یک کارتون سورئال به افتخار جلال

بهروز بلمه- هرگونه شباهت اسامی اشخاصِ این کارتون با افرادِ واقعی کاملا از روی عمد صورت گرفته است.
... خواب بودم!؟... نمی‌دانم... خواب و بیداری...
نمی‌دانم چرا اسم جلال را که می‌شنوم یاد هدایت می‌افتم. نمی‌دانم چرا اسم هدایت که می‌آید یاد بچه‌ای می‌افتم که درحالی که داری کتکش می‌زنی، از دستت می‌گریزد، فرار می‌کند و می‌ایستد و از دور بهت فحش می‌دهد اما من که تا به حال بچه‌ای را کتک نزده‌ام. هیچ بچه‌ای تا به حال به من فحش نداده است! فحش‌هایی که جلال و هدایت نثار هم‌عصرانشان می‌کردند که به من نبوده است! شاید هم بود اما من که حاجی‌آقا و رجاله نیستم. شاید هستم!؟ نکند باشم! فکرش را بکن!
بیچاره جمال‌زاده –که هنوز داستان‌هایش را می‌خوانی و غبطه می‌خوری که چرا نمی‌توانی مثل او بنویسی– وقتی نامه‌ جلال را خواند تا چند دقیقه نتوانست نفس بکشد؟ البته جمال‌زاده دنده پهن‌تر از این حرف‌ها بود. همان‌طور که مینوی از نامه‌های هدایت دلخور نبود! اما این همه فحش چاروادار در قالب عبارات ادبی به کسی که خودش متخصص ادبیات است، درد دارد واقعا!


بهتر بود جای جمال‌زاده می‌بودم و فحش‌های جلال چپ و راستم می‌کرد تا جای جمال‌زاده نباشم و فحش‌های جلال چپ و راستم کند! حداقل جمال‌زاده بودم، نه اینی که هستم، یعنی هیچ نیستم... .
نه آل ‌احمد با فحاشی به جمال‌زاده اعتبار پیدا می‌کند و نه جمال‌زاده از اعتبارش کم می‌شود اما منی که در گوشه‌ اتاق دنجم قایم شده‌ام و برای فرار از سوزش بدوبیراه‌هایی که امثال آل ‌احمد و هدایت به گوشم می‌خوابانند، آن‌ها را به پرخاشگری متهم می‌کنم چه؟ حالا من شدم بچه‌ای که در حال کتک‌خوردن می‌گریزد و به دشنام‌گویی می‌ایستد، آن هم از دور، با فاصله‌ پنجاه-شصت سال. خودم که می‌دانم چه خاکی بر سرم است، یکی به دادم برسد، چقدر شبیه حاجی‌آقا شده‌ام!؟ حاجی‌آقا!؟ در بوف‌کور می‌گفت رجاله‌... .
معقول قبل از این، در کار مطبوعاتی رسم بر این بود که محور مشخص کنم و تم درنظر بگیرم و معلوماتی حول یک محور خاص درباره‌ یک شخصیت فرهنگی صادر کنم. این‌بار نوبت جلال شد. بیچاره ملتی که دنبال قهرمان می‌گردد و بیچاره ملتی که قهرمان‌هایش را در گذشته‌های دور جست‌وجو می‌کند و بیچاره‌تر ملتی که این اندازه قهرمان‌های گذشته‌های دورش را می‌شمارد، غافل که هرچه بشمارد کمتر می‌شوند!
تصمیم گرفتم تم و محور را بی‌خیال. کمی هم تراوشات ذهن ناتوان خود را به خواننده حقنه کنم. تا کی می‌خواهیم جلال و هدایت و شریعتی را نبش قبر کنیم؟ استخوان‌هایشان هم دیگر پوسید! در صفحات معلوماتشان چرا همه‌اش به‌دنبال استخوان می‌گردیم؟ خوب که دندان طلا نداشتند!
ترسیدم آل ‌احمد به خوابم بیاید – انگار آمد – و بگوید «دست از سر این داستان غرب‌زدگی ما بردارید. ما یک «غرب‌زدگی» گفتیم، شما پنجاه ساله تلوتلو می‌خورید!؟ خوش به حالتان!»... و من بگویم: خوش به حالمان! غرب‌زدگی را که نفهمیدیم، روشنفکری هم یادمان رفت چه بود. تازه بعد از پنجاه سال فهمیدیم که اصلا نمی‌دانیم روشنفکری یعنی چه؟ خوردنی است یا پوشیدنی؟ چه رسد به نوع غرب‌زده‌اش. کجایی ببینی یک قوز هم بالای قوز پنجاه ساله‌مان درآمده به نام روشنفکریِ دینی - دارند می‌برندم به بیمارستانی که از آنِ خنازیریان است - آن وقت است که جلال یک‌سری فحش‌های آبدارِ ادیبانه بکوبد پس گردنم. من هم می‌نشینم و آبغوره می‌گیرم، آن هم از نوع فلزی‌اش. چه خواب سوررئالی بشود! خواب به خواب بشوم با این خواب دیدنم.
باز خوابم برد... در ورزشگاه آزادی هستم. صدهزار نویسنده‌ صدسالِ گذشته در جایگاه تماشاگران نشسته‌اند و بازی دو تیم شرق و غرب را نگاه می‌کنند. داوری هم آن‌سوی درِ رختکن نشسته است. غربی‌ها چپ و راست به شرقی‌ها گل می‌زنند و شرقی‌ها چپ و راست به غربی‌ها گل هدیه می‌دهند، گل شقایق. یادم افتاد نسل گل شقایق در ایران در خطر انقراض است. هیچ‌کس به داور اعتراض نمی‌کند غیر از تماشاگران. فریاد و غوغا. وای خدایا! چه می‌شنوم!
کاش ورود زیر 18ساله‌ها ممنوع باشد! چه فحش‌هایی! خوب که زن‌ها را راه نمی‌دهند وگرنه از خجالت آب می‌شدم اما نه، یک زن دیدم در میان جمعیت. چقدر شبیه فروغ فرخزاد است! اَه! در میان جمعیت گم شد... یک نفر به حالت آویزان درآمده، چقدر شبیه براهنی است. چه جالب، پیرمردی شبیه به ابراهیم گلستان لیدر تماشاگران شده اما فقط فحش می‌دهد. چه چاروادار! گزارشگر مسابقه شبیه دهباشی است. یک عبارت گفت که هنوز وارد ادبیات ما نشده، شاید هم شده من یادم نمی‌آید. (آخر دارم خواب می‌بینم.) چه گفت؟ تماشاگرنما؟ نه! گفت روشنفکرنما. خنده‌ام گرفت...قاه قاه...
...از خواب پریدم. چی؟ روشنفکر خودش چه بود، حالا روشنفکرنمایش چه کله‌پاچه‌ای بشود!؟ خمیازه می‌کشم. آخ آخ آخ. خدا به فریادم برسد. یادداشتِ به مناسبت سالروز تولد جلال آل‌احمد!! باید برسد به تحریریه!! سه روز گذشت!... خمیازه فروخورده بازمی‌گردد. با خود می‌گویم: جلال، تو فکرش نباش! داوری آن‌سوی در نشسته است بی ردای شوم قاضیان. ذاتش درایت و انصاف، هیئتش زمان. و خاطره‌ات تا جاودان جاویدان در تکرار ادوار داوری خواهد شد...
و دیدم بهتر که معلومات صادر نکنم. همان به که مجهولات دفع کنم. بی‌عرض پوزش.