سايه‌ات مستدام! استاده تا آخرين دمان

احسان اقبال سعید
زيست جسماني سايه سرآمد و سرآمد روزگار خويش و روئين تن زره واژه بر تن، ژاژ خايان بي‌هنر را وانهاد و رفت. در سوگ و فقدان بزرگان بسيار گفته و نگاشته مي‌شود و چه بسيار اشک‌ها که با دليل و بي‌بهانه بر خاک فشانده مي‌شود وز چشم‌ها روانه، و نيز چندي ديگر جز سنگي بر گوري و يادي و نيز نامي هيچش برجا نمي‌ماند که اين قافله عمر به چنگال طرار مرگ هماره دربند است و گرانبهاترين کالاي کاروانيان را که جان شيرين است، به يغما مي‌برد و چنان يغماي بزرگان و اهل نظر چون ريختن برگ خزان فراوان است که مهلتي براي ماندن در و بر يک سوگ نمي‌ماند که سروده‌اند «سرش پر زخون سواران بود/ پر از تاجداران کيهان بود”. اما قطع حيات بزرگان و صاحبان نظر انسان اهل انديشه را به تامل و تدبر در معناي زيستن و شدن و نيز نبود شدن مي‌کشاند و بديهي‌ست آدمي تا پاي رنج غير قابل تحمل و ملال بي‌توقف در ميان نباشد زندگي را همه فراز و نامرادي‌هايش به جان دوست مي‌دارد و شاعري براي آن نگاشت «فرصت يگانه بود و سفر جانکاه بود/اما يگانه بود و هيچ کم نداشت/به جان منت پذيرم و حق‌گزارم». زيستن اما غايتي و نهايتي دارد و خاک شدن و هيچ برجاي نماندن از آدمي و تلاش‌هاي بسيار براي فرار از اين نيست شدن انسان در طول تاريخ روايات مختلفي را باعث شده است.  اسکندر مقدوني که از پي آب حيات اکناف عالم را درنورديد و آخر زير درخت کُنار جان داد و رفت و بسياران ديگر که گشتند و هيچ اندر هيچ شدند. اما اهل قلم و انديشه در حکم وارثان جوهره و تمايز انسان انگار راز ماندگاري و جاودانگي در گيتي را نيکو دريافته‌اند  که فردوسي بي‌صله‌ي سلطان محمود غزنوي نگاشت»پي افکندم از نظم کاخي بلند/ که از باد و باران نيابد گزند» و به‌راستي ز محمود و زرسالاران و غوغاصفتان آن عصر مگر گردي هيچ نماند و بوالقاسم فردوسي تا هنوز ممدوح است و محل مداقه و گفت و نوشت، «زندگي صحنه‌ي يکتاي هنرمندي ماست/ هر کسي نغمه‌ي خود خواند و از صحنه رود/صحنه پيوسته بجاست/ خرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد». و خانم ژاله اصفهاني با همين تک چکامه هم ماندگار تاريخ شد و برکنار از قبيله‌ي فراموشان(ايشان البته تاليف و تصنيف‌هاي متعددي دارند).
درگذشت سايه را به چشم ديديم که چگونه رسانه و اصحاب جرايد با هر سوگيري، منش و روش به آن پرداختند و نتوانستند جوهر اين قلم را ناديده بينگارند. انگار کتابت و نگاشتن از زمين و زمانه‌ انسان خود همان آب خضر جاودانگي‌ست که  کساني در پس برج و بارو و برآوردن حوائج و درآوردن شکلک از پي آنند و در زمانه‌اي که «هنر خوار شد جادويي ارجمند/ نهان راستي، آشکارا گزند» شايد چندي غبار برافرازند النهايه اما در حکم همان مهمل و بيهوده مقبور شوند در يادها. اما فقدان سايه باز پيش چشم آدميان آورد که «فرزند هنر باش، نه فرزند پدر» و مي‌توان با کمي تغير در اين زمانه نوشت هم فرزند پدر باش و هم فرزند هنر. زندگي ابعاد مختلفي دارد و انسان تنها با گرد کردن منال و منصب نمي‌تواند جايگاه درخوري براي جامه خويش بر رخت‌آويز جهان بيابد. اما هنر در اضلاع مختلف و معناي اصيلش راز جاودانگي‌ست. عمر که از اندازه‌اي بگذرد ديگر لذت تنانه و نعمات بيش هم چندان به‌کار نمي‌آيند که «اينک اگر کباب هست،دنداني براي کباب‌خوري نيست» و انسان با آفرينش و توليد معناست که مي‌تواند آن ديگر وجوه وجود خويش را درخشان کند. امروز ياد سايه، شجريان و لطفي هر سه با «اي ايران اي سراي اميد» زنده است و برقرار، هر چند قضاوت‌ها گاه گوناگون است و زماني که بر پديده‌ها بگذرد باز بازخواني و داوري و رصد آن روز با چشم‌انداز امروز آغازيدن مي‌گيرد و گاه ممدوحان مواخذه و منکوبان برنشانده بر سرير مي‌شوند! اما چه باک که هيچ قضاوتي نمي تواند روايت را زايل کند و روايت آن هنرمندان و صاحبان نظر و قلم در همه اعصار است و اهل سياستي قلمدوست روزگاري سياستمداران را ميهمانان تاريخ و اهل هنر را ميزبانان آن خوانده بود. آري چنين است،زيستني اين چنين قرب خيره کننده‌اي در ساحت حيات و منزلتي چنان در زمان ممات و نيز نامي و نشاني تا بودن جهان ارمغان مي آورد...
سال‌ها پيش‌تر دکتر علي شريعتي گفته بود «خدايا! تو چگونه زيستن را به من بياموز/چگونه مردن را خود خواهم آموخت...آموختن چون و چگون زيستن است که مرگ را معنا مي کند  و ادراک اين روش يا سلوک است که حيات آدمي را محدود به حيات و حياط مي کند يا پيوند مي‌دهد به آمالي که همگان در جان داريم و به جان مي‌خواهيم.
* نويسنده و روزنامه‌نگار