شهید مادر

سمیرا چوبداری: شهید آرمان علی‌وردی متولد دهه ۸۰ بود و ۲۱ سال بیشتر نداشت. او مشغول تحصیلات حوزوی در مدرسه علمیه آیت‌الله مجتهدی(ره) و مربی کانون تربیتی حوزه و همچنین عضو بسیجیان یگان امام رضا علیه‌السلام سپاه محمد رسول‌الله صلی‌الله علیه‌ و آله تهران بزرگ بود و در محله شهران زندگی می‌کرد. شهید آرمان علی‌وردی در اغتشاشات ۴ آبان در اکباتان تهران مورد شکنجه‌های وحشیانه اغتشاشگران قرار گرفت و زیر شکنجه از او خواسته بودند به رهبر حکیم انقلاب توهین کند اما این شهید بزرگوار از این کار امتناع ورزیده بود و بر اثر جراحت شدید، به بیمارستان منتقل و در نهایت به شهادت رسید. نحوه شهادت این طلبه بسیجی بازتاب‌ گسترده‌ای در سطح جامعه داشت و دل میلیون‌ها ایرانی را به درد آورد، به طوری که رهبر معظم انقلاب در دیدار اخیر خود به نحوه شهادت وی اشاره کردند و فرمودند: «آن طلبه جوان ـ طلبه شهید جوان در تهران، آرمان عزیزـ چه گناهی کرده بود؟ یک طلبه جوان؛ دانشجو بوده، آمده طلبه شده؛ متدین، مؤمن، متعبد، حزب‌اللهی. [اینکه او را]شکنجه کنند، زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان. اینها کار‌های کوچکی است؟»  عاملان شهادت این طلبه بسیجی ۱۲ آذر ۱۴۰۱ توسط پلیس تهران بزرگ دستگیر شدند. در ایام ولادت مادر شهیدان آسمانی حضرت فاطمه زهرا(س) هستیم. به همین مناسبت فرصت را غنیمت شمردیم و با مادر شهید آرمان علی‌وردی، سرکار خانم فروغی گفت‌وگو کردیم. * سرکار خانم فروغی! ابتدا بفرمایید آرمان طلبه پایه چندم بود؟ آرمان ۳ سال بود در حوزه علمیه آیت‌الله مجتهدی درس می‌خواند. قبل از آن رشته مهندسی قبول شده بود. یک سال دانشگاه رفت اما چون به حوزه علاقه داشت، انصراف داد و مشغول طلبگی شد. * در کنار درس و بحث، فعالیت دیگری هم داشت؟ بله! علاوه بر درس کارهای مختلفی انجام می‌داد. چون بسیجی بود هر جا که می‌توانست با رفقا می‌رفت و چند روزی را اردوی جهادی برگزار می‌کرد، رفیقش می‌گفت در سیل لرستان آرمان مثل آچار فرانسه بود. همه کاری می‌کرد. بعضی روزها در آشپزخانه کار می‌کرد، ساعاتی بیل به دست می‌گرفت و هر جا می‌دید نیرو کم است دست به کار می‌شد. خالصانه و بی‌ریا کار می‌کرد. * خلق و خوی‌اش چطور بود؟ خیلی به خانواده اهمیت می‌داد. هم‌صحبت من بود. همیشه مثل دوست بودیم. با من خیلی حرف می‌زد. از همه چیز... شده بود معلم من. هر سوالی برایم پیش می‌آمد با آرمان مشورت می‌کردم. بزرگ‌تر از سنش بود. مهربانی‌اش باعث شده بود خیلی با هم رفیق باشیم. با برادرش هم همین‌طور بود. همیشه برای برادرش کتاب می‌خواند. با او بازی می‌کرد. در این 21 سال زندگی صدای بلند از او نشنیدم. حتی در نوع لباس پوشیدنش هم دقت می‌کرد. کنار من و پدرش لباس راحتی نمی‌پوشید. حیا می‌کرد. * از حادثه‌ای که برای آرمان پیش آمد چطور مطلع شدید؟ آن شب منزل مادرم رفته بودیم و از آرمان هم خواستم به آنجا بیاید اما گفت کاری برایش پیش آمده و نمی‌تواند به آنجا بیاید.  خیلی دلشوره داشتم؛ دست خودم نبود، مدام می‌گفتم کاش میهمانی را کنسل می‌کردیم. ساعت حدود 3 عصر بود که با آرمان تماس گرفتم و از او پرسیدم آیا ناهار خورده یا نه؟ پاسخ داد ناهار خورده و چون سوار موتور بود، صدایش واضح نبود.  