به سبک «سیاق»

یاسر نوروزی| گفت: «صندلی رو روی دو تا دست بلند کردم، پس سرشو نشونه گرفتم! حالا پدرم داره از روبه‌رو نگاهم می‌کنه که این بچه داره چی کار می‌کنه؟ قبلش پیت حلب رو آورده بودم. قدم نمی‌رسید. گذاشته بودم زیر پام که برم بالاش وایسم. طرف هم همین‌طور داره بد و بی‌راه می‌گه به پدرم. من صندلی‌رو بلند کردم رو هوا. پدرم با ترس داره نگاه می‌کنه، اصلا مگه باورش می‌شه! خدابیامرز آخه آدم ساکت و بی‌آزاری بود...»
گفتم: «خدا همه امواتت‌رو رحمت کنه.»
گفت: «خدا بیامرزه. به هیچ‌کس کار نداشت پدرم. منتها عقل معاش هم نداشت دیگه. اصلا کاری به کار و بار خونه نداشت. حالا شما حساب کن یازده تا بچه‌ایم ما، با مادرم، تو یه خونه کوچیک. بابای ما هم می‌اومد خونه، شب‌به‌شب،‌ 25زار می‌گذاشت سر طاقچه واسه مادرم. مادرم خدابیامرز باید شکم این یازده تا بچه‌رو سیر می‌کرد. حالا من کی‌ام؟ اولاد بزرگتر. چند سالمه؟ دوازده سال. یه بابای ساده و عرض کنم... بافکری نبود. این آخری‌ها که ما یازده تا خواهر و برادر بودیم، به ایشون می‌گفتم: «آقا جون! ما چند تاییم؟» می‌گفت: «یه پنج شیش تایی هستین!» می‌خندد. بعد اضافه می‌کند: «یعنی اصلا حوصله نداشت حالا بشمره ببینه ما چند تا هستیم! نه این‌که خدایی‌نکرده بخوام بدشون‌رو بگم. ولی اعتقادم اینه شما اگه بری بگردی، تو تمام کسایی که به جایی رسیدن، کمتر پیدا می‌کنی اونی که تو ناز و تنعم بزرگ شده باشه. نازپرورده پدر مخصوصا کم توشون پیدا می‌کنی که موفق شده باشه. چرا؟ وقتی چاره نداشته باشی، آن‌قدر به این مغز فشار می‌آری تا یه راهی پیدا کنی بالاخره. جبر، آدم‌رو می‌سازه؛ جبر زندگی.»
جبر زندگی


در تراس خانه‌اش نشسته‌ایم. روبه‌روی هم. بین‌مان میزی ساده‌ با حاشیه‌ای چوبی‌ است. گفتم: «ماجرای طرف‌رو نگفتید ولی. همونی که اومده بود به پدرتون بد و بی‌راه می‌گفت.» پا روی پا انداخت و گفت: «حالا صبر کن. اولش که این نیست. کجا بودم؟» گفتم: «پدرتون روزی 25زار می‌گذاشت خرج خونه می‌رفت.» نگاهش به من نبود. گذشته را می‌گشت. گفت: «بله...» گفتم: «کسب و کارتون چی بود؟» گفت: «پدرم به قول امروزی‌ها سوپرمارکت داشت؛ به قول قدیمی‌ها بقالی. هر وقت از خواب پا می‌شد، می‌رفت در مغازه رو باز می‌کرد. هر چی هم داشت می‌فروخت. یعنی فکر این نبود که حالا من یه کاری کنم بلکه سود رو بالا ببرم یا هر فکر دیگه. اصلا به فکر فردایی نبود خدابیامرز. بالاخره این یازده تا اولادی که تو داری، نون نمی‌خوان؟ دیگه دیدم بابامون اینه. هیچ کاری‌ش هم نمی‌شه کرد. باید گیوه‌رو خودم بکشم بالا. چون می‌دیدم ما واسه نون شب موندیم. با خودم می‌گفتم بدبخت این مادر ما چی کار کنه؟ این کشتی همین‌طوری تو دریا وله؛ بی‌ناخدا. آستین بالا زدم، شروع کردم به کار.»
