مامان! بگو بابا بیاد من رو بغل کنه...

گروه پلاک عزت- تلفن تحریریه به صدا درمی آید ، گوشی را برمی دارم ،آقای سادات آن طرف خط است؛ یکی از رزمندگان قدیمی گردان ادوات که حالا با چند نفر از همرزمانش در قالب گروهی به نام هیئت شهدای ادوات  هر دو هفته یکبار به دیدار خانواده شهدا  و جانبازان دفاع مقدس می روند  و در یکی دوسال اخیر دیدار از خانواده و جانبازان مدافع حرم را نیز در برنامه شان قرار داده اند. آقای سادات پس از احوالپرسی می گوید این بار قصد دارند به عنوان جلسه دویست و هشتادو سوم به سراغ خانواده یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم بروند و از ما می خواهد با آنها همراه شویم . نام شهید، ظاهر آشوری است . تصاویر مربوط به تشییع پیکر این شهید را بارها از رسانه ها دیده بودم. از او آدرس را می پرسم ،محل زندگی شهید، یکی از محلات کم برخوردار مشهد است . قرار می گذاریم تا برای دیداری که به خانه این شهید می روند، به منظور تهیه گزارش  و مصاحبه، من هم میهمان خانه شهید شوم.
ظاهر و باطن خانه «ظاهر»
از ماشین پیاده می شویم؛  کوچه شلوغ است، دو پسر بچه با سرعت از کنارمان عبور می کنند و چند جوان داخل کوچه در حال صحبت کردن هستند. در این کوچه نه صدای گلوله ای خواب کودکی را آشفته می کند و نه جنگ، دیوار خانه ای را بر سر اهل خانه خراب کرده است. هنوز صدای گام های استوار «ظاهر»، بین خنده ها و شلوغی های کوچه به گوش می رسد، در و دیوار  این کوچه با صدای گام های او غریبه نیست .بالاخره به خانه ظاهر می رسیم. اینجا نه از حیاط خانه خبری است نه  از راهرو و دالان؛ پذیرایی دقیقا به پیاده رو چسبیده است، یعنی در را که باز می کنی، وارد اتاق پذیرایی شده ای . اینجا قبلا مغازه ای بوده که حالا خانواده ظاهر از  آن  به عنوان خانه شان استفاده می کنند، یک فضای چهل متری با یک آشپزخانه کوچک .
همسرم را دیدم اما سر نداشت


به محض ورودمان دختر بچه ای چهار پنج ساله جلو می آید و سلام می کند  .او نازنین زهراست. پسر دو ساله شهید آشوری هم وسط اتاق خوابیده است. بروبچه های جلسه شهدای ادوات هم آمده اند و تا همه شان جمع شوند من با همسر شهید آشوری همکلام می شوم . می گوید:  من و ظاهر ،هفت سال قبل ازدواج کردیم، چند سال از این مدت را در اصفهان زندگی کردیم و بعد به مشهد آمدیم. شغل همسرم  کارگری  و سنگبری بود . حاصل ازدواج  ما دو فرزند به نام های نازنین زهرا ،چهار ساله و امیرعلی دوساله است .(در همین لحظه به نازنین زهرا نگاه می کنم ،جواب نگاهم را با لبخند شیرینش می دهد ،بعد به امیرعلی که وسط اتاق دراز کشیده و در خواب عمیقی فرو رفته است، نگاه می کنم.)
  می گوید:« آقا ظاهر بار اول در شهریور سال 94 برای دفاع به سوریه رفت و سه ماه در سوریه ماند .چون پسرم هنوز چندماهه بود به من چیزی نگفتند ،بعد از اینکه به سوریه رفته بود خودش با من تماس گرفت و به من خبر داد که به سوریه رفته است .اول ناراحت شدم ولی بعد قانع شدم . باردوم در زمستان سال 94 بود و بازگشتشان همزمان با نوروز بود ،بار سوم هم هفت یا هشت ماه پیش بود که رفت. ظاهر یک ماه در اسارت داعشی ها بود و بعد از یک ماه تحمل شکنجه او رابه شهادت رساندند. محل شهادتش شهر حلب است. بعد از شهادت، پیکرش مفقود شده بود وبعد از شش ماه بی خبری یک روز تماس گرفتند و گفتند پیکر ظاهر را آورده اند. سراسیمه برای دیدن پیکر ظاهر رفتم ،اما با استخوان های ظاهر روبه رو شدم. همسرم را دیدم اما سر نداشت. »
از او می پرسم با دلتنگی ها و نبودن آقا ظاهر چه می کنید؟
 می گوید:   «باور نمی کنم که ظاهر نیست. شاید باورش برای مردم عادی سخت باشد ولی واقعا حضور ظاهر را حس می کنم. همین الان حس می کنم که ظاهر مثل یک کوه کنار من ایستاده.
(مکثی می کند و لبخند می زند ،بغضش را فرو می خورد و ادامه می دهد) منتظرم برگردد.»
