روزنامه شهروند
1396/12/12
معجزه داوطلبی
سمانه خادمی| صلیب سرخ انگلیس به دنبال جذب 10هزار داوطلب از سراسر انگلیس است تا بتواند از کمک آنها در مواقع ضروری استفاده کند. قرار است این جمعیت ذخیره داوطلب در کنار هم بهعنوان یک تیم در بحرانهای اضطراری نظیر سیل به کمک صلیبسرخ بشتابند. از این جمعیت داوطلبان میتوان در مواقع وقوع حملات تروریستی یا آتشسوزیهای بزرگ نیز استفاده کرد. «سیمون لوئیس» مدیر بحران صلیبسرخ انگلیس معتقد است اقدامات کوچک خیرخواهانه، وقتی در کنار هم جمع میشود، میتواند تغییری بزرگ ایجاد کند. او میگوید: «ما تنها در مواقع بحران این جمعیت داوطلب را فرا خواهیم خواند. امیدوارم هیچ بحرانی پیش نیاید، اما اگر رخ دهد، ما نیاز به کمکهای بیشتری داریم و مردم این فرصت را خواهند داشت تا با اقدامی کوچک تغییری بزرگ ایجاد کنند».تاکنون بیش از هزار و 750 نفر بهعنوان داوطلب ثبتنام کردهاند. یکی از این داوطلبان تاران برنون است که در سال 2015 در زلزله نپال فعالیت داشته است. او درباره زلزله نپال میگوید: «میتوانستی کوه مقابلت را ببینی، به راحتی به چپ و راست حرکت میکرد. ظرف چند ثانیه از آغاز زلزله صدایی مثل ریزش بهمن شنیدیم، با قدرت به سوی ما میآمد».
او که 45سال دارد از وقتی که به انگلیس برگشته، در فعالیتهای جمعآوری کمکهای مالی برای زلزله نپال فعال بوده است و میگوید که تجربهاش در نپال این انگیزه را به او داده تا بهعنوان داوطلب ذخیره در صلیبسرخ انگلیس ثبتنام کند. تاران میگوید: «وقتی که از نپال برگشتم با خود گفتم اگر چنین اتفاقی در محل زندگی من رخ بدهد، دوست دارم بتوانم به مردم کمک کنم، به همین دلیل بهعنوان داوطلب ثبتنام کردم». بابز و جورج بیدل از ساوت همپتون نیز بعد از اینکه سال گذشته در یک طرح آزمایشی شرکت کردند، بهعنوان داوطلب نامنویسی کردهاند. بابز که 65سال دارد، میگوید: «ما زندگی خوبی داشتهایم و شاد زندگی کردهایم و حالا تصمیم گرفتهایم بخشی از زندگی خود را با دیگران قسمت کنیم». جورج که یک معلم بازنشسته است، میگوید روند ثبتنام خیلی ساده طی شد و فکر میکند مردم اگر در این مورد اطلاعات کافی داشته باشند و وقتشان را نگیرد، خیلی زیاد استقبال خواهند کرد. او که 77سال دارد، میگوید: «گاهی اوقات ثبتنامهای اینترنتی خیلی طولانی میشود. باید فرمهای زیادی پر کنی، اما این ثبتنام خیلی ساده انجام شد و خیلی سوالپیچمان نکردند».
نقش داوطلب در صلیبسرخ انگلیس نیازمند هیچ تعهد بلندمدتی نیست و آموزش مفصل و طولانیمدتی نیز نمیخواهد، هنگام نیاز از طریق پیامک به آنها اطلاع داده میشود. داوطلبان کارهای عملی و یدی انجام میدهند؛ مثل پرکردن کیسههای ماسه و نمک، آمادهکردن تجهیزات یا دستهبندیکردن مواد غذایی. هدف صلیبسرخ انگلیس این است که کار ثبتنام داوطلبان در طول دوسال آینده را ادامه دهد. ثبتنام بیشتر در مناطقی انجام میشود که بیشتر در معرض خطر وقوع سیل و با شرایط اضطراری مرتبط با آبوهوا قرار دارند. مایکل آسانته، دانشجوی اهل وینچستر است که نامنویسی کرده است. او که تنها 20سال دارد، میگوید: «من کمک کردن به مردم را دوست دارم و این به کاری که در آینده میخواهم انجام دهم، خیلی ربط دارد. میخواهم پلیس شوم. من فکر میکنم وقتی آدم به دیگران کمک میکند به نوعی از لحاظ روحی ارضا میشود».
