هم‌صحبت مي‌شويم اما گفت‌وگو نمي‌كنيم

1. تصور كنيد «استادي جوان با شكل و شمايل مرسوم اساتيد، كت و شلوار و كيف به دست و رفتار مرسوم آنان در كلاس درس حاضر شده و بعد از معرفي خود و موفقيت‌هاي علمي و تحصيلي‌اش، در خلال تدريسش، نظر دانشجويان را درباره موضوعي مشخص جويا مي‌شود». حال همين مثال را مي‌شود از زاويه ديگري ديد: «همان استاد را در نظر بياوريد كه در روز اول ترم و پيش از آغاز كلاس‌ها، با لباسي شبيه به دانشجويان در حياط دانشگاه و در ميان حلقه دانشجوياني كه مشغول خوردن قهوه يا كشيدن سيگار هستند حاضر مي‌شود و اين در حالي ‌است كه دانشجويان او را تاكنون نديده‌اند. وي با آنان وارد صحبت شده و همان موضوع را به ميان كشيده و نظر آنان را جويا مي‌شود.» آيا گفت‌وگويي كه ميان دانشجويان با استاد در دو مثال فوق در گرفت، با كيفيتي واحد انجام خواهد شد؟ اين يادداشت، درنگي در اين خصوص است.
2. نسبت با حقيقت دست‌كم چهار حالت را مي‌توان تصور كرد: ۱) حقيقت به مثابه امر مطلق و يكپارچه: حقيقت امري مطلق و يكپارچه‌اي است و تمام آن در دستان من است. ۲) حقيقت به مثابه قطعات پازل: حقيقت امري چند پاره و پازلي است لذا تنها تكه‌اي از آن نزد من بوده و قطعات ديگر آن در اختيار ديگران مي‌تواند باشد. ۳) حقيقت به مثابه سراب: اساسا حقيقت مطلق وجود ندارد يا در فرض وجود، دست‌يافتني نيست، پس حقيقت نه نزد من است و نه نزد شما و ۴) حقيقت به مثابه امري فردي يا فرهنگي: حقيقت امري عيني و بيروني نيست، بلكه فردي و منطقه‌اي است پس هم من حقيقتم و هم شما. آنچه در ادامه و در ضرورت گفت‌وگو بيان مي‌شود نسبت با حقيقت را در حالت (۲) تصور مي‌كند به عبارتي آن را چند پاره و نزد افراد مختلف مي‌داند، چرا كه تنها در اين نسبت است كه ديگري به عنوان عنصر تكميل‌كننده حقيقت ظهور پيدا مي‌كند و گفت‌وگو به عنوان ابزار مهم كشف آن ضرورت پيدا مي‌كند. 
3. دست‌كم دو نوع گفت‌وگو را مي‌توان از هم تمييز داد كه مشترك لفظي‌اند به عبارت ديگر، اگرچه در لفظ مشتركند، اما بيانگر دو چيز كاملا متفاوتند. در شكل اول، گفت‌وگو ابزاري است كه در نسبت با حقيقتِ شماره (۱) - حقيقت مطلق نزد من است- كاركرد دارد. در اينجا فرد تعهدي صوري به گفت‌وگو دارد و از آنجا كه معتقد است حقيقت را يافته، گفت‌وگو تنها ابزاري است براي اشاعه آن. در اين نوع گفت‌وگو فرد، تلاش مي‌كند تا با نشان دادن خطاهاي فكري فردِ مقابل و با سوءاستفاده از تمام فرصت‌ها و موقعيت‌هاي خويش و بهره‌گيري از ضعف‌ها و كاستي‌هاي فردِ مقابل كه در بسياري از موارد فراتر از حدود نظري مي‌رود نظر خويش را عين حقيقت نشان دهد. انواع و اقسام مناظرات نمونه‌هاي مرسومي از چنين گفت‌وگوهايي هستند كه در آن، گفت‌وگو به مثابه «انتقال اصوات» است. البته نبايد از ياد برد كه اين نوع گفت‌وگو تنها در مناظرات يافت نمي‌شود، بلكه اشكال مختلف آن را مي‌توان در زندگي روزمره (مانند گفت‌وگو ي افراد در تاكسي، گفت‌وگوي استاد و شاگرد و گفت‌وگوي پدر و فرزند) نيز يافت كه همواره تكرار مي‌شود. 
