کاووس در هاماوران

کاووس در هاماوران مهدي افشار- پژوهشگر هجدهمين يادداشت از سري يادداشت‌هاي «چهره‌ها در شاهنامه» به کيکاووس و حضور در هاماوران مي‌پردازد. پيروزي رستم بر ديو سپيد، هيولايي که کشتن او از توان يک سپاه نيز فراتر بود، به کاووس جسارتي بخشيد تا سپاه برگيرد و از سرزميني به سرزميني ديگر رفته، باج و خراج بستاند. ابتدا راهي توران و چين شد و به سرزمين مکران گام نهاد بي‌آنکه نيرويي در برابرش ياراي مقاومت داشته باشد و چون به بربرستان نزديک شد و پيام داد که سوداي گذر از اين سرزمين را دارد، سپاهي رزمنده به پيشواز کاووس آمد که پيشاپيش آن صفي بلند‌بالا از پيلان، سدي پديد آورده بودند. گودرز همراه با هزار مرد نبرده به قلب آن سپاه زد و کاووس نيز در پي او بربرها را درنورديد و شکستي سنگين بر آنان وارد آورد. در پي آن شکست سهمگين، بزرگان شهر به پوزش‌خواهي آمدند و کاووس آنان را بنواخت و از آنجا به مکران و سپس به زاولستان به میهماني زال، پور دستان رفت. کاووس يک ماهي را به شادي گذراند که خبر رسيد در مصر و شام، شورشي برپا شده و مردي از بزرگان آن سامان، دعوي شهرياري دارد. کاووس از هامون سپاه را به‌سوي دريا کشاند و فرمان داد تا کشتي بساختند و به دريا انداختند و راهي به درازناي هزار فرسنگ را در درياها نورديد، راهي که در جانب چپ آن، مصر و جانب راست آن بربرستان بود و آب زره در ميان آن بود و در پيشاروي او شهر هاماوران جاي داشت. سران سه سرزمين با يکديگر هم‌پيمان شدند که چون کاووس به خشکي پاي نهد، او و سپاهش را درهم کوبند و آن‌گاه که کاووس به ساحل دريا کشتي کشاند، ديگر کوه و صحرا را نديد، گويي جهان از تيغ و جوشن ساخته شده بود و از حرکت سپاهيان سه کشور، زمين چون سپهر روان به جنبش درآمده بود.  کاووس به محض مشاهده چنين استقبال پرشوري، خود در قلب و گيو و شيدوش و ميلاد و گودرز کشواد در دو بال ديگر سپاه جاي گرفتند و از چکاچاک شمشيرها و کوبش گرزها، گوش فلک کر شد، آن‌چنان که گويي شنگرف بر لاجورد افشانده‌اند. در برابر دلاوري پهلوانان ايراني، نخستين کسي که سپر انداخت و شمشير و گرز بر زمين گذاشت، سپهدار هاماوران بود و از کاووس، زنهار خواست و از سوي هاماوران، اسب و سلاح و تخت و کلاه هديه برد و در مقابل اين هدايا، سپاه ايران از تعرض بازايستاد و نزديکان شاه هاماوران به نجوا به کاووس گفتند، او دختري دارد که بالايش از سرو زيباتر، مويش از مشک سياه‌تر و لبانش از قند شيرين‌تر و ديدارش بهشتي است چو خورشيد در بهاري خرم و تنها شهريار ايران را شايسته است.کاووس از اين توصيفات دلش از جاي کنده شد و مردي سپيد‌موي را که فرازها درنورديده و از فرودها نلغزيده به خواستگاري فرستاد و فرستاده کاووس توصيفي بي‌همانند از نواده قباد ابراز کرد که يک چنين دامادي براي شاه هاماوران، افتخاري بزرگ است.شاه هاماوران که رشته‌رشته قلب او به رشته‌رشته گيسوي سودابه‌اش پيوند خورده بود، چاره‌اي نمي‌ديد جز پذيرفتن پيشنهاد خواستگاري و به اکراه سودابه را نيز آگاه گرداند و از او نظر خواست. سودابه به پدر گفت که تو را چاره‌اي نيست و او شاه جهان است و اين پيوند مي‌تواند پايگاه تو را در اين سامان استوارتر گرداند.