تلفن اشتباهی که زندگیام را عوض کرد
مارک بلتون وقتی به 6 یا 7سال پیش بازمیگردد، با خود میگوید که چقدر اوضاع تغییر کرده است! مارک وقتی نوجوان بود، متوجه شد که بیناییاش درحال کاهش است. بیماریاش رتینیت پیگمنتوزا تشخیص داده شد. یک بیماری ارثی که در آن شبکه چشم دچار زوال تدریجی میشود و نمیتواند نور را دریافت کند. در نتیجه فرد در شب بینایی بسیار کمی خواهد داشت و به تدریج در طول روز نیز دیدش کاهش خواهد یافت. مارک به یاد میآورد که وقتی 18 یا 19سالش بود، به این بیماری مبتلا شد. وضعیتش مدام بدتر میشد. انتظار نداشت اینقدر زود پیشرفت کند. این اواخر درنهایت موفق شده کاری بهعنوان خیاط و پردهدوز پیدا کند. اگرچه بیناییاش مدام درحال بدتر شدن بود، اما کارفرمایش چند لامپ اضافی در محل کار نصب کرده بود تا او بتواند بهتر ببیند. کارفرمایش حقیقتا حمایتش میکرد. اما وقتی سنش به 35 رسید، مشکلات دیگری از راه رسید. رابطهاش با همسرش به هم خود و مجبور شد طلاق بگیرد. مارک به یاد میآورد استرسی که این اتفاق بر او وارد آورد و افسردگی پس از آن بر بیماریاش اثر منفی گذاشت و آن را شدیدتر کرد. بیماریاش آنقدر بد شد که مجبور بود از شغلش استعفا دهد. کارفرمایش او را در بخش بستهبندی به کار گماشت. دولت البته کسری حقوق او را جبران میکرد، اما مارک در بازهای از زمان به این نتیجه رسید که بهدردنخور شده و هیچ کاری از او برنمیآید. او به یاد میآورد که بیشتر در خانه میماند. خیلی اوقات تنها و منزوی بود. با خود فکر میکرد به درد هیچ کاری نمیخورد. در همین زمان بود که او با جین آشنا شد. جین با او خیلی مهربان بود. جیم کاملا نابینا بود، بنابراین زندگی مشترک با جین کار سختی بود. آنها حتی برای خرید کردن با هم نیز با مشکل مواجه میشدند. مارک بار دیگر دچار افسردگی شد و این افسردگی برای مدت دو ماه ادامه داشت.
او میگوید: «یک روز نمیدانم چه شد که سعی کردم از لاک انزوا خودم بیرون بیایم. شروع کردم به استخر رفتن. یک دکتر را هم پیدا کردم و برای مشاوره پیشش میرفتم. روند به کندی پیش میرفت، اما احساس میکردم دارم بهتر میشود. یک روز تلفن را برداشتم تا برای مصاحبه کاری به جایی زنگ بزنم. شماره را اشتباهی گرفتم. آنطرف خط صلیبسرخ انگلیس بود. نمیدانم چه شد که این اتفاق افتاد. آنها کاری برای من نداشتند، اما پیشنهاد کردند که شاید از داوطلب شدن خوشم بیاید. مرا وصل کردند به صلیبسرخ در نزدیکی محل زندگیام در وارملی بریستول».
مارک فکر میکرد که صلیبسرخ تنها فعالیتهای بینالمللی دارد، اما وقتی به دفتر صلیبسرخ در وارملی رفت، متوجه شد فرصتهای داوطلبی در انگلیس خیلی زیاد و گسترده است. مارک نامنویسی کرد. آنها به او کمکهای اولیه آموزش دادند و بعد از مدتی او به همراه همکارش کت کلمنت، مسئول آموزش به بچهها در مدارس شد. خودش به یاد میآورد: «اولش کمی خجالتی و ساکت بودم، اما بعد از یکسال کار کردن با کت و بچهها، خیلی تغییر کردم. دیگر خیلی راحت میتوانستم با دیگران ارتباط برقرار کنم و حرف بزنم. 6 یا 7سال قبل. آن تلفن زندگیام را به کلی تغییر داد».
