ایشان هیچ وقت در مورد حجاب توصیه‌ای به ما نکردند

ملوک‌ السادات فرزند ارشد آیت‌الله بهشتی در گفت‌وگو با خبرآنلاین از روابطش با پدرش و خصوصیات
آیت الله بهشتی سخن می‌گوید
که درادامه گزیده‌ای از این گفت‌وگو را می‌خوانید:
*یک زمان که ساواک به خانه ما ریختند مامورها داشتند به اندرونی می‌آمدند که شهید بهشتی مقابل در ایستاد و گفت خانواده من به این موضوعات ربطی ندارند و آن لحظه بود که صدایشان بالا رفت ایشان معمولا آرام بودند.


*پدرم فردی خودکفا بود و از کودکی پرتلاش و پرجنب و جوش بود؛ این عکس هم نشان از
پر تلاش بودن او دارد چراکه این تصویر مربوط به مدرسه علمیه آیت الله گلپایگانی در قم است که او مدیریت آن را برعهده داشت.
*پدرم به خانواده‌اش خیلی اهمیت می‌داد در مقابل خانواده به ویژه مادرم همراهی بسیاری با پدرم داشت. مادر در جریان فضای سیاسی و اجتماعی کشور بودند. به این معنا که ایشان ۱۶ ساله که بوده ازدواج می‌کند و به قم می‌آید. در محیط قم و به خاطر ارتباطاتی که شهید بهشتی با خانواده‌های افرادی همچون علامه طباطبایی(ره) و امام(ره) داشت، مادر من هم خود به خود با خانواده‌های آن‌ها در ارتباط بودند. رفت و آمدها از قم به تهران و بعد به آلمان سخت بود و اگر همراهی مادرم نبود قطعا موضوع را برای پدرم سخت‌تر می‌کرد.
*پیش از انقلاب کمتر روحانی‌ای بود که خانواده‌اش را به گشت و‌گذار ببرد اما پدرم گاهی به ما می‌گفت وسیله جمع کنید تا بیرون برویم؛ ایشان ما را به جاجرود می‌برد و ساعت‌ها آنجا بودیم، غذا می‌خوردیم و به منزل باز می‌گشتیم.
*اصلا هیچ وقت به ما درباره حجاب چیزی نمی‌گفتند و این انتخاب خودمان بود حتی زمانی که ما تازه از آلمان آمده بودیم چادرهایی بود زمینه مشکی با گل‌های ریز که نسبت به چادرهای دیگر سبک‌تر و خنک بودند من با آنها به مدرسه می‌رفتم بعد متوجه نگاه دیگران شدم که طوری به من نگاه می‌کردند که انگار جدای این خانواده هستم و بعد وقتی به دبیرستان رسیدم همان چادرهای مشکی را سرم کردم اما برایم سخت بود به ویژه آنکه تازه از آلمان آمده بودیم و در این مدت هیچگاه پدرم نگفت چه نوع لباسی را بپوشم.در آلمان هم که بودیم حجاب اسلامی داشتیم اما چادر سر نمی‌کردیم و مثلا مادرم مانتویی بلند و روسری داشتند.
*(درباره خبردار شدنشان از فاجعه غروب ۷ تیر ۱۳۶۰) امنیتی‌ها و محافظین به ما گفتند که باید از اینجا بروید چراکه زیر پلی که محل رفت و آمدمان بود بمب گذاشته بودند ما صبح آن روز این موضوع را با پدر درمیان گذاشتیم و گفتیم که گفته شده باید از اینجا برویم؛ ایشان خنده‌ای کردند و گفتند که فایده‌ای ندارد بخواهد اتفاقی بیفتد می‌افتد و این همان شد که ما وسیله جمع کردیم و به محلی نزدیک محله سرچشمه رفتیم؛ غروب بود که صدای انفجار را شنیدیم و مثل اینکه خود شهید رجایی به مادر زنگ زده بودند و خبر شهادت پدر را دادند.