لحظاتی بعد مجددا با من تماس گرفت و گفت: «ببخشید، سوار موتور بودم و صدا واضح نبود؛ کاری با من داشتید؟» گفتم: «می‌خواستم فقط بدانم کجایی و آیا شب به خانه مادربزرگت می‌آیی؟» آرمان گفت: «نه کار دارم و نمی‌توانم». بی‌قرار بودم. ساعت 7 شب دوباره با آرمان تماس گرفتم اما موبایلش را جواب نداد، حدسم این بود شاید در کلاس درس حضور دارد؛ مجددا ساعت 8 شب با او تماس گرفتم اما موبایلش خاموش بود، به مادرم گفتم حتما شارژ گوشی‌اش خانه مانده و خاموش شده است. اواخر شب بود که فرد ناشناسی به موبایل همسرم زنگ زد، تماس تلفنی‌ای که باعث شد رنگ چهره‌اش سرخ شود و لحن صحبتش نگران‌کننده به نظر برسد. از او پرسیدم اتفاقی افتاده؟ موضوع را به طور دقیق به من نگفت اما از من خواست در منزل مادرم بمانم و خودش رفت. 5 دقیقه بعد از رفتن همسرم با یکی از دوستان آرمان تماس گرفتم و از او خبر آرمان را گرفتم اما گفت آرمان لحظاتی پیش در کنار آنها بوده و الان نیست. برادرم که دلشوره‌ و اصرار من را دید، گوشی را از من گرفت و به دوست آرمان گفت: «مادر آرمان نگران و بی‌قرار است، اگر اتفاقی رخ داده به ما هم بگویید». همان لحظه برادرم با دستانش به سرش زد و وقتی موضوع را پرسیدم، جواب داد گویا آرمان بر اثر مشاجره و دعوای فیزیکی با یک نفر، راهی بیمارستان شده است.   به بیمارستان بقیه‌الله تهران رفتیم و در مسیر مدام دلشوره و نگرانی داشتم. وقتی به بیمارستان رسیدیم ازدحام زیادی در آنجا بود. وقتی داخل بیمارستان رفتم اعلام کردم مادر آرمان علی‌وردی هستم، پرستاران و اطرافیان با نگاه پرغم به من نگاه کردند. با نگرانی زیاد به سمت «آی‌سی‌یو» رفتم و زمانی که آرمان را دیدم، شوکه شدم، چرا که آنقدر صورتش غرق خون بود که قابل شناسایی نبود و من مدام می‌گفتم این آرمان نیست. * از شما درخواست دعای شهادت می‌کرد؟ خیلی، خیلی زیاد! همیشه می‌گفت مامان دعا کن شهید شوم. خیلی دوست داشت به سوریه برود و دوست داشت مدافع حرم شود. خیلی هم تلاش کرد اما نشد. البته باز هم او مدافع حرم شد. همیشه می‌گفت حاج‌قاسم گفته ایران و جمهوری اسلامی حرم است. پسرم سوریه نرفت اما مدافع حرم شد. او از ایران و ناموس و رهبر دفاع کرد. به خاطر عشق به وطن و رهبر کتک خورد، شکنجه شد و شهید شد. افتخار می‌کنم پسرم به آرزویش رسید. راضی‌ام به رضای خدا. خوشحالم از عاقبت خوش فرزندم. ان‌شاءالله همه کاری کنند که خون پسرم پایمال نشود، چرا که  او برای ناموس و کشورش شهید شد.  * قطعا شهدا هر کدام دارای ویژگی‌هایی هستند. آرمان چگونه بود که عاقبتش ختم به شهادت شد؟ آرمان اهل نماز اول وقت و نماز شب بود. از کودکی وقتی که 3- 2 ساله بود در مسجد بزرگ شد. ولایتمدار محض و عاشق نظام و رهبری بود. موضوع نماز و حجاب برای او بسیار با اهمیت بود و بر آن تأکید فراوانی داشت و هنگام دیدن فیلم تشییع پیکر و معراج شهدا چشمانش لبریز از اشک می‌شد و می‌گفت: «مامان شهادت نصیب هر شخصی نمیشه ولی تو برام دعا کن که منم به خیل شهدا بپیوندم». آرمان من تحت تأثیر لقمه حلالی که پدرش با دقت تمام جهت به دست آوردن آن تلاش کرد و پرداخت وجوهات دینی به این درجه از تأثیرگذاری رسید و در نهایت فرزندم به آرزوی خودش رسید و من هم راضی‌ام به رضای خدا. * کجا دل‌تان آرامش یافت؟ روز تشییع و تدفین خیلی دلشکسته بودم. آن روز بنا بود مداح اهل بیت حاج‌امیر عباسی پیکر آرمان را داخل قبر بگذارد و تلقین بخواند، به او گفتم کمی آرام‌تر به پشت او بزن، بدن پسرم زخمی و کبود است. امیر عباسی گفت خیالت راحت او در آغوش امام حسین(ع) است.  بعد از چند روز خواهرم (خاله آرمان) خواب می‌بیند امیر عباسی به او می‌گوید: به مادر آرمان بگو امام حسین(ع) فرمودند خیالت راحت باشد، آرمان در بغل من بود و آرام او را روی زمین گذاشتم. دلم آرام‌تر شد. مطمئنم فرزندم عاقبت به خیر شده است. * آرمان قبل از حادثه کجا بود؟  دوستانش برایم تعریف کردند کلاس درس و حوزه‌اش که تمام شد بعد از گپ‌ و گفت با همکلاسی‌ها راهی مسجد محل شد تا طبق قرار قبلی برای مقابله با آشوبگران راهی شوند. به مسجد که رسید یکی از بچه‌های مسجد آرمان را دید. او را گوشه مسجد نشاند و شروع کرد به مباحثه. آرام آرام دوستان دیگر هم کنار هم جمع شدند و گعده شکل گرفت، چند ساعتی را مشغول مباحثه بودند. اطلاع دادند در اکباتان آشوبگران شلوغ‌ کرده‌اند. آرمان و مابقی دوستان گعده را تمام کردند و با موتور خودشان را به اکباتان رساندند. تعدادی مشغول شعار دادن بودند، افرادی هم سطل‌های زباله‌ را آتش‌ زده و وسط خیابان وارونه کرده بودند. آرمان با تعدادی از بسیجی‌ها برای آرام کردن فضا پیش می‌رود، تعدادی از آشوبگران از پشت‌بام ساختمانی شروع به پرتاب سنگ و اشیای دیگر می‌کنند و ناچار بازمی‌گردند. آرمان کتاب‌ها و عمامه خود را توی کیف گذاشته بود، کیف را روی دوش گذاشت و با بچه‌ها خداحافظی کرد و رفت، می‌خواست از آشوبگران عبور کند که هم اطلاعاتی از تعدادی از آنها کسب کند و هم بعد از آن خود را به پایگاه برساند. تعدادی از رفقا مجدد برای متفرق کردن آشوبگران جلو رفتند که یکی از نیروهای بسیج توسط اشیایی که از بالای ساختمان پرتاب می‌شد مجروح شد، او را عقب کشاندند و از آنجا هم به بیمارستان منتقل شد. در طرف دیگر تعدادی آشوبگر به چهره و ریش آرمان شک می‌کنند. جلوی او را می‌گیرند و از او می‌پرسند بسیجی هستی؟! آرمان جواب نمی‌دهد، یکی کیف آرمان را می‌کشد و با خود می‌برد. کیف را که باز می‌کند کتاب حوزه و عمامه را می‌بیند، داد می‌زند آخونده، آخونده؛ دور آرمان حلقه می‌زنند، یکی با سرعت از دور نزدیک می‌شود و لگد می‌زند و چند نفر مشغول کتک زدن می‌شوند. آرمان را با خود می‌برند جلوتر، پیراهنش را درمی‌آورند و با لگد به شکم و سر و صورتش می‌زنند. فحش می‌دهند. یکی می‌گوید به مقدسات و رهبری توهین کن و فحش بده اما آرمان امتناع می‌کند و نمی‌گوید.  مقاومت آرمان در برابر تاکید آشوبگران مبنی بر اهانت به مقدسات باعث می‌شود خشونت آنها بیشتر شود و هر بار که آرمان سکوت می‌کند ضربات محکم‌تری می‌زنند. آرمان بی‌هوش می‌شود و رهایش می‌کنند و می‌روند. رفقای آرمان سر می‌رسند و او را به بیمارستان می‌برند. پدر آرمان می‌گفت ضربات زیادی را به آرمان‌ زده بودند؛ کتف، بینی و سرش را شکسته بودند و هیچ جای سالمی در بدنش نمانده بود. دکتر گفته بود ضربه سختی به سرش وارد شده و فقط توانسته بودند با دستگاه چند ساعت زنده نگهش دارند. * در آخر حرفی اگر دارید بفرمایید. از مردم