خط کهن
واقعیت این است شنیدم خسرو معینی، متولد 1326، به خط «سیاق» آشناست؛ خطی که رو به فراموشی می‌رود. هرچند هنوز هم عده‌ای با آن آشنا هستند. از او پرسیدم: «این خط چه ویژگی‌ای داشت؟» گفت: «تو میادین بازار قدیم، این خط، خط استاندارد به اصطلاح حساب‌داری اون زمان بود.» گفتم: «الان هم هست هنوز؟» عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه داد. بعد گفت: «اتفاقا چند وقت پیش آقای افشار، از دوستان قدیم منه، مدیر کلی دارایی هستن ایشون، تماس گرفت گفت فلانی، بعضی میدونی‌ها سیاق می‌نویسن. ما هم بلد نیستیم دفترهاشون‌رو بخونیم. تو بیا این دفترهارو بدیم بهت بخون، چون باید ازشون مالیات بگیریم، بتونیم این کار رو درست انجام بدیم. هرچند نرفتم. گفتم: «من دوست ندارم، حالا بردارم دفترهای اینارو زیرورو کنم. نه این‌که کار بدی باشه، من نمی‌کنم این کاررو.» حالا چرا ایشون رو آورده بود به من؟ چون هیچ دانشگاهی، سیاق یاد نمی‌ده. تو حساب‌داری هم همین‌طوره. کسی که درسش‌رو می‌خونه، سیاق بلد نیست. قدیمی‌ها بلدن و یه عده که تو میدون هستن. همین الان هم گاهی برای خودم که می‌خوام تو دفترم یه‌سری حساب‌ها رو بنویسم،‌ سیاق می‌نویسم.»
البته سازمان اسناد و کتابخانه ملی هم دوره‌هایی برای آموزش این خط حساب‌داری برگزار کرده بود. اما خب سابقه ابطال رسمی آن به حکومت پهلوی اول برمی‌گردد؛ زمانی که چاپ و تدریس کتاب «مجمع‌المراسلات» منسوخ و اعداد ریاضی به سبک فعلی جایگزین شد. خط سیاق درواقع خط اعداد است؛ حروفی به آن نمی‌نویسند و فقط به کار نوشتن ارقام می‌آید. قدمتی ‌هزار ساله هم دارد. مردم آن را در مکتب‌خانه‌ها می‌آموختند و در دوران قاجار هم به‌عنوان روش محاسبات دیوانی کاربرد داشته. هر چند اوایل سلطنت رضاخان این خط به شکل رسمی از سکه افتاد اما مردم به شکل سینه‌به‌سینه آن را حفظ کردند. نوآموزان کسب‌وکار، از قدیم‌ترها می‌آموختند و به نسل بعدی می‌گفتند تا این‌که حدود سی چهل‌سال پیش، کم‌کم آموزش اینچنین آن هم از رونق افتاد. چنانچه خسرو معینی، خود نیز به همین روش آموخته است. اما از کجا و چگونه؟ من نشستم که بگوید اما زندگی را چنان شیرین و قصه‌وار روایت کرد که دل دادم. دل دادم به شنیدن تا جایی که این تاریخچه برود پیوند بخورد با «سیاق».
برای پدر
ذهن من همچنان در آن ماجرای اول پرسه می‌زد. گفتم: «با اون طرف چی کار کردید؟ همون که اومده بود مغازه پدرتون، داد و قال راه انداخته بود؟» گفت: «بله. پدرم محتاج شده بود، سرش کلاه گذاشته بودن، خدابیامرز از یکی نزول کرده بود. یکی از گنده‌لات‌‌های اونجا بود. چند برابر پولش هم گرفته بود ولی خب نزول بود دیگه. بابام نمی‌تونست یه جا بده، باید همین‌طوری پول می‌داد. خلاصه من دیدم این اومده سر پدر من داد و بی‌داد راه انداخته. بابای ما هم یه آدم ساکت ساده. جلوی روی من داشت بهش فحش می‌داد. نتونستم. طاقت نیاوردم. رفتم پیت حلبی پنیر‌رو آوردم، یه صندلی چوبی داشتیم، توش سرب بود، سنگین بود. صندلی رو آروم برداشتم، بردم بالا. حالا پدرم با ترس داره نگاه می‌کنه، اصلا مگه باورش می‌شه! چون اونقدری بچه بودم که باید پیت می‌گذاشتم می‌رفتم روش که قدم برسه به کله یارو. خلاصه رفتم بالا یکی دو بار هم نشونه گرفتم پس‌کله‌ طرفو محکم آوردم پایین. یعنی به محض این‌که خورد، این یارو خاک شد افتاد. با همون زور بچگی چنان زده بودم اینو که افتاده بود نمی‌تونست بلند شه. بعدش هم از شرم این‌که یه بچه اینو زده، دیگه نیومد دور و بر مغازه ما. بابام خدابیامرز، اشک تو چشم‌هاش جمع شد که بچه‌ش چطوری نتونسته ببینه یکی داره توهین می‌کنه به باباش. بغض کرد. بغلم کرد...»
