درد را باید گفت

آرزوی هر پدر و مادری موفقیت فرزندان است. داماد من دانشجوی دکترای رشته تجارت بین‌الملل دانشگاه ژنو است. دروس دانشگاهی‌اش تمام شده و باید از پروپزال دکترای خود دفاع کند. از من خواست حتما در جلسه دفاع او در دانشگاه ژنو حاضر باشم. می‌گفت 12 دانشجوی دکتری داریم از هشت ملیت و همه نخبه و درسخوان. استادم از اینکه من عضو هیات علمی دانشگاه‌های ایران هستم، خبر دارد. پرسیده بود پدر همسرت در جلسه دفاع از پروپزال همراه تو نخواهد بود؟ و همین گفته استادش بهانه‌ای شد که به اجبار در جلسه دفاع از پروپزال دامادم حاضر شوم. هزینه سفر در شرایط موجود مسأله‌ای است و فکر می‌کردم در این شرایط فرودگاه خلوت است. برای خرید ارز دولتی بعد از اخذ بلیت اول صبح به بانک مربوطه رفتم؛ چه صفی! چندین نفر قبل از من در صف ایستاده بودند. بعد از دو ساعتی که نوبتم شد و پول را پرداخت کردم از مسئول باجه پرسیدم: با این گرانی مشتری مسافر هم دارید؟ با خنده گفت: بیشتر از همیشه. دخترم زودتر از ما عازم سفر شد. وقتی به فرودگاه رفتم تا او را برسانم، برای چند دقیقه ماشین را در گوشه خلوت نرسیده به ترمینال پرواز گذاشتم تا ساک او را به ترمینال برسانم. شاید 10 دقیقه طول نکشید که دیدم ماشینم بالای جرثقیلی است که افسر خندان پلیس او را همراهی می‌کرد. دویدم و در حال حرکت به افسر مربوطه گفتم: ببینید! هنوز کاپوت ماشین داغ است و هُرم گرمای آن دست را می‌سوزاند. کمتر از 10 دقیقه است. گفت: شانس شما، جرثقیل خالی بود قسمت تو شد. حالا بیا پارکینگ شماره 2 و برگ ترخیص را بگیر. به همین راحتی. قبل از جرثقیل حمل اتومبیل به پارکینگ رسیدم و شخصا شاهد ثبت مشخصات اتومبیلم در کامپیوتر پارکینگ بودم. به گفته افسر شانس بد من این بود که جرثقیل حمل اتومبیل‌ها در آن ساعت در سه و نیم بامداد تازه از حمل اتومبیل قبلی برگشته و خالی بود و ماشین من هم چند صدمتر به اول ترمینال پارک شده بود، مناسب برای حرکت و حمل. ساعت سه و نیم صبح افسر مربوطه می‌گفت: شماره پشت کارت مشخصات اتومبیل را با موبایلت که شماره همراه اول دارد ثبت کن و به فلان شماره ارسال تا صورت حساب خلافی‌ها برایت ارسال شود.
ادامه صفحه 7