هميشه مي‌گفت كار «بلوري‌ها» است!

نمي‌دانم چطور از «فلسفه» به «فنگ‌شويي» رسيده بود! در فيلم «نارنجي‌پوش» همسرش فيلمنامه را نوشته بود؛ «وحيده محمدي‌فر»! لابد اين حرف‌ها را قبول داشت. اين ايده! اما او كه سينما را با جست‌وجو در «گاو» آغاز كرده بود. با پرس و جو! «مش حسن» كه يك روستا از عهده متقاعد كردن او برنيامده بود! گفته بودند كار «بلوري‌ها» است؛ همان دشمنان خوشبختي! چشم‌شان به دنبال گاو مش حسن بود و گاو، نماد خوشبختي بود، نشانه آرامش و مرگ گاو نشانه رخت بربستن آن خوشبختي بود. نشانه تيرگي يا همان تيره‌بختي. شوم بود. مرگ نبود، ويراني بود. ويراني يك زندگي، يك چشم‌انداز. گاو، ترور شده بود! در خفا كشته شده بود! يك ده، يك آبادي تكان خورده بود! مساله كوچكي نبود. نماد خوشبختي كشته شده بود. آن روزها از اين فيلم تعبيرها شده بود. از تصوير محو و مبهم و ترسناك «بلوري‌ها» كه هميشه در دوردست، از بلندي نظاره‌گر مردم بودند! بي‌آنكه واضح ديده شوند! و تلاش براي جا انداختن يك دروغ بزرگ! كه گاو -خوشبختي- نمرده است! ... همه فيلم، يك پرسش بزرگ بود. پرسش از زمانه‌اي كه سر تحول داشت. تغيير. آن روزها جامعه در حال پوست انداختن بود و مهرجويي درس‌خوانده فلسفه دانشگاه UCLA، يكي از داعيان تغيير. حلقه روشنفكران، ميانه‌اي با دولت نداشتند. با شاه. به همين خاطر هم منتقد باقي ماندند تا ۵۷. «دايره مينا» براي شاه قابل تحمل نبود. مثل «اسرار گنج دره جني» ابراهيم گلستان كه تلخ بود. تصويري تيره از آنچه بود سواي آنچه هميشه نشان داده شده بود! «مهرداد پهلبد» هم به مهرجويي گفته بود. ناراضي بود؛ مهرجويي با پول دولت، فيلمي سراسر سياه ساخته بود. داستان،‌ زاده ذهن «ساعدي» بود. «دكتر غلامحسين ساعدي» كه داستان‌ها و نمايشنامه‌هايش مخاطبان بسيار يافته بود. چپ بود؛ مثل فضاي روشنفكري آن روزگار كه متاثر از انديشه جهاني چپ بود. بعد هم كه انقلاب شده بود و تحولاتي كه همه ‌چيز را در هم ريخته بود.              
زندگي مهرجويي هم در هم ريخته بود. يك دوره سرگشتگي در غربت، پس از يك تلاش ناكام -مدرسه‌اي كه مي‌رفتيم- و بعد تولدي دوباره با «اجاره‌نشين‌ها» كه گيشه را به آتش كشيده بود. «هامون» اما داستان ديگري بود. تحولي كه نگاه بسياري را خيره كرده بود. فيلم‌هاي ديگر هم بود. شايد تقليدي از همان كار، «هامون» كه حالا براي خودش سبك شده بود. حاتمي‌كيا، بچه مسلمان سينما هم از آن تقليد كرده بود. از آن سبك، از پري كه «نيكي كريمي» را در نقشي به بازي گرفته بود. آن روزها، اصغر فرهادي نبود. اما كيارستمي بود. سينمايي كه مورد اقبال جشنواره‌ها قرار گرفته بود. زباني شسته رفته داشت. برخلاف برخي پيچيدگي‌هايي كه آثار مهرجويي داشت. البته كه ديگر فلسفه نبود. بيشتر عرفان بود يا نمايشي از عرفان و تصاويري كه تكرار شده بود. زن سنتي «ليلا» هم از همان جايگاه لابد آمده بود! مهرجويي حالا ديگر چندان سختگير نبود. مثل دوراني كه براي شهرداري فيلم ساخته بود. «تهران» يا «نارنجي‌پوش». عجيب بود! شايد هم نبود. شريك زندگي پيدا كرده بود، شريك هنري. همسرش شريك هنري‌اش هم شده بود. ايده‌هايي كه يكي پس از ديگري به سينماي او منتقل شده بود و حالا تصوير او حامل افكار همسرش شده بود. «فنگ‌شويي» از آنجا آمده بود. فلسفه مدت‌ها بود كه ديگر تعطيل شده بود. خصوصا آن روز كه «نارنجي‌پوش» را ساخته بود! مساله او تغيير كرده بود. او از گاو و آقاي هالو و پستچي به نارنجي‌پوش رسيده بود، هر چند از قدر و‌ منزلت تاريخي‌اش هيچ‌گاه كم نشده بود. دانش‌آموخته دانشگاه UCLA، يكي از تاثيرگذارترين چهره‌هاي فرهنگي همه اين سال‌ها، همچنان همان مهرجويي بود. همان كه سال ۱۳۴۸، سنگ بناي سينماي نوين را به همراه گروهي از همفكرانش گذاشته بود.