فرجام قزاق؛ فرار از تهران، مرگ در ژوهانسبورگ

همه چیز برای «رضاخان» به یک کابوس شبیه بود. با وجود آن که از مدت ها قبل اطلاعاتی درباره حساسیت متفقین از حضور کارشناسان آلمانی در ایران، به گوشش رسیده بود، اما اصلا گمان نمی کرد که شوروی و انگلیس از نیروی نظامی برای حل مشکلشان استفاده کنند. نیمه شب دوشنبه، سوم شهریورماه سال 1320، نیروهای نظامی شوروی از شمال و نیروهای نظامی انگلیس از جنوب، مرزهای ایران را درنوردیدند. شاه از همان ابتدا می دانست که در مقابله با نیروهای بیگانه، شانسی برای پیروزی ندارد. او می دانست که پایه های پوشالی استبدادش با تلنگری فرو خواهد ریخت، اما برای حفظ وجهه، در آخرین لحظات، موقتاً فرمان مقابله نظامی داد. با این حال، فرمان مقابله با نیروهای بیگانه، فقط سه روز دوام آورد. روز ششم شهریور، فرمان ترک مخاصمه به تمام واحدهای نظامی ابلاغ شد. «رضاخان»، مستأصل و درمانده، سراغ «محمدعلی فروغی» رفت؛ مردی که سال ها قبل او را خانه نشین کرده بود. «رضاخان» فکر می کرد می تواند از سابقه دوستی «فروغی» با انگلیسی ها، برای خروج از شرایط بحرانی پیش آمده، استفاده کند، اما او از چه در هراس بود؟ جاه طلبی دردسرساز  تا پیش از آغاز جنگ جهانی دوم، استبداد رضاخانی، قدرتمند و غیر قابل سقوط به نظر می رسید. مجلس فرمایشی، یکسره در مسیر خواسته های او حرکت می‌کرد و مخالفان جرئت عرض اندام نداشتند. اصلاحات مورد نظر «رضاخان» انجام گرفته بود و او، جایگاه خود را با ثبات تر از هر وقت دیگری می دانست. اما به ناگاه همه چیز تغییر کرد. این تغییرات با سیاست جدید «رضاخان» آغاز شد. او گمان می کرد حالا دور، دورِ آلمانی هاست و می‌تواند با تکیه بر آنها، پایه های استبداد خود را مستحکم تر کند. «رضاخان» اشتباه فکر می کرد. او از تحولات جهانی و شرایط منطقه، اطلاع چندانی نداشت. استبداد و خوی دیکتاتورمآبانه وی نیز باعث شده بود حتی نزدیکانش هم نتوانند حقایق را برایش بازگو کنند. «پیتر آوری»، در جلد دوم کتاب «تاریخ معاصر ایران»، می نویسد:«رضاشاه که اینک مرد جوانی نبود و اثر سال ها رنج و مرارت بر چهره اش دیده می شد، عاری از اوهام نبود. او هیچ گونه درک درستی از اوضاع بین المللی نداشت. رضاشاه آدمی نبود که نصیحت پذیر باشد؛ از این رو، رجال خردمند و میانه رو ایران که هنوز در شمار نزدیکان او بودند، یا کاملاً سکوت کردند یا کاری از دستشان ساخته نبود.» سال 1318ش، «احمد متین دفتری»، حقوق دان جوانی که متمایل به آلمان بود، به نخست وزیری رسید. تغییر سیاست جدید، باعث افزایش کارشناسان آلمانی در کشور شد.  انگلیسی ها نگران می شوند  فرجام در پیش گرفتن چنین سیاستی، نگرانی انگلیسی ها در زمینه از دست دادن منافعشان در ایران بود. با این حال، آن ها هنوز گمان می کردند که می توانند «رضاخان» را با شیوه های دیگر، دوباره مطیع کنند. «پیتر آوری» می‌نویسد:«با همه این حرف ها، شاهزاده خانم آلیس و کنت آنتلون[دو تن از مقامات انگلیسی] در مراسم عروسی ولیعهد[محمدرضاپهلوی]، در سال 1939(4 اردیبهشت ماه 1318) شرکت کردند. یک اعتبار پنج میلیون لیره ای برای ایران در نظر گرفته شد، که