تشکر می‌کنم که از زمان شهادت پسرم با ما همدردی کرده و به ما دلداری دادند. امیدواریم شفاعت شهدا شامل حال همه ما شود. آرمان تا آخرین قطره خون خود پای هدفش ایستاد؛ از مردم می‌خواهم راه شهیدان را دنبال کنند. از مسؤولان و مردم می‌خواهیم پشت خانواده‌های شهدا باشند و آنها را تنها نگذارند. از همه تشکر می‌کنم. آرمان به هدف خود رسید و از جان و دل مایه گذاشت. رهبر معظم انقلاب این شهید را آرمان عزیز یاد کردند و خودشان دیدند پسرم مظلومانه به شهادت رسید و تا آخرین قطره خون خود ایستادگی کرد. راضی‌ام‌ به رضای خدا. کاری کنند خون پسرم پایمال نشود. *** حکایاتی از توسلات شهدا به حضرت فاطمه زهرا(س) و عنایات ویژه آن وجود قدسی به شهیدان توسل به حضرت مادر * ما تو را دوست داریم!/شهید ابراهیم هادی پاییز سال 61 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل‌های ابراهیم به حضرت زهرا علیهاسلام بود. هر جا می‌رفتیم حرف از او بود! خیلی از بچه‌ها داستان‌ها و حماسه‌آفرینی‌های او را در عملیات‌ها تعریف می‌کردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره علیهاسلام انجام شده بود. به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری می‌رفتیم از ابراهیم می‌خواستند برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا علیهاسلام بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه‌های یکی از گردان‌ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی  شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی‌کنم! هر چه می‌گفتم: حرف بچه‌ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن اما فایده‌ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که دیگر مداحی نمی‌کنم! ساعت یک نیمه‌شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می‌دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی‌دونه خستگی یعنی چی؟! البته می‌دانستم او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می‌شود و مشغول نماز. ابراهیم دیگر بچه‌ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیهاسلام! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه‌ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم، از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار‌های عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی‌داری به من کرد و گفت: می‌خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خب آره! شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می‌گویم تا زنده‌ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی‌آمد، نیمه‌های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره علیهاسلام تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم. هر که گفت بخوان تو هم بخوان، دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی‌داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد. * رمز زندگی/ شهید عباس کریمی تواضع حاج‌عباس کریمی در بین بسیجیان تهران معروف بود. بارها دیده بودیم مانند یک بسیجی ساده عمل می‌کرد. به احترام بسیجیان از جا بلند می‌شد و... از دیگر ویژگی‌های او