این سقفِ سُست...

من از همه ضعیف ترم… آن چه در این نوشته، از آن به عنوان «من» نام برده ام، نه من، بلکه اعضای جمعیت امام علی(ع) در خانه ایرانی شهرری است. می‌دانم در این خانه‌ای و این تمام تفاوت من با مردمان این شهر است. آنها نمی‌دانند. منم که می‌دانم تو در این چهاردیواری کوچک بوگرفته و سست که هر دم سقفش ممکن است به پایین آید و بر کفِ خاکیِ کاه گرفته حصیرپوشش مماس شود، زندگی می‌کنی... زندگی یا آن چیزی که زندگی می‌نامیم. تلاش کردیم تا خانه شما عوض شود. خانه شما و ده‌ها خانواده دیگر چون شما. اما رخصت ندادند و نخواستند.
من، هیچ فرق دیگری با هیچکس ندارم، جز آن که از همه ضعیف ترم. آن چنان که وقتی سوار مترو می‌شوم، در شلوغی پگاه و خستگی عصرگاهش، میان فوج فوج جمعیت، گم می‌شوم و گاهی به خانه نمی‌رسم یا خانه ام را نمی‌یابم یا اگر هم بیابم، آرزو می‌کردم که نیابم و آواره بمانم، در شهری که سقف سالمی بالای سر تو روا نمی‌دارد. من سقف امن نمی‌خواهم. ضعیفم. ضعیف تر از همه آنان که «نمی دانند».
شگفتا! مگر نمی‌گویند دانایی، توانایی می‌آورد؟! پس من چرا این گونه ذره ذره آب می‌شوم، از آن روزی که دانستم و آگاه شدم به تو، به بودنِ ناپایدارِ تو زیر سایه تمام بودنهای هجو و عبث و بی فایده‌ای که میز و صندلی ریاست، غایت آمالشان است و چون منصب و نام و جاه به کف آوردند، از یاد می‌برند وظیفه‌ای داشتند در زدودن محرومیت، در سقفی برافراشتن، بالای سر تو و برادران و خواهران کوچکت... کاش من هم می‌توانستم ندانم و قوی تر از این باشم! آن قدر قوی، که به سادگی بگذرم.
یادم نمی‌رود، تا آن روز که زنده ام و نفس می‌کشم... آن روز آخر سال 97 را، آن شبِ شوم... شبی که در خواب کودکانه ات، نرم بارانی بارید و سقف سستِ آن بیغوله، عاقبت به پایین آمد و تو و خواهر خردسالِ ماه روی‌ات، زیر آجر و سنگ و خاک و گِل، مدفون شدید و حیات پررنجتان، زیرِ آوار، به پایان رسید و این طلیعه تلخی بود بر سیل ویرانگر بهار که چند روز بعد، بخش‌هایی از سرزمینمان را در بر گرفت...