آنچه می‌شنیدم بیشتر شبیه تصاویر فیلم‌های قدیمی بود؛ هرچند با نوعی تاثیرگذاری که ناگهان فقط خیره به او نگاه می‌کردم. تجسم می‌کردم.
کتابت نامه‌ها
او شیرین و قصه‌وار ادامه داد: «یه همسایه‌ای داشتیم، غلامرضا نام، تو میدون، بارفروش بود. من هم خطم خوب بود. خوش‌خط بودم. کلاس پنجم می‌خوندم، یعنی دوازده سالم بود. مدرسه کجا می‌رفتم؟ مدرسه «ذوقی». خیابون شیروخورشید، چهارراه عباسی که الان شده هلال‌احمر. اون موقع تلفن و فکس و موبایل و اینترنت و این قصه‌ها نبود که. هر موقع این غلامرضا می‌خواست نامه‌ای بنویسه برای مادر و پدرش، چون خط من خوب بود، می‌رفتم خونه‌شون، این می‌گفت، من می‌نوشتم. بعد این غلامرضا یه روز پیشنهاد داد منو واسه خاطر این‌که خطم خوبه، ببره با خودش میدون. ساعت چند فکر می‌کنی؟ ساعت سه نصف شب. یعنی بهترین زمان خواب یه بچه دوازده ساله، من بیدار می‌شدم، کتاب‌هامو داخل یه پاکت می‌گذاشتم، کیف هم که نداشتم. پاکت‌رو می‌گذاشتم جلوی دوچرخه 28. می‌رفتم میدان هلال‌احمر امروز، تا بارها رو براش بنویسم. بارفروش بود دیگه. شما بارفروش می‌دونی یعنی چی؟» شکسته‌بسته چیزهایی می‌دانستم اما نگفتم. خسرو معینی خودش توضیح داد و بعدتر دیدم، بین خاطراتش تا برسد به «سیاق»، چندین بار دیگر اصطلاحاتی به کار می‌برد که چندان از آنها سردرنمی‌آورم. برای همین در ادامه، بین این نوشته، هر کجا که لازم بوده آنها را معنا کرده‌ام.
بارفروش: توزیع‌کننده یا کشاورز، بار میوه یا اجناس دیگر را به میدان مربوطه می‌برد و به بارفروش می‌دهد. بارفروش نیز بار را به توزیع‌کنندگان یا فروشندگان مستقیم می‌فروشد.
پسرک نان‌آور
بعد از توضیح «بارفروش» ادامه داد: «چون بچه بودم، یک جعبه می‌گذاشتن تا برم روی اون بایستم. غلامرضا تندتند جنس‌هارو می‌گذاشت توی گونی، من باید می‌نوشتم؛ تره دوازده تا، جعفری ده تا، شنبلیله فلان قدر. به اسم کی؟ مثلا فلانی. هر کدوم جداجدا.» گفتم: «چقدر می‌دادن؟» گفت: «روزی سه تومن. تقریبا معادل خرج خونه‌مون بود. خیلی مهم بود. کل حقوقم‌رو هم می‌گذاشتم روی طاقچه و می‌دیدم که پدرم چقدر خوشحاله. چون از خرجی دادن راحت شده بود. خودم هم کیف خاصی داشتم که تو اون سن‌وسال، شدم نون‌آور خونه. اما خب به این‌جا اکتفا نکردم. دیدم کسانی که تو میدون هستن، یه خطی دارن به اسم خط «سیاق». اگه من این خط‌رو یاد بگیرم، حقوقم دو برابر می‌شه و به‌اصطلاح می‌شوم «میرزا کل». میرزا می‌دونی کیه؟»
میرزا: اصطلاحا به حساب‌دار هر کدام از بارفروش‌ها میرزای می‌گفتند. میرزا کل اما حساب‌داری کل میدان را در دست داشت و قطعا باید با خط «سیاق» آشنا می‌بود.
به سمت «سیاق»
ادامه داد: «من همین‌طور که بارهای غلامرضا رو می‌نوشتم، دیدم یه کدخدایی هست که برای ما بار می‌آره به اسم «مانده‌علی». از کجا بار می‌آره؟ از شاه‌عبدالعظیم. اون زمان تمام سبزیجاتی که تو تهران مصرف می‌شد، عموما از اون‌جا می‌اومد. دور مرقد ایشون، تمام باغات سبزی بود و این بار رو از اون‌جا می‌آوردن. پیرمرد قدکوتاهی بود، چشم‌زاغ با محاسن سفید. این پیرمرد به خط سیاق آشنایی داشت. می‌دیدم گاهی که برای خودش حساب‌هارو می‌نویسه، سیاق می‌نویسه. گفتم: «کدخدا!» گفت: «چیه؟» گفتم: «این خط‌رو به من یاد می‌دی؟» گفت: «تو نمی‌تونی اینو یاد بگیری؛ سخته پسر!» گفتم: «مثل الف ب که به ما یاد می‌دن، شما هم اینو به من بگو. دوست دارم یاد بگیرم.» پیرمرد هم وقتی اشتیاق منو دید، قبول کرد یادم بده. منتها گفت طول می‌کشه. گفتم عیبی نداره، یاد می‌گیرم. شروع کرد یاد دادن و من هم یاد گرفتم.»
