جسم‌مان اسیر، اما روح‌مان آزاد بود

لطف‌اله صالحی سرباز منقضی از خدمت سال ۵۶ بود. او از تیپ یک لشکر قزوین به خدمت اعزام شده بود. اما بعد از پیروزی انقلاب و شروع دفاع مقدس با توجه به اینکه در خوزستان زندگی می‌کرد داوطلبانه رهسپار جبهه‌ها شد تا پس از مدتی حضور در جبهه‌های جنگ، روز شانزدهم دی ماه ۵۹ در جبهه هویزه به اسارت دشمن درآید. صالحی ۱۰ سال در اسارت دشمن ماند و عاقبت سال ۱۳۶۹ همراه با دیگر اسرا به میهن اسلامی بازگشت. گفت‌و‌گوی ما با این آزاده که راوی کتاب «آن سوی خاک» است را پیش‌رو دارید.

شما اهل خوزستان هستید، پس با واقعه‌ای به نام دفاع مقدس زودتر از دیگر هموطنان آشنا شدید در انقلاب هم فعالیت داشتید؟
من متولد ۱۳۳۴ در محله پهلوانان بهبهان یکی از شهر‌های استان خوزستان هستم. این محله در دوران انقلاب به دلیل درگیری روزانه با نیروی ستم شاهی به «نوار غزه» معروف شده بود. البته این اسم را به خاطر شهدای جوان زیادی که در جنگ و انقلاب داده شده بود روی این محله گذاشتند. زمان انقلاب من و بیشتر بچه‌های محله دبیرستانی بودیم. آشنا شدنم با کتاب‌ها و نوار‌های مذهبی و انقلابی با همین بچه‌ها و در جمع‌های خودمانی بود. بچه‌های دانشجو کتاب می‌آوردند و در اوج خفقان و سخت‌گیری‌ها جلسه می‌گذاشتند. شب‌ها به بهانه کوهنوردی گروهی قرار می‌گذاشتیم تا این کتاب‌ها را بین تپه‌ها و بلندی‌های اطراف شهر بخوانیم. از کتاب‌های تفسیر قرآن گرفته تا کتاب‌های دکتر شریعتی و آیت‌الله طالقانی و شهید مطهری و... بچه‌هایی که مطالعه بیشتری داشتند برای بقیه توضیح می‌دادند. در همان دوره دبیرستان همکلاسی‌هایی داشتم که بعد‌ها از فرماندهان ارشد سپاه شدند. مانند شهید مجید بقایی و آقای صدرالله فنی که هر دو همکلاسی‌ام بودند. گویا خدمت سربازی‌تان پیش از انقلاب بود؟


بله، سال ۵۶ دیپلم گرفتم و رفتم سربازی و آموزشم را در ساری گذراندم. چون در امتحان تیراندازی نفر دوم شدم درجه گروهبان دومی گرفتم. در همان دوران خدمت به خاطر همان ریشه‌های مذهبی و اعتقادی که داشتم، در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردم. چطور شد که وارد جبهه‌های دفاع مقدس شدید؟
آن موقع من در جهادسازندگی اهواز کار می‌کردم. خبر تجاوز عراق را هم از رادیوی قدیمی روی طاقچه جلوی پنجره اتاق جهاد شنیدم. به عنوان یک خوزستانی فاصله زیادی هم با مرز نداشتیم لذا با چند نفر از بچه‌ها رفتیم پیش یکی از مسئولان و گفتیم ما را به جبهه بفرستید. گفتند باید تقاضا بدید و منتظر موافقت شوید. تحلیل‌مان این بود که جنگ خیلی زود به جا‌های دیگر هم کشیده می‌شود و باید آماده باشیم. آن زمان گردان ضربت دست بچه‌های مذهبی‌ها بود و از همان روز‌های شروع جنگ اسلحه‌های قدیمی مثل ام. یک و ژ.۳ را بین داوطلبین جنگ تقسیم می‌کردند. کمی بعد از شروع جنگ حکم پذیرش‌مان آمد و رسماً وارد سپاه بهبهان شدیم. آن موقع شهر سوسنگرد خط مقدم محسوب می‌شد و ما مستقیم به آنجا اعزام شدیم. فاصله ما با عراقی‌ها فقط عرض رودخانه بود. یادم است ۱۴ دی سال ۵۹ با چند نفر از بچه‌های داوطلب با مینی‌بوس به هویزه رفتیم. آنجا خدمت سیدحسین علم‌الهدی بودیم. یک عملیاتی قرار بود انجام شود که از ۳۰ کیلومتری بیرون هویزه، نزدیکی سه راهی جفیر شروع می‌شد و هدف نهایی‌اش آزاد‌سازی خرمشهر بود. در این عملیات بیشتر از ۹۰۰ اسیر عراقی از سنگر‌ها و خانه‌های روستایی بیرون کشیدیم و منطقه را پاکسازی کردیم. جالب بود که بیشتر عراقی‌ها همین که اسیر می‌شدند یک عکس کوچک از حضرت امام را از لای کارت‌هایی که در جیب‌شان بود در می‌آوردند و برای اینکه به اصطلاح در امان باشند «دخیل الخمینی، دخیل الخمینی» می‌گفتند. شما که در این عملیات موفق عمل کرده بودید چطور شد که به اسارت درآمدید؟
متأسفانه بعد از پیروزی در مرحله اول عملیات، به ما گفتند نباید منطقه را ترک کنیم و مجبور بودیم در همان شرایط بمانیم. در صورتی که قرارمان چیز دیگری بود. نباید همان جا متوقف می‌شدیم. ولی گفتند: به دستور بنی‌صدر باید در همان جا بمانید.
