روزنامه جوان
1401/03/17
میگفت نمیشود غربت زینبیه را ببینی و راهی نشوی
«صدیقه سادات سیدی» خواهر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون سید محمدرضا سیدی با ما همکلام شد تا از رشادتهای برادرش در میدان جهاد علیه تکفیر و داعش در جبهه مقاومت اسلامی روایت کند. او از برادری برایمان گفت که پیاپی نذر حضرت ابوالفضل (ع) میکرد تا اعزامهای بعدی به منطقه نصیبش شود. محمدرضا با دیدن شرایط مردم سوریه تاب ماندن نداشت و نمیتوانست نسبت به این تعدیها و حرمتشکنیها بیتفاوت باشد. شهید محمدرضا سیدی نهایتاً در ۴ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید. روایتهای صدیقه سادات سیدی خواهر شهید محمدرضا سیدی را پیشرو دارید.متولد دلیجان
ما شش خواهر و دو برادر هستیم. سالها پیش خانواده از افغانستان به ایران مهاجرت کرد. محمدرضا متولد ۲۰ دی ۱۳۶۴ دلیجان بود و سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد و صاحب یک دختر و سه پسر شد و سال ۱۳۹۴ به جبهههای جنگ در سوریه اعزام شد.
برادرم خیلی به اهل بیت (ع) به ویژه عمه جان زینب (س) و ابوالفضل (ع) ارادت داشت. در خلوت خود خیلی با این دو بزرگوار صحبت و درد دل میکرد. هر زمان که مشکلی برایش پیش میآمد به آنها توسل میکرد و از همسرش میخواست نذر حضرت ابوالفضل (ع) و حضرت زینب (س) کند.
بچههای قد و نیم قد
وقتی جنگ سوریه و عراق توسط داعش و تکفیر به راه افتاد و برادرم از اوضاع و احوال منطقه مطلع شد، تصمیم گرفت راهی شود تا دوشادوش بچههای لشکر فاطمیون با دشمن بجنگد. همان ابتدا موضوع را با ما مطرح کرد و ما مخالفت کردیم. نگران بودیم و مادر هم میترسید که او را از دست بدهد. فیلمها و کلیپهای زیادی در مورد شقاوت و سنگدلی داعشیها و تکفیریها نسبت به شهدا و اسرا دیده بودیم. همین ما را بیشتر مضطرب کرده بود. مادرم با تمام اصرارهای محمدرضا مخالفت کرد و گفت ما راضی نیستیم که شما بروی. بعد از آن محمدرضا دیگر ادامه نمیداد و سکوت میکرد.
اما برادرم همچنان پیگیر بود. یک شب با همسرش به خانه مادر آمدند. محمدرضا به مادر گفت من میخواهم به سوریه بروم و دوست دارم که شما اجازه بدهید که بروم. مادر گفت من راضی نیستم. پدرت هم سکته کرده و بیمار است. میخواهی ما را رها کنی و بروی؟ محمدرضا گفت باشد مادر، اشکال ندارد. من نمیروم، اما آن دنیا وقتی حضرت زهرا (س) گلایه کردند خودتان باید جواب بدهید. من حرفی ندارم. مادرم تا این جمله را شنید، سکوت کرد و دیگر بحث همانجا تمام شد.
همان سکوت مادر جواز جبهه رفتن برادرم را صادر کرد. هرچند همسرش مخالف بود. برادرم چند بچه قد و نیم قد داشت و تحمل این شرایط و نبودنهای ایشان برای خانوادهاش سخت بود. برادرم به همسرش گفت من برای انجام کاری به تهران میروم و برمیگردم. محمدرضا به تهران رفت، اما نه برای کار. او رفت و بعد از تکمیل دوره آموزشی راهی سوریه شد، اما قبل از اعزام با همسرش تماس گرفت و گفت دلم نیامد بدون خداحافظی یا بدون رضایت شما بروم. همسرش هم گفته بود حالا که آنقدر مشتاق هستید، بروید. ایشان که رضایت داد برادرم با قلبی آرام راهی میدان جهاد شد.
نذری برای اعزام
مدتی بعد وقتی محمدرضا میخواست به خانه برگردد ما بنر و پرچم زدیم و ورود او را به عنوان زائر حضرت زینب (س) تبریک گفتیم و از برادرم خیلی مفصل استقبال کردیم. وقتی محمدرضا برگشت، گفت لازم نیست آنقدر خرج کنید و هر بار که من میروم و میآیم این همه مراسم استقبال بگیرید.
همه ما جا خوردیم و گفتیم مگر قرار نبود فقط یک بار بروی؟ گفت نه. متوجه شدیم او نیت کرده تا باز هم راهی شود. منتظر اعزام مجدد به جبهه بود. دل تو دلش نبود. نمیتوانست بماند. بیقرار بود. میگفت انگار یک چیزی گم کردهام. به خانمش میگفت نذر ابوالفضل (ع) کن پیامک اعزام بیاید و بروم.