دل شاه هاماوران آکنده از اندوه شد و پس از يک هفته تأمل و تردد انديشه، سرانجام کاووس و پهلوانانش را به نزد خود دعوت کرد به میهماني و سور. سودابه دانست که در پشت اين سور، فريبي است و پدرش سوداي آن دارد که شاه و دليرانش را به بند کشد تا دخت خويش را به همسري کاووس نسپارد و کاووس را از اين زشتکاري آگاه گرداند،‌ اما کاووس باور نکرد و با ياران خويش به شهري وارد شد که «شاهه» خوانده مي‌شد و به مناسبت ورود کاووس، شهر را آذين بستند و چون کاووس به شهر وارد شد، همگان به خوشامدگويي به پيشواز آمدند و به پاي شاه گوهر و زعفران افشاندند و آواي چنگ و سرور در شهر طنين‌افکن شد و شاه هاماوران چون کاووس را بديد از اسب فرود آمده، با بزرگان شهر به ديدارش شتافت و تا ايوان خود او را همراهي کرد. تخت زريني در ايوان نهاد و کاووس را بر آن تخت نشاند و سودابه را به کاووس به همسري سپرد. به مناسبت اين پيوند کاووس يک هفته‌اي را دست به جام و گوش به نواي چنگ داشت و آن‌گاه که ايرانيان فارغ از هر نيرنگي به شادماني مي‌گذراندند و سپاه نيز در خارج از شهر يله شده بود، به ناگاه از بربرستان سپاهي برآمد، سپاه ايران را در حصار خود گرفته،‌ خلع سلاح کرد و در داخل شهر نيز کاووس و يارانش را به بند کشيد. به فرمان شاه هاماوران، کاووس و پهلوانانش را در دژي بر فراز کوهي بردند که سپهر فرودست‌تر از آن بود و شاه‌ هاماوران از شادماني ميان سپاهيان بربر که به ياري‌اش شتافته بودند درهم و دينار پراکند و سراپرده کاووس و ياران او را نيز به يغما برد.
چه بخردانه حکيم توس گويد که وقتي کسي با تو پيوند خوني نداشته باشد، نمي‌تواني از او ايمن بنشيني و چه‌بسا پيوسته‌خوناني که چون پايگاه و جايگاهت تغيير کند، از تو مهر دريغ دارند، پس  حتي آناني را که پيوند خوني با تو دارند، بايد که مهرشان را بيازمايي.
چو پيوسته خون نباشد کسي/ نبايد برو بودن ايمن بسي/ بود نيز پيوسته خوني که مهر/ ببرّد ز تو تا بگرددت چهر/ چو مهر کسي را بخواهي ستود/ ببايد به سود و زيان آزمود چون کاووس را به بند کشيدند، دو گروه از پوشيدگان با عماري برفتند تا سودابه را با شکوه بسيار بازگردانند. سودابه چون آن پوشيده‌رويان را بديد، شيون سر داده، جامه خسرواني که بر تن داشت، بردريد و به آنان گفت: «اين چه رذالتي است که میهمان را به بند کشند؟ چرا آن روز که جامه رزم به تن داشت و در ميدان نبرد بود او را به بند نکشيدند؟ آن روز از سپهداراني چون گيو و گودرز در هراس و از ‌آواي کوس دريده‌دل بوديد و پس از آنکه تخت زرين را دامگه قرار داديد، سوداي آن داريد، اين پيوند را بگسليد». سودابه آناني را که در پي‌اش آمده بودند، سگ خواند و به پدرش پيام داد اکنون که شوي مرا به بند کشيده‌ايد، مرا نيز سر ببريد. شاه هاماوران رنجيده از رفتار دخت خويش، سودابه را به دژي فرستاد که کاووس در بند بود. از ديگر سوي چون در جهان پراکنده شد که کاووس در بند شاه هاماوران است، ترکان از جانبي و نيزه‌وران از جانبي ديگر به ايران حمله آوردند. در ايران جوش و خروشي برپا و افراسياب با تازيان درگير شد که هر دو  براي تکيه‌زدن بر اورنگ شهرياري ايران،‌ خون يکديگر را مي‌ريختند. سرانجام پس از سه ماه نبرد،‌ تورانيان بر تازيان برتري جستند. سپاه ترک در ايران پراکنده شد و ايرانيان در سرزمين خود، بنده و برده شدند و جهان در نگاه ايرانيان،‌  تیره‌وتار گرديد. بسيار کسان از ايران گريختند. سرانجام يکي از مهتران، پيکي به زاولستان فرستاد تا از آنچه رخ داده بود، رستم را آگاه گرداند. همه در گرفتند ز ايران پناه/ به ايرانيان گشت گيتي سیاه/ دو بهره سوي زاولستان شدند/ به خواهش بر پور دستان شدند/ که ما را ز بدها تو باشي پناه/ چو گم شد سر تاج کاووس‌شاه