به دلیل آغاز جنگ، اعتبار مزبور را باطل کردند. در این سال سرنوشت ساز، نشانه هایی از آغاز یک مرحله روابط گرم، بین ایران و بریتانیا، به چشم می خورد. در ماه مه 1941(اردیبهشت 1320) دولت انگلستان، اقداماتی به عمل آورد تا آثار ناگوار محاصره اقتصادی آلمان را بر بازرگانان ایرانی کاهش دهد.» اما «رضاخان» که پیشروی آلمانی ها در اروپا و سپس در شوروی، باورِ تسلطِ قطعی آلمان بر جهان را در ذهنش تقویت می کرد، تا مدت ها حاضر به تغییر رویه نشد و زمانی «علی منصور»، سیاستمدار کهنه کار و انگلوفیل را به جای «متین دفتری»، نخست وزیر کرد، که کار از کار گذشته بود. شوروی که از روابط بی پرده «رضاخان» و آلمان نازی به شدت بیمناک بود و آن را تهدیدی جدی برای مرزهای جنوبی خود می دانست، برای حمله به ایران، موضوع ماده 6 قرارداد 1921، میان شوروی و ایران، را پیش کشید و ارتش خود را به سمت مرزهای ایران حرکت داد. انگلیسی ها و آمریکایی ها هم با هدف رساندن کمک به شوروی برای مقابله با آلمان، نیروهای خود را از جنوب و غرب وارد ایران کردند. «رضاخان» ترسیده بود  نگرانی از ورود نیروهای نظامی بیگانه، تمام کشور را فرا گرفته بود. «محمدعلی فروغی»، نخست وزیر جدید، به رجال سیاسیِ نگران دلداری می داد که :«خارجیان می آیند و می روند و با کسی کاری ندارند!» اما واقعیت چیز دیگری بود. «آوری» می نویسد:«جاده تهران - قزوین، یک بار دیگر، زیر پوتین های سربازان روسی، به لرزه درآمد. تانک ها و کامیون های نظامی شوروی، به سمت پایتخت پیشروی کردند ... این بار شاه ایران یک شاهزاده فربه قاجار نبود، بلکه قزاق پیری بود که روس ها را می شناخت و از آن ها نفرت داشت. شاه ایران از ترس، بدنش به لرزه درآمد.» «رضاخان» اصلاً دوست نداشت اسیر نیروهای شوروی شود، اما چه باید می کرد؟ او سراسیمه از «فروغی» خواست که کاری کند. «فروغی» چاره کار دیکتاتور پیر را استعفا می دانست. متن استعفا توسط «فروغی» نوشته شد. برخی می گویند «رضاخان» به «فروغی» دستور داد متن استعفا را بنویسد. به نوشته «پیتر آوری»،«رضاشاه می دانست که دیگر قادر به سلطنت نیست، از این رو استعفا کرد. اما به روال همیشگی اش که همه چیز را دستور می داد، در این مورد نیز دستور تهیه استعفانامه اش را صادر کرد». «مخبرالسلطنه هدایت» در کتاب «خاطرات و خطرات»، به متن استعفای «رضاخان» اشاره می کند و با طعنه می نویسد:«در استعفانامه هم لحن دیکتاتوری برملاست!» به نوشته «حسین فردوست»، «رضاخان» عاجزانه از «فروغی» درخواست کرد که دست کم خاطر او را نسبت به بقای سلطنت در خاندان پهلوی آسوده کند؛ اما او تنها قول داد که تمام تلاش خود را برای تحقق این خواسته، انجام خواهدداد. «ریچارد استوارت»، در کتاب «آخرین روزهای رضاشاه»، می نویسد:«رضاپهلوی به فروغی دستور داد: اتومبیل مرا بردار و برو این[استعفانامه] را در مجلس بخوان. در این ضمن من می خواهم مطالبی را به پسرم بگویم. فروغی شتابان بیرون رفت، ولی به جای این که مستقیماً به مجلس برود، سرِ راهِ خود در سفارت انگلیس توقف کرد. ساعت 7 بامداد بود که فروغی با خوشحالی استعفانامه رضاشاه را به سِر ریدر بولارد[سفیر