4.  اما شكل ديگر گفت‌وگو، با توجه به حقيقتِ شماره (۲) تعريف مي‌شود. بر اين اساس، فرد قلبا بر اين باور است كه در بهترين حالت تنها قسمتي از حقيقت (همچون تكه‌اي از يك پازل) نزد اوست لذا براي آنكه بتواند به بهره بيشتري از حقيقت دست يابد، بايد آن را از ديگران طلب كند. در اين مسير گفت‌وگو، يگانه ابزاري است براي كشف حقيقت. بنابراين فرد در اينجا ابدا به شكل صوري گفت‌وگو محدود نمي‌ماند و تمام تلاش خود را به جاي كسب پيروزي و تفوّق بر ديگري، صرف كشف آنچه در پس و پيش ذهن طرف مقابل قرار دارد، مي‌كند حتي اگر طرف مقابل در بيان عقيده و اميال خود ناتوان باشد، دچار لكنت باشد، حافظه‌اش براي بيان مقصود ياري نكند يا درگير تعارفات شود. در اين فرض، فرد به ياري او مي‌شتابد تا مقصود خود را در شفاف‌ترين حالت ممكن بيان كند، چون احتمال دارد آنچه در اين ميان پنهان بماند «قطعه‌اي از حقيقت» باشد. موانع متعددي وجود دارد كه مي‌تواند فرد را از بيان آنچه در نظر دارد يا آنچه احساس مي‌كند بر حذر دارد و مانع تحقق گفت‌وگو در معناي دوم شود. در ذيل اين موانع را بررسي مي‌كنيم. 
5. اولين مانع، مانعِ ناشي از جايگاه است. در واقع، طرفين يك گفت‌وگو، هميشه از يك جايگاهِ برابر به گفت‌وگو با يكديگر نمي‌نشينند، همين عدم توازنِ ناشي از جايگاه، سبب مي‌شود تا طرف مقابل از بيان آنچه در ذهن دارد و آنچه به آن «ميل» دارد، حذر كند. به مثال اول يادداشت برگرديم، آنجايي كه استاد در جايگاه يك استاد، دانشجويان را به گفت‌وگو دعوت مي‌كند. در اين مثال، به نسبت سن و سابقه دانشجويان و نوع رابطه‌اي كه شكل گرفته، احتمال آن وجود دارد كه دانشجويان نظرات خود را از بيم آنكه مسخره نشوند يا پاسخ‌شان احمقانه جلوه ننمايد خود را سانسور كنند يا با نظر غالب همراهي كنند يا نهايتا بعد از هزاران روتوش آن را بيان كنند. اما در مثال دوم كه دعوت‌كننده به گفت‌وگو، امتياز جايگاه استادي را ندارد، دانشجويان بي‌شك تا حدودي از سيطره يك رابطه نامتوازن خارج شده‌اند و احتمال آنكه در بيان نظر و احساسات خويش شفاف‌تر و صريح‌تر باشند، بيشتر است. 


6. مانع دوم در اين خصوص، عدم توازن در توانايي يا فن بيان است. همه ما، شاهد موقعيت‌هايي بوده‌ايم كه فردي خوش‌بيان (طرف الف) در مقابل فردي نابرخوردار از چنان مهارتي (طرف ب) قرار گرفته و در چنين موقعيتي فارغ از صحت يا كذب اعتقادات و احساسات (ب)، آنچه بر گفت‌وگو حاكم مي‌شود، منويات (الف) است. اين رابطه نابرابر حتي در تعيين موضوع نيز خود را نشان مي‌دهد. چه بسا در اين گفت‌وگو (ب) حتي در نهايت ذره‌اي از آنچه (الف) بيان كرده را قبول نداشته باشد. در اينجا هم گفت‌وگو، عرصه‌اي مي‌شود براي يكه‌تازي يك طرف و (ب) تنها ابزاري مي‌شود براي تحقق آنچه (الف) در نظر دارد. حال آنكه اگر (الف) بر اين باور باشد كه احتمالا آنچه نزد (ب) است نيز مي‌تواند بهره‌اي از حقيقت داشته باشد به جاي يكه‌تازي در اين رابطه، تمام تلاش خود را مصروف آن مي‌كرد تا به همراهي (ب) رفته و آنچه او از بيانش عاجز است، كشف كند. 