برگه‌ای به سمت آقای معینی گرفتم از او خواستم برایم روی کاغذ بنویسد. خطوط سیاق را دقیقا به خط خودش خواستم ببینم. او هم برگه را گرفت و شروع کرد و مرا برد به گذشته‌های نه چندان دور. چون پدربزرگم کشاورز بود، گاهی که صندوق‌ها را به میدان می‌بردند، می‌نشست و می‌دیدم که دفترچه حساب و کتابش را باز کرده، شروع می‌کرد به نوشتن. منتها در آن دوره گمان می‌کردم این نوع نوشتن به خاطر خط بد پدربزرگم است! غافل از این‌که خطی که می‌نوشت «سیاق» بود.
همان‌طور که می‌نوشت گفت: «منتها من قانع به اون‌جا نبودم. دیدم دیگه بیشتر از این نمی‌تونم پیشرفت کنم. گفتم برم پیش یه بارفروش درست‌وحسابی. رفتم جایی که حقوقم بیشتر شد. این وسط، بقیه بارفروش‌ها هم می‌دیدن که یه بچه اومده داره تیز و زرنگ حساب‌کتاب می‌کنه، سیاق هم بلده. کناری‌های ما چند تا حجره بود، همه منو می‌دیدن. بغل ما فیروزخانی بود که یه روز به اصطلاح منو غر زد. گفت: «چقدر این‌جا می‌گیری؟» گفتم: «6تومن.» گفت: «بیا تو حجره ما. هم بارها رو بنویس، هم برو برای صندوق جمع‌کردن.» صندوق جمع‌کردن شما می‌دونی یعنی چی؟»
صندوق جمع‌کردن: جریان تولید تا توزیع میوه و تره‌بار به این شکل پیش می‌‌رود که وقتی بار میوه را داخل صندوق می‌آورند، باید صندوق را دوباره به صاحبش بر‌گردانند. درواقع جعبه چوبی حاوی میوه یا سبزیجات بعد از خرید و تحویل به مغازه‌دار، دوباره باید جمع‌آوری شود تا به دست توزیع‌کننده یا کشاورز برسد. به این ترتیب کشاورز یا توزیع‌کننده، بار را داخل صندوق می‌گذارد، به بارفروش می‌سپارد تا‌ بارفروش آن را بعد از فروش، دوباره به کشاورز یا توزیع‌کننده برگرداند.
میرزا کوچیک‌خان!
بعد از توضیح این اصطلاح ادامه داد: «رفتم اون‌جا تو حجره فیروزخان. حساب‌دارش یه پیرمردی بود به اسم میرزا جعفر که تمام حساب‌کتابا دستش بود. همه کارهارو بلد بود. یه روز فیروزخان به من گفت: «سیاق بلدی؟» گفتم: «بلدم.» گفت: «بارنومه می‌تونی بنویسی؟»‌ چون یه روز شد که میرزا جعفر مریض شد، نیومد. فیروزخان اومد بهم گفت: «خسرو، مرد باش! میرزا جعفر نیست. ببینم چی کار می‌کنی.» بعدا هم که کم‌کم دید همه کارهارو دست گرفتم، میرزا جعفررو جوابش کرد. من نمی‌خواستم واقعا پیرمرد بره. ولی خب خود فیروزخان گفت دیگه نیاد. بارنومه‌رو هم فکر کنم باید توضیح بدم» و توضیح داد. قبل از آن گفت: «اون زمان اسمم رو گذاشته بودن میرزا کوچیک خان» خندید و در ادامه گفت: «می‌گفتن کجا بریم بار بخریم؟ می‌گفتن جایی که اون میرزا کوچیک خان هست. دیگه تو میدون شناخته‌شده بودم. یعنی تنها کسی بودم که تازه داشتم وارد سیزده‌سالگی می‌شدم، این کارارو بلد بودم. درحالی‌که کسایی که وارد بودن، چهل‌سال به بالا داشتن.»