در فاصله ۲ و ۳ کیلومتری‌مان رفت و آمد عراقی‌ها را با ماشین‌های سنگین و تجهیزات کاملاً می‌دیدیم. حرکات عراقی‌ها را غیر طبیعی می‌دانستیم ولی کسی نبود این حرکات را تجزیه و تحلیل کند. خلاصه بعد از نماز صبح صدای الله‌اکبر بچه‌ها بلند شد از سمت همان جایی که دیشب عراقی‌ها جابه‌جایی داشتند آتش سنگینی بارید. طوری که منطقه مثل روز روشن شد. در فاصله ۳ یا ۴ کیلومتری باران آتش را روی رزمندگان باز کردند. خیلی راحت همه را زیر آتش گرفتند و به معنای واقعی غافلگیرمان کرده بودند. در همین گیر و دار‌ها من و چند تا از بچه‌ها، پشت یکی از دپو‌هایی که درست کرده بودیم موضع گرفتیم. ناغافل دیدیم یکی از تانک‌های عراقی به قدری جلو آمده که چند قدمی بیشتر با ما فاصله نداشت. لوله‌اش را درست به سمت دپوی ما گرفته و آماده شلیک بود. قبل از اینکه بتوانیم کاری بکنیم در یک لحظه شلیک کرد. من و یکی از بچه‌ها به بالا پرت شدیم. احساس می‌کردم تمام امعاء و احشاء بدنم بیرون ریخته است. تمام تنم می‌سوخت. یکی از بچه‌ها من را گوشه‌ای دراز کش خواباند و پرسید کجایت مجروح شده است. گیج بودم. گلوله بغل گوشم شلیک شده بود و دهان و حلقم پر از دود و باروت بود. اوضاع آنقدر به هم ریخته بود که بچه‌ها از وضعیت همدیگر خبر نداشتند. با همین وضعیت به سمت هویزه عقب‌نشینی کردیم تا رسیدیم به همان جایی که قبلاً مستقر بودیم. عراقی‌ها با اطلاعات هوایی موقعیت ما را دیده و فهمیده بودند که یک لقمه چرب در چنگ‌شان افتاده است. حتی چند بار هم هواپیماهای‌شان آمدند و منطقه را بمباران کردند. با آنکه حال خوبی نداشتم ولی با ژ ۳ به سمت هواپیمای دشمن تیراندازی کردم. حلقه محاصره هر لحظه تنگ‌تر می‌شد و نیرو‌های عراقی بچه‌هایی که زنده مانده بودند را به اسارت گرفتند. لحظات اسارت واقعاً تلخ است. آن لحظات چطور به شما گذشت؟
اول فکر می‌کردم تنها کسی هستم که زنده مانده‌ام. ولی چند دقیقه بعد ۱۰ الی ۱۵ نفر دیگر را هم آوردند و ما را در سنگری که پر از آب باران بود انداختند. از همان اول شروع به زدن کردند و با سیم تلفن صحرایی دست‌های ما را بستند و هرکدام‌مان را با دست بسته در یک گوشه سنگر انداختند. من از همان لحظه اسارت تا صبح بی‌اختیار «کجایید‌ای شهیدان خدایی» را می‌خواندم. به جسم بی‌جان بچه‌های شهید نگاه کردم که دیروز مثل شیر می‌غریدند، اما حالا این طور بدن بی‌جانشان روی زمین افتاده بود. بعضی‌هایشان شاید یک زخم داشتند، اما زیر شنی تانک‌های بعثی له شده و غریبانه به شهادت رسیده بودند. بعد از اسارت شما را به کجا بردند؟ وضعیت‌تان چطور بود؟
