سود بانكي يا عشق قديمي؟!

همه‌چيز از روزي شروع شد كه شنيد سود بانك‌ها به 30 درصد رسيد. سود بانك كه نه؛ سود اوراق يا گواهي سپرده! هر چند برايش اين امور معنايي نداشت. اصولا نمي‌دانست اين مفاهيم اقتصادي از چه صحبت مي‌كنند. در ميانسالي زندگي‌اش بود. كمي البته كمتر نشان مي‌داد. مختصر اندوخته‌اش را در حساب بانكي نگاه مي‌داشت. از سودش گره‌هاي روزمره را باز مي‌كرد. مي‌گفت گره كه زياده؛ سعي مي‌كنم زياد خرج‌تراشي براي خودم ايجاد نكنم. سال‌ها مربي شنا بود. با ترس ميانه‌اي نداشت. كمتر از سه- چهار جلسه؛ شاگردهايش اصول اوليه شنا را ياد مي‌گرفتند و هراس‌شان از آب مي‌ريخت. هميشه مديران استخر به او طعنه مي‌زدند كه چرا كمي سياست كار ندارد! مي‌گفت ما كه تو آبيم؛ بايد مثل آب صاف و بي‌غش باشيم. چرا پول ناجور بياد تو زندگي‌ها. اصول و مرام خاصي داشت. تجرد باعث شده بود؛ نگاه آرامي به زندگي داشته باشد. دل در گرو مردي نمي‌بست. اهل معاشرت در حد اصول ذهني‌اش بود. كم نبودند افرادي كه مي‌خواستند دلباخته او لقب گيرند. حتي بابت اين خصلتش يكي- دو سال از كارش دور افتاده بود. آن روز به بانك رفت. از باجه‌اي كه هميشه كارش را انجام مي‌داد پرسيد اين داستان سود سي‌درصد چيست؟ كارمند بانك نيز مثل هميشه با آرامي و متانت جوابش را داد. فقط گفت اگر زودتر از موعد پولش را بردارد؛ مبلغ زيادي بايد بابت اين زود برداشت كردن به بانك پس بدهد. گفت ايرادي ندارد و حساب جديد برايش باز كند. هر چند از حساب قديم نيز مبلغي كسر مي‌شد؛ ولي ارزش‌اش را داشت كه خطر كند. تا به حال كه به اين پول دست نزده بود طي سال‌ها. از بانك بيرون آمد. صداي پيامك تلفنش را شنيد. انتظار اين پيام را نداشت. آن هم بعد اين همه سال و از سوي فردي كه انتظارش را نداشت. دختر عمه‌اش بود. تقريبا هم سن بودند. از دوره راهنمايي تا دبيرستان با هم در يك مدرسه درس خواندند. تا اينكه سيما، به قول خودش پسري كه سپيده دوست داشت را قاپيد! اوایل فكر نمي‌كرد كار سيما آنقدري مهم باشد. به حساب حسادت دخترانه‌شان مي‌گذاشت. ولي فكر آنجايش را نكرده بود كه دوري از جواد، براي هميشه مجرد نگهش دارد! چهل سال از آن دزديده شدن عشق‌اش گذشته بود. سيما هم چندان در دوستي با جواد، كامياب نشده بود. بعد يكي- دو سال جواد از شهرشان رفت. سيما هم برايش فرقي نمي‌كرد. جوادهايش زياد بودند. اصولا دوستي را در لحظه و روزانه مي‌ديد. ارتباطش با سيما زياد نبود. گاه گاهي به هم زنگي مي‌زدند. اين‌بار اما سيما از او تقاضاي پول كرده بود. خيلي مختصر گفته بود جواد پيدايش كرده و لنگ پول شده! آن هم نه ميليون بلكه ميلياردي!دل سپيده لرزيد. جواد، بعد اين همه سال كجا بود؟ چرا هيچ يادي از او نكرده بود؟ چطور سيما را پيدا كرده بود و دنبال او نگشت؟! پرسش‌هايي از اين دست، آزارش مي‌داد. پيامك نداد. خواست با سيما حرف بزند. يكي- دو باري برايش نوشته بود از سر درد و دلدادگي كه: ببوسيد پاي سگ مجنون خلق گفتند اين چه بود/ گفت اين سگ گاه گاهي كوي ليلي رفته بود/ سيما اما پرت‌تر از اين حرف‌ها بود كه مطلب را بگيرد! شماره را گرفت. سيما برخوردش طوري بود كه باورنمي‌كرد؛ سپيده به او زنگ بزند. هر دو لحظه‌اي سكوت كردند. سيما پيشدستي كرد. پيشدستي كه نه؛ لودگي! گفت مگر اينكه اسم جواد بياد وسط و تو زنگ بزني! سپيده حرفي نزد. فقط گفت بگو داستان چيه؟ سيما هم بي‌مقدمه و موخره گفت جواد از زنش جدا شده؛ بايد مهريه بده! صداي سپيده جور ديگري شده بود! سيما هم فهميد! حرفي نزدند. تلفن قطع شد. سپيده به ساعتش نگاه كرد. هنوز نيم ساعتي به بستن بانك‌ها زمان داشت...!