روزنامه جوان
1396/11/17
مبارزان پیروزی عاجل انقلاب را باور نمیکردند
سمانه صادقي در روزهايي كه براي ملت ايران يادآور سالها مبارزه مردان و زنان بزرگي است كه در مبارزه با دشمنان اسلام و ايران، فقط به خدا تكيه داشتند، شنيدن خاطرات آن روزها از زبان فرزند يكي از شخصيتهاي مؤثر انقلاب بسيار شنيدني است. درگفتوشنودي كه پيشرو داريد، دكتر مريم مهدويكني فرزند مرحوم حضرت آيتآلله مهدوي كني(ره) به بازگويي خاطرات خويش از روزهاي اوجگيري انقلاب اسلامي پرداخته است. شما به لحاظ همجواري با پدري مبارز، شاهد بسياري از فراز و فرودهاي انقلاب اسلامي بودهايد. به عنوان نقطه شروع اين گفتوشنود، لطفاً بفرماييد نخستين دستگيري حضرت آيتالله مهدويكني مربوط به چه سالي است و چه خاطرهاي از آن دوران داريد؟ بسماللهالرحمنالرحيم. نخستين دستگيري ايشان به سال42 برميگردد، ولي من بچه بودم و از آن موقع خاطرهاي ندارم. در فاصله9-8 سال پس از آن به آن صورت دستگيري نبود. البته حاجآقا مرتباً به مراكز ساواك احضار ميشدند و مثلاً از ساواك به ايشان پيام ميفرستادند كه به فلان پلاك در فلان خيابان بياييد، ولي پدر خودشان ميدانستند كه آنجا مركز ساواك است، هرچند ظاهر ساختمان مثل يك خانه بود. ساواك مرتباً سعي ميكرد ايشان را بترساند كه حرف نزنند. در آن مراكز سؤالاتي ميپرسيدند و بعد ايشان را آزاد ميكردند... تلخترين دستگيريپدر مربوط به چه سالي است و چه خاطراتي از آن روز به ياد داريد؟ از سال50 به بعد، وقتي افراد را ميگرفتند، تقريباً ديگر از آنها خبري نميشد، به همين جهت تلخترين دستگيري ايشان، مربوط به سال 1354 ميشود. شب احيا بود و در مسجد جليلي بوديم كه دوستاني آمدند و به پدرم اطلاع دادند كه مأمورها براي دستگيري شما آمدهاند. پدرم ميگفتند:« من به روي خودم نياوردم و مراسم را ادامه دادم تا وقتي كه تمام شد.» بعد مأموران ساواك براي بردن ايشان ميآيند. آن شب دوستان پدرم، ما را به خانه رساندند و موقعي كه رسيديم، وقت سحر بود. فردا صبح مادرم با رانندهاي كه پدرم داشتند، تمام شهر را زير پا گذاشتند. از اين كلانتري به آن كلانتري و از اين اداره ساواك به آن يكي! در نهايت هم فقط گفته بودند كه ايشان اينجا هستند، ولي مادرم نتوانسته بودند پدرم را ببينند. با يك روز فاصله، ايشان را به منزل آوردند كه يكسري لباس و وسايلشان را بردارند و بعد ايشان را به تبعيد بفرستند. بازهم معلوم نبود قرار است پدرم كجا اقامت كنند؟ صحنه خداحافظي با ايشان خيلي صحنه دردناك و بدي بود و يادم است گريه ميكردم و خودم را به زمين ميزدم! آن دستگيري خيلي ناراحتكننده بود. تصور اينكه قرار است پدرم در تبعيد باشد، وحشتناك بود. اصلاً نميدانستيم بوكان كجاست و تا آن روز حتي اسمش هم به گوش ما نخورده بود و نقشه را زير و رو كرديم تا آنجا را پيدا كنيم. گويا در روزهاي منتهي به پيروزي انقلاب مأموران بار ديگر آيتالله مهدوي را دستگير ميكنند؟ بله، يكبار نزديك به پيروزي انقلاب و زمان حكومت نظامي ايشان را دستگير كردند. شب حدود ساعت11 بود كه من ديدم از داخل كوچه صدا ميآيد، در حالي كه وقتي حكومت نظامي برقرار ميشد در كوچهها و خيابانها خبري نبود. پرده را عقب زدم و ديدم ماشينهاي نظامي در كوچه ايستادهاند و كماندوها از آنها پايين ميآيند. چراغهاي پروژكتورشان هم به طرف خانه ما بود و حالت وحشتناكي ايجاد كرده بود. مأموران در را زدند و داخل خانه آمدند. اين دفعه ديگر مأموران ساواك نبودند كه لباسهاي معمولي داشتند، بلكه كماندوهايي با لباس نظامي و اسلحههاي بزرگ بودند كه در طول راهپلهها صف كشيدند تا پدرم را ببرند. از طرفي در خانه ما طوري بود كه اگر در بسته ميشد، از طرف بيرون دستگيره نداشت كه در باز شود. من و مادر و پدرم از در كه بيرون آمديم، در پشت سر ما بسته شد و خواهر و برادرم آن طرف در ماندند و ما اين طرف مانديم و هر چه به در ميكوبيديم و زنگ ميزديم، چون اين دو تا بچه خواب بودند، اصلاً تكان نخوردند. كليد هم از آن طرف به در مانده بود. البته صبح هم كه بيدار شدند، گفتند ما اصلاً نفهميديم كه اين اتفاقها افتاد! يادم است كه پدرم به يكي از كماندوها گفتند اسلحهات را بده تا شيشه را بشكنم و در را از آن طرف باز كنم! طرف گفت من نظامي هستم، اسلحه را بدهم به شما؟ خب خودم ميزنم شيشه را ميشكنم! شيشه را شكست و در را باز كرديم. اصرار پدرم به اين دليل بود كه هوا سرد بود و من و مادرم بيرون در مانده بوديم، وگرنه پدرم را كه ميتوانستند ببرند. ضمن اينكه ايشان هم لباس خانه تنشان بود و ميگفتند من با اين لباس نميآيم. به هر حال داخل خانه رفتيم و پدرم لباسهايشان را پوشيدند و آنها بدون اينكه خانه را بگردند، ايشان را با خود بردند. تصورش را بكنيد اينكه ساعت11 شب، يك عده نظامي داخل خانه بريزند، خيلي وحشتناك بود. يادم است وقتي آنها رفتند، مادرم به دوستان پدرم زنگ زدند كه ايشان را شبانه بردند. آن روزها به قدري اوضاع آشفته و درهمبرهم بود كه اگر همان جا هم سر ايشان را زير آب ميكردند، كسي نميفهميد! قبلاً اگر پاسخگو بودند، در دوره حكومت نظامي و نزديكيهاي انقلاب، ديگر كسي هم پاسخگو نبود ولي خدا اگر بخواهد كسي را نگه دارد، به هر طريقي او را حفظ ميكند. درآن روزها، منزلتان در كجاي تهران بود؟ خانه خيابان سرباز بود. ما از سال50 به بعد، به خانه خيابان سرباز رفتيم. اين دستگيري چقدر طول كشيد؟ اين دستگيريشان هم يك روز بيشتر طول نكشيد، چون انقلاب داشت پيروز ميشد. فكر ميكنم ديماه 57 بود و روزنامهها هم عكس و خبر اين ماجرا را چاپ كردند. فضا فضايي نبود كه بتوانند مقاومت كنند ولي آن حالتهاي حمله و رعبي كه در آدم ايجاد ميكرد، اثرش را ميگذاشت. حالا ميخواست يك روز باشد يا يك سال. با توجه به اينكه گفتيد منزل را هم نگشتند، علت دستگيري ايشان چه بود؟ در آن دوران كاملاً مشخص بود كه چه كساني جريان شوراي انقلاب و ارتباط با امام و هدايت مردم را برعهده دارند. يك ماه به انقلاب بيشتر نمانده بود و اوضاع رژيم خيلي به هم ريخته بود. در نتيجه فقط ميخواستند رعب و وحشت ايجاد كنند و هر طور شده، جلوي اين مسائل را بگيرند، چون تقريباً مهار كار از دستشان در رفته بود. روحيه ایشان در لحظات دستگيريشان چطور بود و به خانواده چه سفارشاتي ميكردند؟ ايشان نسبت به خانواده خيلي حساس بودند و حاضر بودند به خودشان همه جور فشاري بيايد ولي اين فشارها به ما منتقل نشود. اگر چه پيامد كارهاي ايشان ناخودآگاه به ما منتقل ميشد. با اينكه ايشان نميخواست به ما فشاري وارد شود، اما به طور طبيعي هر بار كه ايشان را ميگرفتند يا به زندان ميرفتند، ما احتمال همه چيز را ميداديم و هميشه در حالت اضطراب و نگراني بوديم. به قول مادرم تا پيش از فوتشان، همواره در حال نگراني بوديم! چه قبل از انقلاب از ترس دستگيري و زندان و تبعيد و بعد از انقلاب از ترس اينكه ترور نشوند. به خصوص در سالهايي كه بمب گذاريها و ترورها در كشور گسترده شده بودند، هميشه اين حالت اضطراب در ما بود، هر چند ايشان قلباً نميخواستند كه ما در چنين وضعيتي باشيم. پدر خيلي سعي ميكردند كه مسائل به خانه منتقل نشود. ايشان خيلي از مسائل را به ما نميگفتند، اما ما از حركات ايشان متوجه ميشديم كه وضعيت خاص و خطرناكي به وجود آمده است. آن شب كه كماندوها به خانه ما ريختند، پدرم بيشتر از آنكه نگران خودش باشد، نگران ما بودند و ميگفتند بايد در منزل باز شود. همسايهها كه متوجه حضور مأموران در منزلتان ميشدند، آيا براي دلداري به منزلتان ميآمدند؟ همسايههاي نزديكتر ممكن بود بفهمند ولي مردم خيلي ميترسيدند و اصلاً با خانوادههاي سياسي ارتباط نميگرفتند. البته همسايههاي منزل قديممان در خيابان زريننعل، به خاطر فضاي قديمياي كه داشتند، كمتر ميترسيدند و گاهي با ما ارتباط ميگرفتند ولي در دوراني كه به خيابان سرباز آمديم، اصلاً يادم نميآيد كه كسي در اين فاصله به ما مراجعه يا سؤال كرده باشد. به پيروزي انقلاب كه نزديكتر شديم، تغييري در رفتار همسايهها ايجاد شد؟ به مرور بهتر شد. خيليها شايد همدل و همفكر بودند ولي ميترسيدند. همه كه اهل مبارزه نبودند كه بيايند و مقاومت كنند، براي همين وارد صحنه نميشدند،اما در نزديكيهاي انقلاب، ارتباطات و رفتوآمدها به خانه ما بيشتر شد. حتي بستگاني كه سالها بود ميترسيدند و به خانه ما نميآمدند، رفتوآمدشان بيشتر شد. از روز ورود حضرت امام چه خاطراتي به ياد داريد؟ وقتي خبر آمد كه روز ششم بهمن قرار است امام به كشور برگردند، بختيار دستور داد فرودگاهها را ببندند و اجازه ورود امام به كشور را ندادند. به همين خاطر مردم به طرف فرودگاه حمله كردند كه آن را آزاد كنند. آن روز نظاميها بيشتر از همه جا در فرودگاه مستقر بودند. براي همين از پاريس به پدرم خبر دادند كه شما برويد و جمعيت را برگردانيد، چون اگر نظاميها حمله كنند، احتمال كشته شدن مردم زياد است. پدرم با يكي از دوستانشان - كه در هواپيمايي كار ميكردند- تماس گرفتند و ايشان هم يك مينيبوس شركت هواپيمايي را برايمان آورد. حاج آقا، خانواده و چند تا از دوستانشان را جمع كردند كه وضعيت شكل عاديتري هم پيدا كند. مثلاً من و مادرم، خواهر كوچكم و دخترخالهام و بعضي از آقايان با خواهرها و همسرهايشان آمده بودند. در مينيبوس آقايان ربانيشيرازي، ربانياملشي، آقاي دكتر آيت و آقاي حميد نقاشيان - كه سالهاي اول انقلاب محافظ امام بود- و چند تن از جواناني كه بعدها در انقلاب هم خيلي فداكاري كردند حضور داشتند. به طرف ميدان شهياد(آزادي) كه رفتيم، با ديدن جمعيت، پدرم از بلندگو اعلام كردند مردم برگرديد امروز امام به كشور نخواهند آمد ولي مردم ميگفتند بايد برويم و فرودگاه را آزاد كنيم! اوضاع به گونهاي شد كه آقاي ربانيشيرازي و ربانياملشي و پدرم رفتند و بالاي مينيبوس ايستادند و پدرم با بلندگو خطاب به جمعيت گفتند: « من پيشنماز مسجد جليلي و نماينده امام هستم و با اجازه امام آمدهام كه به شما بگويم كه به طرف فرودگاه