از او درباره دو فرزندش می پرسم و اینکه حالا در کودکی «فرزند شهید» شده اند؛ می گوید: «آقا ظاهر خیلی بچه ها را دوست داشت ،قبل از اینکه بچه دار شویم ظاهر وقتی بچه های کوچک را در خیابان می دید، بلافاصله لبخند روی لبش می آمد ،می نشست و بچه ها را بغل می کرد . سال سوم ازدواجمان دخترمان به دنیا آمد و بعد پسرمان و این حسرت در دل من مانده که همسرم نتوانست از بزرگ شدن بچه هایش لذت ببرد. اما از طرفی  به اینکه همسر شهید مدافع حرم هستم، افتخار می کنم و دوست دارم پسرم هم مدافع حرم و شبیه پدرش باشد. ظاهر همیشه می گفت "باید مدافع حرم باشی تا بفهمی دلیل این همه عشق چیست."
نازنین زهراو عکس پدر
نازنین زهرا عکس  پدر  را از روی دیوار برداشته ودائم وسط جمعیت این طرف و آن طرف می رود و انگار می خواهد همه عکس پدرش را ببینند. یک لحظه آرام و قرار ندارد . هر لحظه کنار یک نفر از میهمان ها می نشیند و حرف می زند، یک بار کنار جانبازی می نشیند که شیمیایی است، یک بار کنار رزمنده ای که هنوز صدای موشک ها را به خاطر می آورد و به چهره ظاهر آشوری خیره مانده است . از همسر شهید آشوری می پرسم : «نبودن پدر را چطور برای نازنین زهرا و امیرعلی توضیح می دهید ؟آنها در آینده با دلتنگی هایشان چه می کنند؟همسر شهید می گوید :« امیر علی که هنوز دو ساله است و خاطره زیادی از پدرش ندارد که بخواهد بهانه بگیرد اما نازنین زهرا تا قبل از اینکه ببیند که پدرش را دفن کردند، فکر می کرد پدرش به مسافرت رفته است و آن زمان دائم درباره پدرش سوال می کرد. روزی که ما را برای وداع با شهید ،به بهشت رضا بردند ، چند تکه  از استخوان های پیکر ظاهر در ملحفه ای سفید پیچیده شده و داخل تابوت بود .به نازنین زهرا گفتم با بابا خداحافظی کن دخترم . ولی نازنین زهرا دائم می گفت :«مامان ، بابا رو از خواب بیدار کن بگو بیاد منو بغل کنه...»
همسر شهید، لحظه ای سکوت می کند و بغضش را فرو می خورد و ادامه می دهد: «روز تدفین، نازنین زهرا نمی دانست که پدرش شهید شده و فکر می کرد پدرش تا چند دقیقه دیگر از خواب بیدار می شود و او را بغل می کند .نازنین زهرا، شش ماه بود که پدرش را ندیده بود. روزی که پیکر  ظاهر  را دفن می کردند نازنین زهرا دائم گریه می کرد و می گفت :«چرا بابای منو گذاشتید زیر خاک؟ چرا خاک می ریزید روی بابام؟» بعد از آن روز ،دیگر نازنین زهرا حرفی از پدرش نزد فقط یکبار گفت «بابامو گذاشتند زیر خاک اون دیگه زورش نمی رسه بیادبیرون منو بغل کنه...» این آخرین جمله ای بود که نازنین زهرا از دلتنگی اش برای پدرش گفت و از آن روز به بعد کمتر سراغی از پدرش می گیرد، به هر حال از آخرین باری که پدرش را دید، زمان زیادی می گذرد.
برادرانه های مرتضی
مرتضی تنها برادر شهید ظاهر آشوری است، سه هفته بیشتر نمی شود که از شهادت برادرش خبر دار شده است . در حالی که اشک در چشمانش جمع شده می گوید :«این روزها به شدت احساس تنهایی می کنم .برادر من خیلی برادرخوبی بود و مثل پدر ، سایه اش برایم هم معنی امنیت بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم و همیشه برای خوشبختی من دعا می کرد .او همیشه به من نصیحت می کرد که نمازم را سر وقت بخوانم .»
لحظه ای سکوت می کند و ادامه می دهد :«برادرم به شدت دوست داشت مقام معظم رهبری را از نزدیک ببیند و همیشه می گفت :«دوست دارم یک بار که شده ایشان را ببینم و بعد به سوریه بروم » اما انگار تقدیر این گونه نبود .من و خانواده ظاهر هم مثل ظاهر برای دیدن ایشان لحظه شماری می کنیم و یکی از آرزوهای ما دیدار با رهبر است.  او یک جمله دیگر هم می گوید: مثل  برادرم ظاهر حاضرم برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) جانم  را بدهم.»
مرتضی می گوید: « لحظه ای نیست که به آینده دختر و پسر برادرم فکر نکنم،آنها هنوز در رویاهای کودکانه شان غرق اند  و آینده آنها به شدت فکرم را به خود مشغول کرده است، ما جزو خانواده های مهاجر افغانستان هستیم که چندین سال است از افغانستان به ایران آمده ایم و در این آب و خاک بزرگ شده ایم. فرزندان برادرم در ایران متولد شده اند اما نداشتن شناسنامه آنها را با مشکلاتی رو به رو خواهد کرد. از مسئولان می خواهم اگر ممکن است برای این موضوع  فکری کنند. البته این مشکلی است که تعداد زیادی از مهاجران با آن درگیرند و درخواست تعداد زیادی از آنهاست و من به نحوی از زبان آنها نیز صحبت می کنم. من و هموطنانم ایران را دوست داریم، ما مسلمانیم و برای عزت اسلام حاضریم جانمان را فدا کنیم...»