سايه آفتاب…

مژده بده مژده بده يار پسنديد مرا/ سايه او گشتم و او برد به خورشيد مرا/ پرتو بي‌پيرهنم، جان رها كرده تنم/ تا نشوم سايه خود باز نبينيد مرا «سايه»
سايه، در اين غزل كه مي‌توان آن را «غزل شمسانه مولوي‌وار» خواند، نسبت بين سايه و آفتاب را تبيين كرده است. خنكي سايه تداعي‌كننده حضور گرم آفتاب است و نيز نشانه سبكي و آرامش و پناه…
اين نسبت با ميناگري و ژرفا و گستره‌اي كه حافظ به اين مضمون داده است، تماشايي است: 
اي آفتابِ خوبان مي‌جوشد اندرونم
يك ساعتم بِگُنجان در سايه عنايت


اين راه را نهايت صورت كجا توان بست؟
كش صد هزار منزل بيش است در بِدايت
در قرآن مجيد از سجده سايه‌ها، در هر سپيده دم و شامگاه سخن گفته شده است. (سوره الرعد/۱۵) كه در تبيينش نفس نويسنده  مي‌گيرد!
در شعر سايه آفتاب آفرينندگي او مي‌تابد و ما در سايه‌سار شعرش قرار پيدا مي‌كنيم. شخصيت سايه تلفيق دوگانگي بود، گرمي آفتاب و قلبي آتشين و نگاهي آرام و معطر و مزين به برق اشك و صدايي زمزمه‌وار مثل صداي جويباري كه از چشمه‌اي در دل البرز مي‌جوشد... واژه‌ها از نگاه سايه، هريك حضور و زندگي و اندازه و نقش متمايزي دارند. گويي هر واژه انساني يا موجودي زنده است كه مي‌بايست او را درست شناخت و در جاي خودش قرار داد و واژه‌ها را كه در قالب غزل يا هر قالب ديگري مي‌گنجند، درست ادا كرد. تمثيل درخشاني براي خواندن شعر يا زمزمه شعر سايه مطرح كرده است: 
«گمان كنيد در جزيره‌اي دور دست، هزاران كيلومتر به دور از شهر و ديار، در آن جزيره فقط عاشق و معشوقي، زن و مردي با همند. يكي از آنها در گوش ديگري زمزمه مي‌كند: « دوستت دارم!» اين جمله ذاتش زمزمه‌مانند و در‌گوشي است، او فرياد نمي‌زند. شعار نمي‌دهد. طبيعت شعر همين است.»
سايه، همواره در طول سال‌ها و بلكه دهه‌ها، غزل را يا مثنوي را، از جمله «بانگ ناي» را صيقل مي‌زد. او اين شيوه را از حافظ آموخته بود. حافظ تقريبا در عمر آفرينندگي و غزل‌سرايي‌اش، در هر ماه بيش از يك غزل نسروده است. بديهي است كه غزل‌هاي عرشي او، ثمره سال‌ها صيقل زدنِ مضمون و تصويرگري و روايت و موسيقي كلام است. غزل مي‌بايست به والايي خود دست پيدا كند و اين امري به غايت دشوار، تابسوز و نيازمند جست‌وجو و انديشيدن و ذوق سرشار و البته الهام ربّاني است. «آن خشت بود كه پُر توان زد!»
وقتي شاعر كلمه را شناخت و دانست كه « در آغاز كلمه بود.» مي‌داند كه چنان كلمه‌اي ابدي خواهد شد و تا سرانجام جهان خواهد ماند. نشانه اين ماندگاري، جريان شعر بر زبان مردم كوچه و بازار است. بيت‌هايي يا مصراعي از شعر است كه ضرب‌المثل مي‌شود. در زندگي مردم حضور دارد، مانند شعر فردوسي و مولوي و خيام و سعدي و حافظ و نظامي و... به روايت استاد استادان، شفيعي كدكني: 
«متجاوز از نيم قرن است كه نسل‌هاي پي در پي عاشقان شعر فارسي حافظه‌هاي‌شان را از شعر سايه سرشار كردند. امروز اگر آماري از حافظه‌هاي فرهيخته شعردوست در سراسر قلمرو زبان فارسي گرفته شود، شعر هيچ ‌يك از معاصران زنده نمي‌تواند با شعر سايه رقابت كند.»
مردم در آينه شعر، زندگي خود، آرزوها، كامروايي‌ها، ناكامي‌ها، روشنايي‌ها و تاريكي‌ها را مي‌بينند. شعر روايت زندگي و آشناست. اين آشنايي يكي از مهم‌ترين شرايطش، صميميت و صداقت و يكرنگي شاعر است. به تعبير سايه؛ « من در شعرم ادا در نياورده‌ام. آنچه را احساس كرده‌ام، سروده‌ام.» بديهي است كه اين احساس كه ما را به تماشاي زندگي و جان و جهان مي‌برد، به اعتبار نگاه هنرمندانه و والا و پالايش شده شاعر است. به تعبير مولانا جلال‌الدين بلخي: 
چه داند جان منكر اين سخن را
كه او را نيست آن ديدار ديگر
ما در شعر سايه، شاهد درخشش آفتابيم. آفتاب انسان و انسانيت، آفتاب عشق و آزادي و آگاهي، آفتاب عدالت و مهر نسبت به مردمان، آفتاب مهر ايران به عنوان سرزميني اهورايي و سراي اميد، گاه برخي مضامين در برابر هم قرار مي‌گيرند و متناقض‌نما، مي‌نمايند، اما مگر زندگي جز اين است؟ 
«جنگ لشكرهاي احوالم ببين!» امروز كه سايه به تعبير خودش به آفتاب پيوسته است. ما دوستداران شعر او، با اطمينان مي‌توانيم بگوييم، زبان و ادب فارسي، هنر و فرهنگ ما با سايه گستره و ژرفايي بيشتر يافت. او سايه آفتاب حضور خود بود و به آفتاب روشنايي بخش هستي پيوست.