نرويد.» جمعيت به قدري زياد بود كه به مينيبوس كه فشار ميآوردند، هر دفعه مينيبوس به يك طرف دمر ميشد! ما هم داخل مينيبوس بوديم. مردم فرياد ميزدند و مينيبوس را هل ميدادند كه به سمت فرودگاه برود و پدرم از بلندگو اعلام ميكردند كه به طرف فرودگاه نروند. بالاخره پدرم موفق شدند مينيبوس را برگردانند و مردم هم دنبال مينيبوس آمدند. نزديكيهاي مسجد صاحبالزمان، سر بهبودي، پدرم پياده شدند و در كنار مسجد براي مردم سخنراني كردند. پدرم در حال صحبت بودند كه يك مرتبه اعلام شد كه جلوي دانشگاه عدهاي را كشتهاند! بعضيها هم كه دستهايشان را در خون زده بودند، آمدند و پنجههاي خونيشان را به مردم نشان دادند و مردم دوباره تحريك شدند! يادم استپدرم سعي كردند جلوي مردم را بگيرند كه كشتار بيشتري نشود. به هر حال مردم به سمت فرودگاه نرفتند ولي شعارهاي تند ميدادند. جمعيت تا نزديكيهاي ميدان انقلاب هم آمدند،اما صداي شديد تيراندازي ميآمد و پدرم گفتند بهتر است مردم را پراكنده كنيم. بالاخره هم توانستند تا حد زيادي از تجمع ميدان آزادي را كم كنند و مردم به تدريج در كوچهها و خيابانهاي اطراف پراكنده شدند. نزديكيهاي پيچ شميران، نظاميها جلوي ماشين ما را گرفتند و گفتند با اين ماشين كجا رفتيد و چه كرديد؟ در آن لحظات، قبل از ورود مأموران به ماشين، آقاي حميد نقاشيان سريع اسلحهاش را زير پاي زنها پنهان كرد كه آنها اسلحه را نبينند و خودش را كنار كشيد ولي مأموران آقاي آيت را كه روي صندلي جلوي در نشسته بود، پايين كشيدند و با قنداقهاي تفنگ توي سروسينه ايشان زدند! بعد مأموري داخل ماشين شد و به پدرم گفت با ماشين دولتي راه افتادهايد و شعار ميدهيد؟ كجا بوديد؟ بعد هم بلندگو را له كرد و اسلحه را جلوي پدرم به زمين كوبيد و گفت:« اگر به خاطر سيد بودنت نبود، ميزدم داغانت ميكردم!» او عمامه سفيد پدرم را ميديد و ميگفت سيد! فكر ميكردند هر كسي كه روحاني است، لابد سيد است! به پدرم در حد حرف، خيلي تندي كردند. چون به انقلاب هم نزديك شده بوديم، فضا طوري بود كه ميترسيدند به ايشان تعرض كنند. البته به قول خودشان، احترام سيدي پدرم را هم نگه داشتند. مأموران برخوردي با آقايان ربانيشيرازي و ربانياملشي نكردند؟ خير، متوجه شده بودند كه اصل كاري پدرم هستند. فكر ميكنم بلندگو هم هنوز دست پدرم بود. خود مأموران هم ميدانستند كه ديگر كار تمام است. فقط براي رعب و وحشت تمام شيشههاي ماشين را شكستند! ما هم داخل ماشين بوديم. خواهرم كوچك بود و داشت از ترس سكته ميكرد و دائماً جيغ ميزد! بدنه مينيبوس را آنقدر كوبيدند كه له شده بود! بعد پدرم ما را جلوي منزل پياده كردند و رفتند. احتمالاً در شوراي انقلاب جلسه داشتند. گويا برخي از جلسات شوراي انقلاب در منزل شما برگزار ميشده است. خاطرهاي از تشكيل اين جلسات داريد؟ اولين باري كه شوراي انقلاب تشكيل شد، البته شايد قبل از آن هم تشكيل شده باشد، ولي اين موردي كه من به ياد دارم، در زمان نزديك به پيروزي انقلاب بود و شاه هم رفته بود، خاطرم است اعضاي شوراي انقلاب به منزل ما آمدند. در فيلمهايي كه گاهي اوقات از تلويزيون پخش ميشود، كاملاً مشخص است كه جلسه در منزل ماست. در آن زمان هنوز انقلاب پيروز نشده بود. آيتالله بهشتي، آيتالله خامنهاي و ديگران روي زمين نشستهو صحبت ميكردند. خبرنگارها هم از جلسه فيلمبرداري ميكردند. ما بچهها طبقه پايين بوديم و مهمانها طبقه بالا بودند ولي ميديديم كه مهمان آمده و جلوي در خانه شلوغ است. يادم است كه خيلي برايمان عجيب بود كه اين همه آدم آمده و فيلمبردار و عكاس در آنجا هستند. فيلمهاي آن روز هست كه اعضاي جلسه دائماً با اين و آن تماس ميگيرند و براي آمدن حضرت امام برنامهريزي ميكنند. البته فكر ميكنم در همان جلسه هم باورشان نميشد كه انقلاب به اين زودي پيروز شود. خود شوراي انقلاب موضوعي بود كه ما بعدها متوجه آن شديم، وگرنه اصلاً ايشان حرفي نميزدند. در روزهاي منتهي به پيروزي انقلاب، در كدام يك از راهپيماييها شركت كرديد؟ من تقريباً در همه راهپيماييهاي بزرگي كه از ميدان امام حسين(ع)- فوزيه سابق- تا ميدان آزادي- شهيادسابق- در سال 57 انجام ميشدند، با مادرم شركت ميكردم. خواهر كوچكم را هم ميبرديم و گاهي دخترخالههايم هم ميآمدند. مردم در راهپيماييها گروه گروه بودند و هر گروهي از مسجدي يا مركزي آمده بودند. تمام پهناي خيابان انقلاب را گرفته بودند و يكي تندتر، يكي آهستهتر ميرفت. يادم ميآيد وقتي در راهپيماييها شركت ميكردم، دوست داشتم شعارهاي محكم و كوبنده بدهمو مثلاً گاهي ميگفتم اين گروه شعارهاي خوبي نميدهند، برويم به گروه ديگري! به گروه ديگر ميرفتم و باز ميديدم كه چقدر شعارشان ضعيف است! آن روزها ياد گرفتم كه آدم هميشه وقتي از دور چيزي را ميشنود، به نظرش ميآيد كه خيلي خوب است، ولي وقتي نزديك ميشود ميبيند اشتباه كرده است. من در راهپيماييهاي زيادي شركت كردم ولي اغلب آنها راهپيماييهايي بودند كه منجر به كشتار نشدند و آرام بودند. در اين روزها وقتي آدم با تاكسي يا اتوبوس اين مسير را ميرود، فكر ميكند عجب همتي كرده است. راهپيماييها خيلي مسير طولانياي داشت ولي آن موقع عشق به انقلاب و مبارزه باعث ميشد كه اين مسائل مشكل به نظر نرسند. علاوه بر اين در آن دوران بين مردم فضاي صميمي و همدلانهاي حاكم بود كهاي كاش الان هم آنطور باشد. همه به هم محبت و كمك ميكردند. كوچكترين اتفاقي كه براي كسي ميافتاد، همه با هم اتحاد داشتند. در روز12 بهمن هم براي استقبال از حضرت امام به فرودگاه رفتيد؟ پدرم به فرودگاه رفته بودند ولي خود ما به خيابان آزادي آمديم و يادم است من براي يك لحظه كوتاه حضرت امام را ديدم،اما چون جمعيت زياد بود ما به بهشتزهرا نرفتيم. روز بسيار عجيبي بود. فقط شش روز از روزي كه مردم به سمت فرودگاه رفتند و آنطور مأموران جلوي آنها را گرفتند و كشتار كردند، گذشته بود و حالا امام در ميان سيل جمعيتي بينظير وارد كشور شدند. همه تصور ميكردند هر لحظه ممكن است كشتاري راه بيفتد و كسي جان سالم به در نبرد ولي چنان همدلي و اتحاد عجيبي بين مردم وجود داشت كه رژيم ميترسيد اگر مقابله كند، مستقيماً به ضرر خودش تمام شود. به همين دليل در جاهايي كه مردم حضور جدي داشتند، آنها به هيچ وجه وارد صحنه نميشدند. در روز آمدن حضرت امام، حضور مردم حيرتانگيز بود. آن روز هيچ اتفاق خاصي، جز اينكه تلويزيون برنامه زنده و مستقيم ورود امام را قطع كرد، نيفتاد. تازه شايد اين بهتر هم شد و كساني كه در خانهها پاي تلويزيون نشسته بودند، بلند شدند و به خيابانها ريختند. غير از آن روز ورود، ديدار ديگري با امام داشتيد؟ بعد از آمدن امام، اولين باري كه ايشان را ديدم در مدرسه علوي و در ديدارهاي عمومياي بود كه مردم به ديدن ايشان ميرفتند. آن روز همراه با مادر و خواهرم رفته بوديم. خيابان ايران يك خيابان باريك است و مدرسه پسرانه علوي يك در ورودي باريك راهرو مانند دارد. آن جمعيت عظيم و متراكم بايد از آن عبور ميكردند و داخل حياط ميرفتند و برميگشتند. واقعاً به انسان احساس خفگي دست ميداد و رفتن و برگشتن به آنجا، اصلاً مسئله عادي نبود. مردم داغ بودند و شعار ميدادند؛ فاصله بين 12 تا22 بهمن بود و هنوز انقلاب هم پيروز نشده بود. واقعاً شرايط خطرناكي بود،اما ما به عشق امام رفتيم، خيلي دلنشين هم بود و آدم بياختيار از شدت خوشحالي گريه ميكرد و حواسش نبود كه دارد خفه ميشود! جمعيت فوقالعاده متراكم بود و روي آن كنترلي هم نبود. بعضي روزها هم در خيابان ايران ميايستاديم و نميتوانستيم داخل برويم. گاهي اوقات گارديها يا منافقين تيراندازيهايي ميكردند كه مردم بترسند! با توجه به اينكه آيتالله مهدوي كني بيشتر از بسياري در جريان امور مبارزه بودند، چه نظري درباره پيروزي انقلاب داشتند؟ با اينكه برنامهريزيشدهبود و امام هم در ايران بودند، با اين همه تا شب22 بهمن، ايشان هم باورشان نميشد كه پيروزي به اين زودي اتفاق بيفتد! از طرفي چون در فاصله دو، سه ماه آخر رژيم، مأموران پدرم را دو يا سه دفعه دستگير كرده بودند، شب آخر دوستانشان به ايشان گفتند به منزل نرويد. اين ماجرا همزمان بود با حمله به نيرويهوايي و از طرفي منزل ما هم در خيابان سرباز در كنار خيابان عشرتآباد بود. چون در آنجا درگيري خطرناكي بود، احتمال اينكه در آن شلوغيها مأموران كسي را بگيرند و با خود ببرند، زياد بود. درگيريهاي شبانه شروع شده بود. البته بحث حكومت نظامي و اين حرفها در آن شبها معنا نداشت، چون شهر خيلي شلوغ بود. قرار شد ما هم آن شب به منزل خالهام برويم. پدرم مستقيم به منزل خالهام رفته بودند و پسرخالهام دنبال ما آمد كه ما را هم ببرد. ما از هر خياباني كه ميخواستيم برويم، شلوغ بود و همه در حال تيراندازي بودند. مخصوصاً درپادگان عشرتآباد، درگيري شديدي بود. از عشرتآباد تا دروازهشميران راهي نبود، ولي پسرخالهام چون مجبور بود مسيرهاي امنتري را پيدا كند، ما را دور شهر گرداند تا بتواند به خانه خالهام برساند. آن شب آنقدر صداي تيراندازي ميآمد كه ما گفتيم صبح كه بلند شويم، شهر كنفيكون شده است! يادم است كه آن شب عمهام هم به منزل ما رفته بودند كه به ما سر بزنند و چون ديده بودند ما نيستيم، به منزل خالهام آمده بودند. خلاصه همگي در آنجا جمع بوديم و ميگفتيم اگر اتفاقي بيفتد همگي با هم ميرويم. آن شب تا صبح كسي نخوابيد و همه نگران نشسته بوديم كه صبح چه ميشود؟ صبح زود پدرم رفتند و بعد خبر پيروزي انقلاب را به ما رساندند.
سایر اخبار این روزنامه
رهبري نظام بعد از امام چگونه شد؟
قصور ۱۴ دستگاه در حادثه پلاسکو
بازگشت غيرت و قهرمان به سينماي ايران با لاتاري
نشان دادن غيرت ملی سیاهنمایی نيست
حذف مدارس تيزهوشان به کام غيرانتفاعيها
مبارزان پیروزی عاجل انقلاب را باور نمیکردند
مسكو: امریکا با باجخواهی نمیتواند برجام را تغییر دهد
عقبنشینی تهاجمی امریکا از عراق به افغانستان
قصور ۱۴ دستگاه در حادثه پلاسکو
پهپاد مسلح به بمب هوشمند نقطهزن آمد