بعد از آن مارک در بخش ماساژ دست، پا و شانه صلیبسرخ داوطلب شد، سپس به شورای داوطلبان پیوست و کارش این بود که برنامههای آموزشی کمکهای اولیه را سازمان میداد. وقتی او خارج از صلیبسرخ مشغول به کار بود، معمولا همکارانش از دستش عصبانی میشدند. ضعف بینایی گاهی باعث اشتباهش میشد. در برخی مواقع هم مردم از او دوری میکردند، اما در صلیبسرخ او هرگز طرد نشد. با او بدرفتاری و بهعنوان یک فرد متفاوت از دیگران با او برخورد نشد. وقتی در خانه بود احساس بیخاصیت بودن داشت. فکر میکرد به هیچ دردی نمیخورد و دنیا دیگر به افرادی مثل او نیاز ندارد. حالا اما همه چیز تغییر کرده است. صلیبسرخ او را از سلول تنهاییاش بیرون کشیده و او میتواند به دیگران کمکهای اولیه تدریس کند، به کافهها برود و مردم را ماساژ بدهد تا حس خوبی داشته باشند. او حتی در بیمارستانها به ماساژ بیماران مبتلا به سرطان میپردازد، همچنین همراهان خسته بیماران را هم که مدتها در بیمارستان از بیمارشان مراقب کردهاند، ماساژ میدهد که خستگیشان در رود. مارک میگوید: «این آدمها بحرانزدهاند و اگر ماساژ من اندکی به آنها آرامش بدهد، همین برایم کافی است». آنچه برای مارک اتفاق افتاد میتواند برای دیگران هم بیفتد. نیاز نیست حتما پیر باشی تا این اتفاق برایت رخ دهد. من تنها 35سال داشتم. تنهایی و انزوا در زمانهای مختلفی در زندگی به سراغت میآید. گاهی اوقات زندگی خیلی سخت میشود. اما من هیچ وقت تا این اندازه خوشحال نبودهام. خیلی انرژی به دست آوردهام. آرزوهای بزرگی دارم. با آدمهای زیادی آشنا شدم. معاشرت اجتماعی را دوست دارم. دیگر دوست ندارم در خانه بمانم. دوست دارم بیرون بروم و مردم را ببینم».
وقتی داوطلبها با هم دوست میشوند
کار کردن در فروشگاههای صلیبسرخ انگلیس کاری است که از هر کسی ساخته است. فرقی نمیکند که چند بعدازظهر وقت آزاد دارید یا چند ساعت در هفته یا آخر هفته، در هر صورت صلیبسرخ انگلیس از کمک هر کسی استقبال میکند.
دبورا سیمپسون 44ساله از دارهام از سال 2015 در فروشگاه صلیبسرخ انگلیس در شهر شورهام مشغول به کار است. هدف او از داوطلب شدن این بود که بتواند بر استرس و اضطراب خود غلبه کند. سیمپسون معتقد است از وقتی در فروشگاه صلیبسرخ مشغول به کار شده است زندگیاش نظم بیشتری گرفته و صبحها زود از خواب برمیخیزد. در فروشگاه، او چند همکار دیگر هم دارد که به سرعت با هم دوست شدند. او در فروشگاه تنها به کار فروش مشغول نیست، بلکه به نگرانیها و مشکلات دیگران نیز گوش میدهد. او که قبلا در صنعت مد مشغول به کار بوده، حالا میتواند تجربیات قبلی خود را در فروشگاه به کار بگیرد. او نزدیک به سهسال است که در فروشگاه مشغول به کار است و مدیریت فروشگاه به او سپرده شده است. این فروشگاه کوچک که در شهری کوچک در ساحل دریا واقع شده است، سال گذشته 120هزار پوند درآمد داشت. خودش معتقد است که داوطلبشدن در صلیبسرخ به نوعی به استقبال رفتن از دوستان جدید و بیرون آمدن از دوران سیاه زندگی است. او میگوید: «گاهی اوقات این کار واقعا به من اعتمادبهنفس میدهد و خوشحالم میکند. وضع جسمانی و روحیام از زمانی که این کار را شروع کردهام، خیلی بهتر شده است. قبلا در صنعت مد کار میکردم، به همین خاطر مارکهای خوب را میشناسم و میتوانم روی اجناس قیمتگذاری کنم. بهعنوان یک داوطلب حقیقتا از من حمایت میشود و مرا دوست دارند».