انگلیس] نشان داد.» فرار دیکتاتور  کار دیکتاتور تمام بود. او حالا باید خیلی سریع ایران را ترک می کرد. «رضاخان» به شدت نگران نزدیک شدن نیروهای شوروی به تهران بود. وقتی در 25 شهریورماه 1320، دیکتاتور آماده حرکت به سمت اصفهان و سپس بندرعباس شد، تا از آن جا ایران را ترک کند، هیچ کس از رفتن او متأثر نشد. او در میان مردم جایگاهی نداشت. «یرواند آبراهامیان» در کتاب «ایران بین دو انقلاب» می نویسد:«وابسته مطبوعاتی انگلیس در تهران نیز چنین گزارش می دهد: اکثریت وسیع مردم از شاه متنفرند و از هرگونه تغییری استقبال خواهند کرد ... به نظر می رسد که این مردم حتی گسترش جنگ در ایران را به بقای رژیم حاضر ترجیح خواهند داد». خودروی حامل «رضاخان» با سرعت به راه افتاد تا او را هر چه سریع تر به بندرعباس برساند. «پیتر آوری» می نویسد:«هنگامی که رضاشاه از جاده یزد و کرمان می گذشت، برای آخرین بار شهرهای کشور خود را دید که سلطنت او، گُلی به سر آن ها نزده بود، شهرهایی که مردم آن جا از فرط گرسنگی در آستانه مرگ بودند.» آمریکا، کانادا، بمبئی یا موریس!  «رضاخان» روز پنجم مهرماه 1320 به بندرعباس رسید. قرار بود او را با کشتی «باندرا» به بمبئی بفرستند. این سومین بار بود که برنامه سفر تغییر می کرد. ابتدا قرار بود «رضاخان» به آمریکا فرستاده شود، اما مدتی بعد، مقصد نهایی کانادا اعلام شد و اکنون بمبئی! او مستأصل و نگران، چاره ای جز پذیرش تصمیمی که بیگانگان برایش گرفته بودند، نداشت. پس از ورود «رضاخان» به کشتی، مقصد دوباره عوض شد. ناخدا، اعلام کرد که به سمت جزیره «موریس»، در جنوب غربی اقیانوس هند و 900 کیلومتری ماداگاسکار، حرکت خواهندکرد. «رضاخان» که از تغییر مسیر بسیار نگران بود، از «علیرضا»، پسرش، خواست تا موضوع را به تهران اطلاع دهد و از «محمدرضاپهلوی» تقاضای کمک کند؛ اما این کار فایده ای نداشت. دیکتاتور را به «موریس» بردند.  مرگ در ژوهانسبورگ  «دوربان» هم مانند «موریس»، محل مناسبی برای سکونت نبود. «رضاخان» در نامه‌ای از «دوربان»، به پسرش «محمدرضاپهلوی»، نوشت:«از بدو ورودمان به دوربان بسیار معذب هستیم. در این جا منزل راحتی نداریم. نزد مقامات اقدامی جهت تغییر محل سکونت به عمل آوردیم، ولی متأسفانه تاکنون پاسخی دریافت نشد. واسطه شما شاید بتواند شرایط ما را بهبود بخشد.» مدتی بعد و با تلاش های «محمدرضا»، او را به «ژوهانسبورگ» فرستادند تا روزهای پایانی عمر خود را در آن جا بگذراند. سرانجام، روز چهارم مردادماه سال 1323، مرگ به سراغ دیکتاتور آمد. «آبراهامیان» به نقل از سفیر آمریکا، در کتاب خود می نویسد:«سرنگونی و سرانجام مرگ وی[رضاخان] در تبعید، که در سال های پادشاهی، به مستبدی حریص، بی رحم و مرموز تبدیل شده بود، کسی را متأسف و متأثر نکرد.» «پیتر آوری» هم می نویسد:«این گونه به نظر می رسید که رضاشاه هنوز باور نداشت که همه آن شکوه، اطمینان و دوران آرامش به سر رسیده است. شخصیت رضاشاه نشانگر این حقیقت بود که خودپرستی، که مشخصه مردان خوداندیش است، تبدیل به تعصب سرسختانه یا زودرنجی ناپایدار می گردد. رضاشاه نسبت به عقاید دیگران جهل زیادی داشت.»