حرفها و کنایههای مردم هم تأثیری در اراده او نداشت. میگفت من اگر بهخاطر پول بروم، مردم حق دارند سرزنشم کنند، اما اگر به خاطر خدا بروم باز هم طعنه بزنند، مهم نیست، مهم خداست نه حرف مردم!
میگفت مهم خدا و حضرت زینب (س) است که میداند ما برای چه رفتهایم. نمیشود بروی آن خاکریزها را ببینی و دلتنگشان نشوی! غربت زینبیه را ببینی و راهی نشوی. با این حرفش دل همه ما را آرام میکرد.
آزادسازی نبلالزهرا
هر بار که از منطقه بر میگشت ما همگی پای خاطراتش مینشستیم و او هم تا آنجا که میتوانست و اجازه داشت از حال و هوای بچههای فاطمیون و دلاوری رزمندگان صحبت میکرد. خیلی جالب تعریف میکرد.
محمدرضا از خاطرات آزادی دو شهر شیعه نشین نُبلالزهرا بسیار برایمان گفت. او در این عملیات شرکت داشت و از شادی مردم بعد از پیروزی روایت کرد. میگفت مردم سوریه گلهای لباسهای ما را برای تبرک با خودشان میبردند. سر و صورت رزمندهها را میبوسیدند. دیدن همه این لحظات و صحنهها آرام و قرار را از محمدرضا گرفته بود. نمیشود بروی و ببینی و حالا آرام و قرار برایت بماند. خیلی غصه بچههای سوریه را میخورد و میگفت وضعیت خوبی ندارند. سر سفره که مینشستیم یاد بچههای سوریه میافتاد و میگفت آنها غذای کافی ندارند. گاهی با بچهها سهمیه غذایمان را برایشان میبردیم.
قربانی برای خانطومان
مدتی از حضور محمدرضا در منطقه میگذشت و ما از او بیخبر بودیم. با خانه تماسی نداشت و این موضوع همه ما را نگران کرده بود. یک روز برادر دیگرم مرتضی به خانه مادر آمد و از ما سراغ محمدرضا را گرفت و گفت از داداش خبری شده یا نه! تا این جمله را شنیدم یاد خوابی افتادم که شب قبل دیده بودم. درخواب دیدم در یک مسیرطولانی هستم که هر دو طرف دسته گلهایی بزرگی گذاشته شده و هر کدام متعلق به یک شهید است. وسط تاج گلها قاب عکسی از شهید بود. نامش هم زیرش زده شده بود. وقتی نگاه کردم متوجه شدم روی یکی از آنها نوشته شده «شهید محمدرضاسیدی».
برای همین خیلی نگران شدم از برادرم پرسیدم اتفاقی برای محمدرضا افتاده؟ ایشان گفت نه من همین طوری پرسیدم. مادرم که صحبتهای ما را شنید گفت گوسفندی نذر کردهام تا محمدرضا سالم برگردد.
چفیه پر خون
مدتی بعد محمدرضا برگشت و بعدها از روزهایی که از او بیخبر مانده بودیم برایمان صحبت کرد. او از خان طومان برایمان گفت. گویا برادرم جزو نیروهای پشتیبانی شهید محمد اسدی بود. آن روز آتش بس اعلام شده بوده و محمدرضا برای آوردن مهمات رفته بود که در برگشت متوجه میشود داعشیها در حالت آتش بس به مقر نیروهای خودی حمله کرده و قسمتی از مقر به دست داعشیها افتاده است.
محمدرضا خودش را در میان داعشیها میبیند و تا آنها متوجه محمد شوند، او کمک میکند تا تعدادی از تجهیزات مانند دو موتور و یک ماشین را به بچههای خودشان برسانند و از آنها میخواهد که اینها را عقب ببرند. محمدرضا بیسیم را هم با خودش بر میدارد تا اطلاعات جنگی به دست دشمن نیفتد. ص
در مرحلهای او از بچهها جدا میشود تا مجروحها را عقب بیاورد در همین حین ترکشی به قسمت سمت راست سرش میخورد و بیهوش میشود. وقتی به هوش میآید، با خودش میگوید مسئله مهمی نیست چفیهاش را باز میکند و به سرش میبندد و دوباره شروع به حمل مجروحان میکند. چفیهای که به سرش بسته بود، پر از خون میشود. شهید محمد اسدی تا محمدرضا را میبیند و متوجه خونریزی او میشود بسیار ناراحت میشود و از دکتر میخواهد جلوی خونریزی را بگیرد و سر برادرم را پانسمان کند تا سر فرصت به بیمارستان منتقل شود. بعد از این ماجراها شهید اسدی از برادرم و یک رزمنده دیگر تقدیر میکند و میخواهد مقداری پول برای تشکر بدهد که این دو قبول نمیکنند و میگویند ما به خاطر اعتقاداتمان میجنگیم نه چیز دیگری.