بارنامه: بارنامه در قدیم حکم فاکتور امروز را داشته؛ سندی که ثابت می‌کرده فروشنده چه میزان کالایی را با چه قیمتی به خریدار فروخته است.
اول چالوس!
جابه‌جا شدم روی صندلی و توضیح «بارنامه» را هم شنیدم تا بعدا بتوانم کوتاه و مختصر آن را بنویسم. بعد ادامه داد: «منتها من اکتفا نکردم به این‌که سیاق یاد گرفته بودم، بارنومه می‌نوشتم و... گفتم من قپون رو هم باید یاد بگیرم. یاد هم گرفتم. قپون رو هم بلد شدم بالاخره. کارم به جایی رسید که دیگه واسه بابام هم جنس می‌بردم. سرباری هم بهم می‌دادن. سرباری می‌دونی یعنی چی؟»
سرباری: باربرها به خاطر این‌که می‌خواستند میرزا در حساب و کتاب‌شان دقت لازم را به خرج بدهد، عموما قسمتی از میوه‌های خوش‌رنگ و لعاب را سوا می‌کردند، داخل پارچه یا سطلی می‌گذاشتند، مقداری برگ برای تازه ماندن بین‌شان می‌گذاشتند و به رسم تشکر به او می‌دادند.
گفتم: «در عرض چند‌سال رسیدید به این‌جایی که می‌گید؟»‌ گفت: «یه‌سال حدودا. ولی هنوز که به جایی نرسیدم. تازه این اول جاده چالوسه. تا چالوس خیلی راه مونده!» و خندید. ادامه داد: «منتها می‌دونم شما هم کار داری می‌خوای بری، واسه «سیاق» هم اومده بودی، من بهت گفتم. ولی حالا که اینارو تعریف کردم گاهی یهو به ذهنم می‌آد نکنه دارم دروغ می‌گم؟» با تعجب گفتم: «یعنی چی دروغ می‌گید؟ یعنی اینایی که گفتید اتفاق نیفتاده؟» گفت: «نه این‌که اتفاق نیفتاده باشه. می‌گم آخه مگه می‌شه همچین چیزهایی اتفاق افتاده باشه؟ آخه یه بچه 12ساله نصفه‌شب بره سرکار، بعد بره مدرسه، کمک پدرش باشه. شب اصلا یه‌وقت‌هایی وقتی می‌رسیدم، همون‌جا می‌افتادم، مادرم جوراب‌هامو از پام می‌کند. بعدا هم که اصلا می‌موندم تو میدون، می‌خوابیدم. چون می‌دیدم وقت نیست دیگه برم خونه و برگردم. حالا کجا؟ وسط میدون. لات‌‌خونه می‌شد شب‌ها اون‌جا. پدر ما هم که اصلا نمی‌گفت این پسر نصفه‌شب کجا می‌ره؟ چی کار می‌کنه؟»
برای مادر
همچنان نشسته بودم و به مردی نگاه می‌کردم که هرگز کودکی نکرده بود یا کودکی که از اول بزرگ بود. ادامه داد: «من پنجاه‌سال خدمت پدر و مادرم کردم. الان هم چیزی از این دنیا کم ندارم. خدارو شکر. ولی یه چیزی‌رو هم بگم از دعای مادرم، بعد برو.» نشسته بودم. گفت: «شب عیدی، شده بودم نون‌آور خونه. گفتم بذار یه چند تا ماهی بگیرم ببرم بلکه مادرم بخواد سبزی‌پلوماهی درست کنه، کیف کنه بگه پسرش آورده. رفتم ماهی‌رو گرفتم، تو یکی از کوچه‌ها، دیدم یه سگ افتاده دنبالم. درشت بود. کوچه هم تاریک. دندون تیز کرده بود، فهمیدم بوی ماهی راه افتاده، این‌ هم گشنه است. خواستم وایسم بدم یه ذره بهش، یهو دیدم چند تای دیگه شدن، حمله کردن بهم. چنگ انداختن، دندون گرفتن، من اینارو می‌تاروندم، پیرهنم پاره شده بود، جابه‌جای بدنم خونی. خدا رحم کرد که در رفتم. می‌دویدم، این سگ‌ها دنبالم، تا رسیدم خونه. مادرم منو که دید هراسون گفت: «چی شده مادر؟ این چه وضعیه؟» فکر کرد دعوایی چیزی شده. من بهش گفتم: «مادر این ماهی‌ها رو واسه تو گرفتم.» بغلم کرد، فقط یه جمله  گفت: «خدا هرچی تو این دنیا می‌خوای بهت بده مادر.» خدا هم بهم داد.»