علیرضا صدقی «سکوت» و «فریاد» به مثابه یک بیماری

در پساپشت هیاهوی گوش‌خراش این روزهای ایران، «سکوت» به عنوان عامل اصلی و بن‌مایه آن نشسته است. طبیعی است در جامعه‌ای که گوشی برای شنیدن و پیش از آن زبانی برای گفتن نباشد، هیاهو، جنجال و شلوغی خارج از قاعده جایگزین گفت‌وگو، مفاهمه و مباحثه خواهد شد. هم از این روست که گویی کسی برای کسی سخن نمی‌گوید. انگار مخاطب هر گوینده‌ای تنها خود اوست و هرکس برای خود سخن می‌گوید. شاید همین دلیل اساسی صداهای بلند و فریادهای کرکننده است. چه این‌که کسی را با دیگری کاری نیست. لذا صداها، به صورت مدام و مادام بلند و بلندتر می‌شوند تا شاید گوشی برای شنیدن یافت شود. در این رفتار غریزی نیز نوعی خطای راهبردی و استراتژیک وجود دارد. چرا که با بالا گرفتن بیش از حد حجم صدا، گوش آدمی توانایی شنوایی را از دست می‌دهد.
این وضعیت را از دو منظر باید مورد کندوکاو قرار داد. نخست آن‌که چه بر سر این جامعه آمده که هیچ کس تحمل شنیدن دیگری و حتی گفتن برای دیگری را ندارد و دو دیگر، بروز این وضعیت چه پیامدهایی برای چنین جامعه‌ای در پی خواهد داشت.
بی‌گمان دال مرکزی بروز این وضعیت را باید در «نشنیدن»ها و «ندیدن»ها و «نخواستن‌»های متولیان امور جستجو کرد. در جامعه‌ای که بر یک مرکزگرایی مقتدر تکیه دارد و تمشیت همه امور ـ حتی امور بسیار شخصی شهروندان ـ در اختیار نهاد قدرت است و قدرتی مبسوط‌الید سعی در کنترل همه چیز و همه کس دارد، به طور طبیعی مخاطب اصلی همه گفت‌وگوها همین نهاد قدرت خواهد بود. حال اگر نهاد قدرت به هر دلیلی گوشی برای شنیدن نداشته باشد و خودخواسته اجازه بیرون آمدن هیچ صدای مخالف و منتقدی را ندهد، آرام‌آرام زبان جامعه فرآیند منطقی خود را از دست می‌دهد و سکوت می‌کند. این سکوت گاه شکل واقعی به خود می‌گیرد و گاه نیز در قالب فریاد خود را بروز می‌دهد. چه این‌که گوینده در حال فریاد با خود سخن می‌گوید و اساسا در پی مخاطبی نیست.
در چنین موقعیتی که مخاطبی شنوا فراروی گوینده وجود ندارد، منطق ـ به هر دو معنای آن ـ رنگ می‌بازد و فضا بیش از آن‌چه قابل تصور باشد به سمت نوعی رویکرد هیجانی متمایل و منحرف می‌شود. به طور طبیعی در فضای هیجانی نیز امکان و مجال گفت‌وگو فراهم و مهیا نیست. نتیجه آن می‌شود که بخشی از نخبگان جامعه دهان می‌بندند و گروه دیگری که متخصص امر فضای هیجانی هستند، میدان‌داری می‌کنند. شرایطی که کم‌وبیش در ایرانِ امروز به فراوانی می‌توان مشاهده کرد. امروزه نخبگان متعددی در هر حوزه‌ای، از اساتید دانشگاه تا کنش‌گران سیاسی و اجتماعی هستند که به هر دلیل سکوت را بر گفتن مرجح دانسته و در برابر رویدادها و رخدادهای اجتماعی هیچ نمی‌گویند. در برابر این گروه عده‌ای میان‌مایه از هر طرف، فضای عمومی و رسانه‌ای را در اختیار گرفته و خیل عظیمی از بدنه جامعه را با خود همراه کرده‌اند. نتیجه میدان‌داری این گروه همان می‌شود که مطالبات اصلی و خواست‌های ملی و عمومی به حاشیه رانده شده و برخی خرده‌مطالبات فرعی به عنوان اصول اساسی کنش اجتماعی مطرح می‌شوند.


این همان پیامدی است که باید از آن هراسید. چرا که وجود چنین تصویری از جامعه ایران بیش از هر چیز واقعیت‌ها، مسائل و دغدغه‌های اصلی را در بستری متاثر از بی‌تفاوتی به محاق فراموشی می‌کشاند. فراموشی موضوعات اصلی، شکل‌گیری امواج هیجانی، از میان رفتن امکان گفت‌وگو، بالا گرفتن فریاد به جای نجوا و میدان‌داری میان‌مایگان، همه‌وهمه اندک فرصت‌های باقیمانده به منظور بهبود امور و خروج از موقعیت خطرخیز فعلی را از بین خواهد برد.
به دیگر بیان، مادام که سکوت ـ چه در قالب خاموشی و چه به شکل فریاد ـ جامعه ایران را فراگرفته باشد، شناسایی «درد» ناممکن خواهد بود. این عدم امکان شناسایی درد، فرصت درمان را از درمان‌گر خواهد گرفت. این درد به حال خود رها شده، در آینده‌ای نه‌چندان دور به توموری بدخیم تبدیل خواهد شد که سلول‌های سرطانی آن دیگر اندام جامعه از ورزش تا هنر و از فرهنگ تا سیاست را آلوده خواهد کرد. حال اگر برخی از ارباب قدرت از وضعیت حاضر به دلیل عدم وجود مطالبه‌گری هدفمند که آن‌ها را وادار به پاسخگویی می‌کند، خرسند و خشنودند، باید بدانند که متولی جامعه‌ای بیمار بودن هیچ افتخار و اعتبار برای هیچ‌کس نخواهد داشت.
سایر اخبار این روزنامه