پیرمرد اسیر داعش
محمدرضا یک خاطره جالب از جبهه داشت. هیچگاه آن پیرمرد افغانستانی را از یاد نبرد که به دست داعشیها به اسارت در آمده بود. برادرم میگفت در میان معرکه خانطومان به پیرمردی که در مقر خودی بود گفتم برو سوار خودرو پی ام پی شو و از اینجا برو تا من وسایلی را که بسیار مهم بودند و نباید دست داعشیها بیفتند جمع کنم. اما آن پیرمرد نتوانسته بود سوار خودرو شود و به دست داعشیها اسیر شده بود.
چون محمدرضا در خان طومان مجروح شده بود، مادرم خیلی اصرار کرد او دیگر به منطقه نرود، اما محمدرضا نپذیرفت. پدرم هم مشتاق حضور در جمع مدافعان حرم بود، اما شرایط سنیاش اجازه حضور نمیداد. برای همین خیلی مشتاق شنیدن خاطرات و احوالات جبهه مقاومت بود و برای حفظ رزمندگان اسلام دست به دعا بود.
فرمانده پیشرو
با اینکه برادرم سن زیادی نداشت، ولی فرمانده شده بود. عادت داشت همیشه صفر تا صد کار را بر عهده بگیرد و تا آن را به پایان نمیرساند رهایش نمیکرد. در کار و شغلش همین طور بود. سنگ کاری ساختمان انجام میداد و تا کارش را به خوبی به پایان نمیرساند دست از کار نمیکشید. همه از کارش راضی بودند و دوست نداشت کسی از کارش ایراد بگیرد. فکر میکنم به دلیل همین تواناییهایش فرمانده شد.
فرماندهاش از آخرین لحظات محمدرضا اینگونه برایمان روایت کرد: «محمدرضا تمام نیروهایش را از زیر قرآن رد کرد و بعد هم خودش قرآن را به من داد تا از زیر آن رد شود و به خط برود. هر چه به محمدرضا گفتم تو باید بمانی و از اینجا نیروهایت را هدایت کنی، قبول نکرد و گفت دلم طاقت نمیآورد باید همراه آنها باشم. کمی بعد خبر شهادتش را برای ما آوردند. او فرماندهی بود که پیش از نیروهایش وارد میدان میشد.» برادرم در ۴ فروردین ۹۶ به آرزویش رسید و به همرزمان شهیدش ملحق شد.
خبر اشتباهی!
۱۵ فروردین ۱۳۹۶ بود که از طرف بنیاد آمدند و کمی نشستند و حال و اوضاع ما را جویا شدند. وقتی دیدند ما آمادگی شنیدن خبر را نداریم، خداحافظی کردند و رفتند. بعد هم به یکی از بستگانمان خبر شهادت محمدرضا را دادند و از او خواستند تا خبر را به ما بدهد.
وقتی خبر شهادت را شنیدیم، باور نمیکردیم. اصلاً نمیخواستیم باور کنیم. دیدن بچههای برادرم دلمان را آتش میزد. بیشتر از همه نگران همسر ایشان بودیم. به او آرامش میدادیم که حتماً خبر اشتباهی است. تا اینکه خبر آمد باید برای وداع با پیکر محمدرضا به معراج شهدا برویم.
خیلی حالمان بد بود. امید داشتم برادرم شهید نشده باشد، اما وقتی پیکرش را دیدم این آیه در ذهنم تداعی شد: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءُ عند ربهم یرزقون: گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدهاند، مردگانی هستند، بلکه آنان زندهاند و در بارگاه پروردگارشان بهرهمندند.» (آل عمران ۱۶۹)
و واقعاً هم همینطور بود. ما به یقین رسیده بودیم که آنچه قرآن درباره شهدا گفته بحق درست است. برادرم همراه با شهیدان اسحاق نادری و سیدمحمدطاهر موسوی تشییع و بعد از خواندن نماز در حرم امام رضا (ع) به بهشترضا منتقل و آنجا به خاک سپرده شد. پدرمان بعد از شهادت محمدرضا دوباره سکته کرد و فوت شد.
سایر اخبار این روزنامه
دستور سرعت عمل قضایی در پرونده متروپل
نقطه هدف دشمن در جنگ روانی
بانیان «موزه تاریخ» نگران تحریف امام شدند!
هشدار ایران به کاهش همکاری با آژانس
امریکا «نان جهان» را هم آجر کرد
انصارالله: دشمن چیزی را که در میدان محقق نکرد، با مذاکره هم محقق نمیکند
درس های جنگ از دروازه شرقی اروپا
آتشهای زیر خاکستر
منت کدام امکانات را سر مدالآوران میگذارید!
سلامت دهان و دندان ایرانیان معطل افزایش ظرفیت دندانپزشکی
سلامت دهان و دندان ایرانیان معطل افزایش ظرفیت دندانپزشکی
میگفت نمیشود غربت زینبیه را ببینی و راهی نشوی
درخشش کشتی ایران در تورلیخانوف
تندرویهایی که ادامه آن سینما را به قهقرا میبرد
راه امید مردم را مسدود نکنید