از هویزه اول ما را به بصره و بعد از دو شب به سمت العماره بردند. در مسیر که نگاه می‌کردیم. تازه فهمیدیم که عراقی‌ها چه دریایی از آتش و آهن را برای ملت ما تدارک دیده بودند. از همان هویزه که ما را بیرون آوردند فقط تانک و توپخانه بود. انگار تمام آن منطقه پادگان بود. بچه‌هایی که کم و سن سال بودند راحت‌تر می‌توانستند از زیر سؤالات عراقی‌ها در بروند. بچه‌های جوان‌تر را بسیجی می‌دانستند. خودشان می‌گفتند «مطوع» یعنی (داوطلب) انتظار نداشتند نیروی بسیجی چیز زیادی بدانند. فقط با کابل می‌زدند. اما آن‌هایی که سن بالا داشتند را می‌دانستند بیشتر اطلاعات دارند و خیلی اذیت می‌کردند. با مشت و لگد و کشیده از آن‌ها پذیرایی می‌کردند. در الرشید بغداد داخل ساختمان وزرات دفاع در یک اتاق شش در چهار ما را برای بازجویی جا دادند. باید بگویم همان روز‌های اول اسارت درس‌هایی به ما آموخت مانند احساس همبستگی و رعایت کردن حال همدیگر. بچه‌ها در همه موقعیت‌ها سعی می‌کردند که این دو اصل را رعایت کنند. وضیت غذا در تمام مدت اسارت خیلی بد بود آنقدر که می‌شود گفت کل ۱۰ سال ما گرسنه بودیم. همبستگی بین بچه‌ها تنها چیزی بود که دل‌هایمان را در آن شرایط سخت روز‌های اول در آن اتاق‌های تنگ و تاریک العماره و بغداد گرم می‌کرد. همه اسباب وسایل برای تخریب روحیه بچه‌های ما فراهم بود و همین شاید روح همبستگی را در وجودمان بیدار کرد. اینکه باید خودمان پشت و پناه هم باشیم. اینکه دیگر قوم و زبان نباید مرز و فاصله باشد. از همان دقایق اول اسارت فهمیدیم که به این احساس اخوت و صمیمیت نیاز داریم با اینکه کسی به ما این‌ها را نگفته بود مدتی که گذشت حتی از نظر زبان و لهجه هم یکی شده بودیم و زبانمان هم زبان اردوگاهی شده بود. آن لحظات شاید در نهایت ذلت جسمی بودیم، اما، چون روح‌مان به ذلت نیفتاده بود و، چون روی دست و پای عراقی‌ها نیفتاده بودیم، احساس غرور می‌کردیم. احساس غروی که با آن ظاهر و موقعیت جسمانی فقط می‌توانست نتیجه ایمان و اعتقادمان باشد به هدفی که داشتیم. جسم‌مان اسیر، اما روح‌مان آزاده بود. در موقع بازگشت به ایران بعد از ۱۰ سال دوری از وطن چه احساسی داشتید؟
یک چیز دل‌مان را حسابی می‌سوزاند، تصور اینکه به ایران بر می‌گردیم و امام (ره) دیگر در بین‌مان نیست خیلی آزارمان می‌داد. داغ امام (ره) هنوز در دل بچه‌ها خاموش نشده بود. همین که پایمان را این طرف مرز گذاشتیم بچه‌ها خودشان را می‌انداختند روی زمین و سجده شکر می‌کردند. بوسه بر خاک می‌زدند. در شهرمان همه استقبالم آمده بودند، از پدر و مادر و خواهر و برادر تا فامیل دور و نزدیک. مادرم را که دیدم غم دنیا در دلم نشست. از پا افتاده بود. روی ویلچر نشسته بود شهادت برادرم و اسارت من حسابی پیرش کرده بود. صحنه‌های آن روز را نمی‌شود به راحتی توصیف کرد. فقط یک چیزی اذیتم می‌کرد آنهم دیدن خانواده شهدا و مفقودین بود که با دیدن خانواده‌هایشان بی‌اختیار اشکم جاری می‌شد.