تیم هیل 46سال دارد. او هم در رویه مشابهی با دبورا به صلیبسرخ پیوست. وقتی که ازدواجش به شکست مواجه شد و کاری که دوست داشت از دست داد، خیلی افسرده شد. به او پیشنهاد شد که در شهر محل زندگیاش به صلیبسرخ بپیوندد. او تابستان سال گذشته کارش را شروع کرد. او شغلش را از دست داده بود و همه اتفاقات بدی که در زندگیاش افتاده بود موجب شده بود باورش به خودش را از دست بدهد. فکر میکرد که دلیلی برای ادامه زندگی وجود ندارد. در همین حین بود که یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد در صلیبسرخ داوطلب شود. او چند جلسه به صورت آزمایشی به فروشگاه صلیبسرخ در کورن وال رفت و از این کار خوشش آمد. تیم حالا چهار روز در هفته در فروشگاه به کار مشغول است، خودش میگوید: «از کارم راضیام. دوست دارم با مشتریها ارتباطی دوستانه برقرار کنم. وقتی دچار افسردگی بودم میدانستم که باید کاری کنم تا همه چیز تغییر کند، اما نمیدانستم دقیقا چه باید کرد. کار کردن در فروشگاه نکته مثبتی به زندگیام اضافه کرده. از وقتی به صلیبسرخ پیوستهام در بخش خدمات مشتری تجربیاتم زیادتر شده و تصمیم دارم دورههای خاصی را بگذارنم که به درجه داوطلب خاص برسم.
معنایش این است که تیم تمایل دارد مسئولیتهای بیشتری بپذیرد. این تمایل نهتنها برای تحول روحیه و شخصی تیم خوب است، بلکه میتواند برایش رزومه پر و پیمانی نیز درست کند و زمانی که خواست به دنبال کار دیگری بگردد که به او حقوق خوبی بدهد، این روزمه به دردش خواهد خورد. تیم حقیقتا از تلاش برای جمعآوری کمک برای صلیبسرخ لذت میبرد. از نظر او بهترین نکته درباره داوطلب شدن این است که این توانایی را به او میدهد تا در زندگی فردی دیگر تغییری مثبت ایجاد کند. از نظر او عضویت در سازمانی نظیر صلیبسرخ یک افتخار است و او همه جا دوستانش را به داوطلبشدن در صلیبسرخ تشویق میکند.
داوطلبی تنها جدا شدن از تنهایی
از ماه دسامبر سال 2016 صلیبسرخ انگلیسی خدماتی تازه را برای افرادی که از تنهایی رنج میبرند یا دچار انزوای اجتماعی هستند، به راه انداخت. صلیبسرخ افرادی خاص را برای کمک به سالمندان منزوی و تنها به کار گرفت. ویکی دی و نازیا رحمان، دو داوطلب زنی هستند که در ارایه این خدمات داوطلب شدهاند. هر دوی آنها به خوبی معنای تنها بودن را درک میکنند و حالا فعالیت میکنند تا به دیگرانی که در چنین شرایطی هستند اطمینان دهند که فراموش نشدهاند و کسانی هستند که به یادشان هستند.
