز!

امید مافی‪-‬ سال هاست از زخمِ تن‌های نحیفشان آتشی به جان‌ها افتاده و از شدتِ آلام بی‌پایانشان زبان‌ها بند آمده است.سال هاست جور و جفا و ستم پهنای صورت هندوکش را پوشانده است.هندوکش مظلوم که روزی هزار بار ایستاده می‌میرد و زنده می‌شود!
این بار اما هر چه می‌شنویم حسرت و حرمان است و مرگ و موت و ماتم و نیستی؛
از پس کوچه‌های خاکی قندوز تا خیابان‌های مه گرفته بامیان.این بار در سراشیب جاده‌های قندهار جوان‌ها محال است پیر شوند و پیرها محال است رنگ آرامش را ببینند و آسوده
جان دهند.


آمودریا به غایت سرگردان است و برای کابل که روزهاست زانو بریده مویه می‌کند و به یاد می‌آورد آزادی را.آه آزادی در سرزمینی که نرخ گورکن از نرخ حریت آدمی بیشتر است.
افغانستان بی‌تاب است و سردرگم.افغانستان دلش چنگ می‌خورد.در گیر و دار حادثه مردانی مستاصل از بال طیاره‌ها سقوط می‌کرده و زنانی در میان آتش هروله می‌کنند.کودکان اما راز و رمز نامردی را زیر گوش عروسک هایش نجوا نخواهند کرد،به این امید که روزی تفنگ‌ها آزارشان به گنجشک‌های آن مرز خون آلود نرسد و مین‌ها خاموش شوند تا هیرمند در قامت عاشقی شیدا، هامون را در آغوش بگیرد و به جای خاطرات پوتین‌ها خاطرات قرص قمر را زیر گوش هامون تعریف و خواب قاصدک‌ها را برای رودهای زلال تعبیر کند.
صدای شلیک از مزار شریف تا جلال آباد پیچیده و خانه‌های زار و نزار شانه هایشان را از فرط تنهایی و بی‌کسی در هم کشیده‌اند و بیرق خونین سرزمین زخم ها، روی زمین مانده است.آن سوتر اشرف غنی از بازگشت حرف می‌زند تا بلندگوها بر سر افغان‌های ساده دل خراب شوند و مار زنگی در آستین غریبه‌ها رویت شود.
آری برادر، این سرزمین در حسرت یک جرعه آرامش همه خاطرات شیرین سال‌های آزادی‌اش را به یاد می‌آورد و پیش از آنکه در شبی تب آلود،حسرت تن سربازان
خانه نشینش را تسخیر کند خون می‌گرید.
در چنین عرصاتی آیا کسی هست فریاد رس باشد و همچون شیر دره پنجشیر در میانه راه رودهای غوربند و پروان آزادی را فریاد بزند تا سرزمین عصیان لختی لااقل آرام بگیرد و خیابان هایش کمتر از درد به خود بپیچند.قصه پرغصه افغانستان اما تمامی ندارد و خاکی که هزاران بار در خود کز کرده و سوگوار آهوان به خاک و خون کشیده شده،بیش از هر زمان دیگر موسیقی شوم جدایی را زمزمه می‌کند تا باور کنیم گاه آزادی قناری تکیده‌ای می‌شود در کنج قفسی کوچک.قناری شکسته‌ای که سرودن جویبارهای زلال را از یاد برده است و این‌گونه است که بهانه‌ای برای سرودن پیدا نمی‌شود...