علاقه شدید به مادر سادات، حضرت زهرا(س) بود. اصلا شنیدن نام زهرا برای او آرامش بخش بود. به همسرش بعد ازدواج گفته بود: وقتی برای خواستگاری آمدم بار سنگینی بر سینه‌ام احساس می‌کردم! اما وقتی شنیدم نامت زهراست آرام شدم. حاج‌عباس فرزندش در بیمارستان حضرت زهرا(س) به دنیا می‌آید. به همسرش می‌گوید: رمز زندگی ما نام حضرت زهرا(س) است. در فتح‌المبین با رمز یازهرا(س) مجروح شدم. همسرم زهراست و... حاجی در عملیات بدر هم که رمزش یا فاطمه زهرا(س) بود در حالی که وصیت کرده بود در بهشت زهرا(س) دفن شود، جلو رفت. در پاتک نیروهای عراقی ترکش بزرگی به سرش اصابت کرد و او به قافله نور ملحق شد. * دیدار/ سردار شهید احمد کاظمی ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. در هر پست و مقامی بود مجلس عزای فاطمیه را بر پا می‌کرد. اما علت این همه عشق و علاقه: اوایل سال 1361 در عملیات بیت‌المقدس در خدمت حاج‌احمد بودیم. در حین عملیات به سختی مجروح شد و ترکش به سرش خورد. او را به بیمارستان صحرایی بردیم، اصرار داشت کسی نفهمد زخمی شده که روحیه نیروها خراب نشود. از شدت خونریزی مدتی بی‌هوش بود. یک دفعه از جا پرید! گفت بلند شو، باید برویم خط! هرچی اصرار کردیم بی‌فایده بود. در راه از ایشان پرسیدم: «شما بیهوش بودی، چه شد که یک دفعه از جا بلند شدی و...» خیلی آرام گفت: «وقتی توی اتاق خوابده بودم، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا(س) آمدند داخل اتاق! به من فرمودند چرا خوابیدی!؟ گفتم: سرم مجروح شده، نمی‌توانم ادامه دهم! حضرت زهرا(س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس...». * شهادت عاشقانه/ شهید وحید محمدی وحید محمدی ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. الگوی زندگی او مادر رزمندگان، حضرت صدیقه طاهره بود ولی تقریبا کسی از این موضوع اطلاع نداشت. مادرش می‌گفت: «بعد از شهادت وحید او را در خواب دیدم. خودش برای من نحوه شهادتش را تعریف کرد اما مطلبی را گفت که خیلی عجیب بود». وحید گفت: «من مشغول زدن تانک‌های دشمن بودم. یکباره حضرت زهرا(س) را دیدم!» مادر شهید ادامه داد: «در خواب با تعجب گفتم: حضرت زهرا(س)؟!» وحید حرفم را تایید کرد و ادامه داد: «وقتی به طرف دشمن می‌رفتم و مشغول شلیک بودم، یک باره دیدم حضرت صدیقه طاهره(س) آغوش خود را گشودند و به سمت من‌آمدند! من ابتدا سعی می‌کردم تیر من به ایشان نخورد اما هرچه به اطراف نگاه کردم دیگر تانک‌های دشمن را ندیدم! در آن شرایط فقط گنبد و بارگاه نورانی و مقدس (کربلا) را دیدم. در این حال بودم که یک ضربه را به بدنم احساس کردم و مادرمان حضرت زهرا(س) مرا در آغوش گرفتند. دیگر هیچ دردی احساس نکردم». * مهر مادر/ شهید عبدالحسین برونسی عبدالحسین برونسی با عنایت به مادر، رزمندگان را پیش می‌برد؛ او که نوای مادر را می‌شنید و تحت امر ایشان عمل می‌کرد و خاک‌های نرم منطقه کوشک شاهد این مدعاست. عبدالحسین به عشق مادر خواست گمنام بماند و بعد از سال‌ها در روز شهادت مادرش رجعت کرد. او بازگشت تا باز هم ارادت خود را اثبات کند. آری! او در «مهر مادر» خلاصه شده بود. ذره‌ ذره وجودش نام «مادر» را صدا می‌کرد. او برای صدها جوان مشتاق، حقیقتاً چراغ راه شد.