ویکی خود مدتی درگیر سندرم تنهایی بود. او 20سال دارد و یکی از جوانترین داوطلبهای صلیبسرخ انگلیس محسوب میشود. برای او نیز صلیبسرخ انگلیس فرشته نجات بوده است. او وقتی که تنها 19سال داشت در خودروی دوستش نشسته بود. دوستش رانندگی میکرد، اما یک راننده مست با آنها تصادف کرد. او بلافاصله به بیمارستان انتقال داده شد، اما جراحتهایش خیلی عمیق و خطرناک بود. البته ویکی از خطر مرگ نجات یافت، اما صدمهای که به ستون فقرات و عصبهای پایش وارد آمده بود موجب شد هیچ وقت نتواند راه برود. ویکی البته از 16سالگی داوطلب صلیبسرخ بود و بعد تصادف میدانست که میتوانست از آنها کمک بخواهد. صلیبسرخ به ویکی کمک کرد تا یک صندلی چرخدار تهیه کند. این جزو خدماتی است که صلیبسرخ انگلیس بعد از جنگ جهانی دوم در انگلیس ارایه میکند. صلیبسرخ انگلیس همچنین خانه ویکی را طوری که برایش مناسب باشد، آماده کرد. خانه طوری آماده شده بود که ویکی میتوانست روی صندلی چرخدار به هر جای خانه که دوست داشت برود. اما در خانه ماندن روی صندلی چرخدار برای ویکی خیلی سخت بود. درنتیجه او گرفتار هجوم تنهایی و انزوا شد. دوست نداشت از خانه بیرون برود، چون فکر میکرد بیرون از خانه نمیتواند کاری انجام دهد. دوستانی داشت، اما دوست نداشت آنها را ببیند، چون میدانست که نمیتواند کارهایی که آنها انجام میدهد را انجام دهد و سربارشان خواهد شد. اینجا بود که صلیبسرخ وارد شد و 12 هفته در خانه به ویکی خدمات ارایه و به او کمک کرد تا بار دیگر استقلال و اعتمادبهنفسش را به دست آورد. وضع ویکی آنقدر خوب شد که تصمیم گرفت در صلیبسرخ فعال شده و به دیگران کمک کند. وقتی به او این کار پیشنهاد شد، میدانست که از پسش برمیآید. این کار دقیقا چیزی بود که ویکی آن را تجربه کرده بود؛ کمک کردن به افراد منزوی و تنها!
و اما نازیا. زندگی او بعد از تولد فرزند دومش تغییر کرد. درد زایمانش خیلی طول کشید و وقتی فرزندش به دنیا آمد، مطمئن نبود که زنده باشد! بعد از آزمایش معلوم شده بود که رحم و مثانهاش پاره شده بود. درد خیلی زیادی داشت. آنقدر زیاد که حتی نمیتوانست حرف بزند، اما درنهایت هم مادر و هم بچه نجات یافتند. تجربه این زایمان خیلی بد با نازیا باقی ماند. او دچار اضطراب شده بود و وقتی میخواست فرزند دومش به دنیا بیاید، این اضطراب خیلی بیشتر شد. باوجود اینکه این زایمان خیلی خوب پیش رفت، اما باعث زنده شدن خاطرات زایمان گذشتهاش شد و روند بهبود را برایش طولانیتر کرد. او احساس تنهایی و انزوا میکرد. او از خانوادهای پرجمعیت میآمد، خانوادهای که در آن هشت خواهر و برادر داشت. همه افراد خانوادهاش دور او بودند، اما او کاملا احساس تنهایی میکرد. درواقع نازیا دچار افسردگی پس از زایمان شده بود. دکترها به او پیشنهاد کردند به مشاوره برود، اما تا 6 ماه آینده نمیتوانست کاری کند، بنابراین تصمیم گرفته به روال عادی زندگی برگردد و مراقبت از بچهها را آغاز کند، اما اوضاع بدتر شد. بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودش، تصمیم گرفت دست به کار شود. او شروع به مطالعه کردن درباره مشکلش کرد و کتابهای زیادی خواند، سعی کرد در زندگیاش شادی و خوشی را در اولویت قرار دهد و بر ذهن و فکرش مسلط شود. اوضاع کمی برایش بهتر شد و تصمیم گرفت در جمعهای دوستانه و خانوادگی تجربیاتش را با دیگران در میان بگذارد. چندی بعد به این نتیجه رسید که دوست دارد به افراد بیشتری کمک کند. اینجا بود که سروکارش به صلیبسرخ انگلیس افتاد. نازیا حالا عضوی از یک تیم داوطلب است که خانه افراد تنها و منزوی میروند و به آنها کمک میکنند تا بر شرایط بد خود فائق آمده و به زندگی عادیشان برگردند. او اخیرا نخستین درخواستکننده خدمات خودش را ملاقات کرده است. پیرمردی 91 ساله که زندگی خیلی عجیبی نیز داشته است. نازیا با او درباره زندگیاش حرف میزند. درباره مسافرتهایش و داستانهای عاشقانهشان. پیرمرد دوست ندارد از خانه خارج شود، اما هیچ اشکالی ندارد. هرکسی نیازهایش با دیگری فرق دارد. نازیا برای اینکه او را رفتهرفته از لاکش بیرون بکشد، اهداف کوچک میگذارد که قابل دستیابی هستند و به این ترتیب قدمبهقدم جلو میروند.
پربازدیدترینهای روزنامه ها