پهلوان معرکه عمامه افسانه نبود

روحانی جوانی که سی‌واندی ساله به نظر می‌رسد، مثل کسی که سال‌ها مراقبه کرده و روی دم‌و‌بازدم و حرکات دست‌و‌پای خود مسلط باشد، دستپاچه نمی‌شود، عمامه را آرام از روی زمین برمی دارد. چند نفری از عابران پیاده‌راه به حالت کنجکاوی دورتادور صحنه‌ای که داغ است جمع می‌شوند، انگار معرکه‌ای باشد و چشم‌ها چرخان و منتظر که آیا پهلوان، زنجیر را پاره خواهد کرد؟! اینجا خیابان انقلاب است، ساعت ۵ عصر ۱۷ آبان ۱۴۰۱.
من، عکاس روزنامه، جمعیت منتظر، مأمور نیروی انتظامی و دختر شانزده، هفده ساله‌ای که قد نسبتاً کوتاهی دارد و ناگهان از پشت روحانی جوان ظاهر شده، روی هوا پریده و عمامه را به سمت آسمان پرتاب کرده، منتظریم ببینند چه می‌شود.
مأمور بالابلند و تنومند نیروی انتظامی که در دو قدمی صحنه ایستاده به حالت اجازه نزدیک می‌شود به روحانی جوان تا دختر نوجوانی را تعقیب کند که کمی دورتر از ما مترصد است، اما روحانی جوان با حرکت دست و با روی گشاده، مانع خیز مأمور می‌شود.
صحنه‌ای که این روحانی خلق می‌کند، حال مرا در این عصر پاییزی جا می‌آورد، انگار این ابیات مولانا ناگهان از زبان امیرالمؤمنین علیه‌السلام در گوشه‌ای از پیاده‌راهی در تهران مجسم می‌شود:


گفت من تیغ از پی حق می‌زنم/ بنده حقم نه مأمور تنم
شیر حقم نیستم شیر هوا/ فعل من بر دین من باشد گوا
با خود زمزمه می‌کنم: شهر ما به چنین موعظه‌گرانی نیاز دارد که با کیمیاگری، هیجان را در قلب آدم‌ها به آگاهی بدل کنند ـ آیا درباره آن دختر نوجوان چنین نخواهد شد و او بار‌ها و بار‌ها این صحنه را با خود مرور نخواهد کرد؟ ـ و از خود می‌پرسم: ما که روزانه هزاران مقاله، کتاب و تحلیل می‌خوانیم و می‌نویسیم، چرا آخر‌الامر در همان چاله‌های قبلی می‌افتیم و درجا می‌زنیم؟ جز این است که کمتر به آنچه می‌گوییم، متعهد می‌مانیم؟
و حالا ما عابران خیابان انقلاب در یک عصر سرد پاییزی مثل پرنده‌هایی که در بیابانی گرم سر چشمه غیرمنتظره‌ای ایستاده باشند، اینجا جمع شده‌ایم که از صدق و صمیمیت این صحنه بنوشیم و به چشم خود ببینیم پهلوانی را که زنجیر نفس پاره کند، افسانه نیست.