شاه عباس صفوي قساوت و تدبير

يكي از آن شاهاني است كه در جنگ و سياست كامياب شدند و دوره‌اي طولاني بر كشور حكومت كردند. از اين‌رو خيلي‌ها درباره او و سال‌هاي سلطنتش كتاب و مقاله نوشته‌اند و در ميان‌شان، عباس اقبال تنها كسي نبود كه باور داشت شاه عباس «بلاشبهه بزرگ‌ترين پادشاهان بعد از اسلام ايران است.» بيشتر از چهل سال بر ايراني كه بسيار بزرگ‌تر از ايران امروز بود، فرمانروايي كرد و كشور را در شرايطي به مراتب بهتر از قبل، براي شاه بعدي به ميراث گذاشت. در بدو جواني، در مرحله‌اي از بازي قدرت قزلباش‌ها به سلطنت رسيد. اما زير سايه آنهايي كه او را به تخت نشانده بودند، نماند و همگي‌شان را، يكي بعد از ديگري كنار زد و سربه‌نيست كرد. باهوش و سنگدل بود و از كشتن و خون ريختن، اگر او را به هدفش نزديك‌تر مي‌كرد يا بحراني را فرو مي‌نشاند، هيچ ابايي نداشت. هر كه را به مخالفت برمي‌خاست - يا فكر مي‌كرد به مخالفت برخاسته است - بي‌رحمانه سركوب مي‌كرد و به آنهايي كه قدرتش را به چالش مي‌كشيدند يا در اطاعت از او ترديد و اكراه داشتند، امان نمي‌داد. حتي شماري از اعضاي خانواده خود از جمله چند پسرش را متاثر از بدبيني و نگران از احتمال توطئه كشت و عده زيادي را هم با مجازات‌هاي سخت كور و زمين‌گير كرد. البته به آنهايي كه از خود لياقت و وفاداري نشان مي‌دادند رتبه و پاداش مي‌داد و از خدمات‌شان در اداره كشور بهره مي‌گرفت. در جنگ با دشمنان خارجي كه آن زمان ازبك‌ها در شرق و عثماني‌ها در غرب بودند نيز راسخ و محكم بود و هميشه نقشه‌هايي براي عقب راندن آنان از مرزهاي پادشاهي و رفع تهديدشان در سر داشت. راه‌هاي بسيار ساخت، كاروانسراهاي بزرگ در مسيرهاي اصلي تجاري احداث كرد، به زندگي شهري رونق داد و با تثبيت نظم و امنيت، دوره‌اي از شكوفايي اقتصادي را رقم زد. پايتخت ايران را از قزوين به اصفهان برد و اين شهر را - به اذعان جهانگردان خارجي كه آن را از نزديك ديده بودند - به يكي از مهم‌ترين شهرهاي آن روز جهان تبديل كرد. نسيم خليلي در «تاريخ صفويه» به داستاني از سال‌هاي فرمانروايي شاه عباس اشاره مي‌كند كه هم قساوت و ابهت او را نشان مي‌دهد و هم سختگيري‌اش در آنچه به زندگي مردم عادي مربوط مي‌شد، مي‌نويسد: «معروف است كه شاه در يكي از گردش‌هاي نظارتي‌اش در شهر و با لباس مبدل كه گويا لباس دهقاني بوده است، از عمارت سلطنتي خارج شد و به دكان نانوايي رفت و يك من نان خريد. از آنجا هم به دكان كباب‌پزي رفت و يك من گوشت كباب‌ شده گرفت و به عمارت بازگشت. آنچه خريده بود، با ترازويي دقيق وزن كردند و معلوم شد كه هم نان و هم گوشت، كمتر از يك من هستند و فروشنده‌ها كم‌فروشي كرده‌اند. شاه برآشفته شد و حتي تصميم گرفت كه چند نفر از حاضرين را كه در نظم شهر و نرخ‌گذاري‌ها دخالت داشتند، خصوصا حاكم شهر به مجازات برساند. اين برافروختگي آنچنان بود كه حتي شاه مي‌خواست شكم‌شان را پاره كند، اما به شفاعت بعضي از درباريان، از تنبيه آنها چشم پوشيد، اما با حالتي از خشم رو به آنها كرد و گفت چرا بايد شما از كار خود غفلت كنيد و راضي بشويد به كم‌فروشي (و ظلم) به مرد بيچاره‌اي كه چندين اولاد دارد و يك من نان را براي سير كردن‌شان مي‌خرد. سپس از آنها پرسيد كه به خباز و كباب‌پز چه مجازاتي بايد داده شود؟ اما آنها آنقدر ترسيده بودند كه جرات حرف‌ زدن نداشتند. همه سكوت كردند. شاه دستور داد همان شب در ميدان تنوري ساختند و سيخي هم به بلندي كافي كه يك نفر آدم را بتوان به سيخ كشيد، حاضر كردند. صبح فردا خباز و كباب‌پز را گرفتند، اول دور شهر گردانيدند، يك نفر جلو آنها جار مي‌كشيد كه اين نانوا و كباب‌پز به جرم كم‌فروشي امروز در ميدان كباب خواهند شد و به تنور خواهند افتاد. پس از آن نانوا را در تنور انداخته و كباب‌پز را به سيخ كشيده و هر دو را سوزانيدند.»