7. مانع سوم كه بر خلاف دو مانع قبلي، مانعي ذهني تلقي مي‌شود ناشي از گريزي است كه ما عموما نسبت به «تفاوت»ها داريم. در واقع اكثر افراد تلاش مي‌كنند با شناسايي افراد مشابه و گريز از افراد متفاوت چه از لحاظ ذهني و اعتقادي و چه از لحاظ ظاهري، آنان را به عنوان مخاطب بيان خويش قرار دهند. گاهي اين گرايش ذهني در انتخاب دوست يا هم‌صحبت، گاهي در انتخاب مجله يا روزنامه‌اي براي انتشار مقاله (نزديك‌ترين مجله يا روزنامه به افكار من) و گاهي نيز در دنبال كردن افراد در فضاي مجازي خود را نمايان مي‌كند. ما افراد شبيه به خويش را پيدا مي‌كنيم چون تا حدودي از تاييد آنها بر بيان خويش اطمينان داريم و از سوي ديگر، از رويارويي با افراد متفاوت نيز بيمناكيم. مهم‌تر آنكه چنين تاييدهايي را نشانه‌اي براي پيش‌فرض خويش (كه آنچه نزد من است تمام حقيقت است) مي‌يابيم و لذت و احساس رضايت ناشي از برحق بودن را طلب مي‌كنيم. در پاره‌اي از اوقات نيز كه خرق عادت مي‌كنيم و به گفت‌وگو با افراد متفاوت از خويش مي‌رويم، آن را به صحنه مناظره (كه نمادي از گفت‌وگوي صوري شكل اول است) تبديل مي‌كنيم.
8. مانع چهارم، مانعِ ناشي از اضطراب يا گاهي ترس ناشي از تغيير و ابرازِ عمومي آن و گرايش محافظه‌كارانه براي حفظ وضعيت فعلي (فارغ از درستي يا نادرستي آن) است. از آنجا كه باورها و اعتقادات ما گاهي هويت‌بخش ما نيز مي‌شوند اضطرابِ ناشي از قضاوت‌هاي احتمالي و ابهامات ناشي از وضعيت جديد مي‌تواند به مانعي براي تغيير و سپس گفت‌وگوي موثر تبديل شود. بي‌شك براي ورود به عرصه گفت‌وگوي شكل دو بايد بر اين احساساتِ و پيش‌فرض‌ها نيز غلبه كرد. در عرصه انديشه بي‌شمارند كساني كه حتي بعد از انتشار آراشان و در طول حيات‌شان دچار تغييرات عمده نظري شدند و به رايي ديگر روي آورند كه از بسياري از جهات خلاف راي پيشين‌شان بوده است، از ويتگنشتاين و هايدگر تا فوكو و لكان همگي از آن جمله‌اند. فوكو در مصاحبه‌اي به سال ۱۹۸۳ مي‌گويد: «وقتي مردم مي‌گويند: خب، شما چند سال پيش چنين فكر مي‌كرديد و اكنون چيز ديگري مي‌گوييد، پاسخ من اين است كه خب، آيا شما فكر مي‌كنيد كه من تمام اين سال‌ها را (مثل يك سگ) كار كردم تا امروز هم همان چيزها را بگويم و هيچ تغيير نكنم؟ اين تغيير فرد بيشتر نزديك به يك تجربه زيباشناختي است. چرا يك نقاش بايد نقاشي كند اگر قرار نيست با نقاشي‌هايش تغيير كند؟» فوكو حتي معتقد بود كه گفت‌وگو، حتي در معناي دومِ مد نظر ما، به تنهايي نمي‌تواند در كشف حقيقت كمك كند و فرد را از ناپختگي به سوي پختگي پيش براند، بلكه آنچه مهم است آن است كه انسان به‌شدت منتقد موضع خود باشد. به عقيده او، انسان هرگز تاكنون به موضعي دست نيافته است كه در آن حقيقت نهايي را در باب يك موضوع كشف كرده باشد.
9. چه چيزي كنه و ذات گفت‌وگو را تشكيل مي‌دهد؟ آيا در گفت‌وگو صرف اتكا به كلمات، الفاظ و عبارت‌هايي كه استفاده مي‌شود براي پي‌بردن به آنچه گوينده حقيقتا در ذهن دارد كافي است؟ آيا مي‌توانيم در گفت‌وگو به زبان (دال) اعتماد كنيم؟ در اين نوشتار، برخي موانع و رويكردها در اين خصوص بيان شد. دلايل ديگري را نيز مي‌توان افزود كه از جمله آن تحليل الفاظ در «بازي‌هاي زباني» و تاثير «روابط قدرت» در فهم عبارات به كار رفته است. تقليل گفت‌وگو به دال و عدم تلاش براي كشف مدلول، اجحافي است كه از سر بي‌حوصلگي هر روز آن را تكرار مي‌كنيم. نتيجه‌ آنكه، گفت‌وگو مي‌كنيم ولي به درك مشترك نمي‌رسيم، باهم توافق مي‌كنيم ولي عمل مشتركي از دل آن بيرون نمي‌آيد و در نهايت مقابل يكديگر مي‌ايستيم و هم‌صحبت مي‌شويم اما گفت‌وگو نمي‌كنيم.