روزنامه آرمان ملی
1399/04/23
هردو جريان پيش از «مرگ جامعه مدنی» گفت و گو كنند
چرا گفتوگو به يکي از معضلات در فضاي اجتماعي ما در سطوح مختلف تبديل شده است؟بهنظر ميرسد يکسري موانع ساختاري در خود نهاد دانشگاه وجود دارد که باعث ميشود نخبگان دانشگاهي که در حوزه فکر و انديشه نتوانند آنگونه که شايسته و بايسته است ورود پيدا کنند به مسائل جامعه کنوني ايران. در بين نيروهاي سياسي همبستگي در رويهها، سياستگذاريها و روشهاي حکمراني وجود ندارد. يک زماني اختلافنظر فقط در ديدگاه است اما در جايي ما ميبينيم که اختلاف بنيادي است و ديگري را نفي ميکند، در چنين فضايي بهطور يقين امکان گفتوگو و تعامل وجود ندارد. بهنظر من آن بحثي که «يورگن هابرماس» در ايران از آن بسيار در حوزه عمومي استفاده ميشود که در آن بر گفتوگوي انتقادي تاکيد شده است، جامعهشناسان و انديشمندان در ايران به پيشينه چنين نظريهاي توجه نکردهاند به همين دليل است که گفتوگوي سازنده و تعاملي شکل نميگيرد. معناي اين سخن چيست در بسياري از کشورهاي مدعي دموکراسي و بهگونهاي امکان گفتوگو فراهم است به اين صورت نيست که احزاب و گرايشها مانند دو فرد فرهيخته بدون هيچ چالشي وارد گفتوگو شوند. اتفاقا زد و خوردهاي شديدي هم بين آنها رخ ميدهد. اينجا بحث اقتصاد سياسي و يا دسترسي به منابع و مشخصا منابع مالي، منزلتي، مکنتي، ثروتي و منابع پرستيز است. اينها بهگونهاي توانستند براساس تاريخ تحولات کشور و يا منطقه خود به يک بالانس و تعادل برسند که فقط يک حزب و يا جريان در آن کشور قدرت برتر نداشته باشد و در تقسيم منابع داراي تعادل هستند.
تعامل در حاشيه نشيني انديشهورزان اتفاق نخواهد افتاد؟
در جامعه ما اگر گفتوگو نميتواند شکل بگيرد بهدليل اين است که اقتصاد سياسي بهگونهاي است که بسياري از نخبگان دانشگاهي و انديشهورزان به هيچمنابعي دسترسي ندارند و در حاشيه قرار گرفتهاند. بهعنوان مثال در رمان «گوژپشت نوتردام» اثر ويکتور هوگو، ما ميبينيم که برخي از اين اثر را فقط بهعنوان يک رمان تعريف کنند اما اين فقط يک رمان نيست بلکه اين اثر تاريخ اجتماعي ظهور طبقات گوناگون را در فرانسه و مشخصا در شهر پاريس، به نمايش ميگذارد. در اين رمان شهر به سه قسمت جداگانه تقسيم شده است يک قسمت کليسا قرار دارد و نيروهايي که حول آن قرار دارند و ثروتي که در ذيل کليسا تعريف شده است، و ثروت بين آن دسته است که هويت و منزلت خودشان را ذيل اين نهاد تعريف ميکنند. قسمت ديگر شهر دانشگاه و فعاليتهاي دانشگاه است که خودش يک ساخت سياسي، قدرت و ثروت است. ديگري طبقه متوسط يا همان بورژوازي است و درنهايت حاشيهنشينها قرار دارند که به منابع خاصي دسترسي ندارند. شما وقتي آن ساخت را نگاه ميکنيد اگر کليسا و يا دانشگاه ميآيد جلوي ديگر نهاد قدرت قرار ميگيرد چون يک عقبه و پشتوانه دارد و از يک حمايت معنوي برخوردار است. در ايران چون چنين تفکيکهايي را ما شاهد نيستيم و قدرت بهصورت يکسان بين بخشهاي مختلف تقسيم نشده است و طبقات بهصورت واقعي نتوانستند منابع خودشان را بدست بياورند گفتوگوها فقط در سطح کلامي رخ ميدهد و ما ميبينيم که در عمل تغييري رخ نميدهد. اين گفتوگويي که هابرماس از آن سخن ميگويد پشتش يک عقبه اقتصاد سياسي و تاريخ تحولات طبقات اجتماعي وجود دارد که هابرماس ميگويد ما در ساحت امر عمومي بايد با همديگر گفتوگو کنيم. وقتي طبقات در يک سطح از منابع و قدرت قرار نداشته باشند گفتوگو معنا ندارد و اصلا رخ نخواهد داد. در جامعه ما که اخيرا در رابطه با گفتوگو و تعامل بين دو جريان سياسي حاکم در کشور زياد سخن گفته ميشود و انتظار ميرود اين دو براي جلوگيري از سياستزدگي جامعه و قبل از مرگ جامعه مدني وارد تعامل شوند اما تا به حال چنين امري رخ نداده است در حالي که هر دو داراي پشتوانههايي هستند از جمله اصلاحات که پايگاه اجتماعي و در واقع سرمايه اجتماعي قوي را پشت سر خود دارد که قدرت چانهزني و گفتوگو را افزايش ميدهد با اين حال همچنان اين تعامل رخ نداده است. آيا خود جريان نتوانسته از اين فرصت استفاده کند يا موانع ديگري پيشرو داشته است؟ اين چيزي که ما بهعنوان دوگانه اصلاحات و اصولگرا داريم ريشه در کلان روايتي دارد به نام اسلام سياسي. اين کلان روايت حداقل پنج شاخه دارد يک شاخه آن اسلام سياسي با نگاه فقاهتي است که موسس آن بنيانگذار انقلاب است، ديگري اسلام سياسي با نگاه ليبرالي است که موسس آن آقاي مهدي بازرگان محسوب ميشود، سوم اسلام سياسي با خوانش سوسياليستي موسس آن آقاي علي شريعتي، چهارم اسلام سياسي با نگاه دموکراتيکي با رهبري آيتا... طالقاني است. آن چيزي که در ساخت قدرت بعد از انقلاب شکل گرفته و سيماي قدرت را مفصلبندي نظري ميکند، در عين حال محدوده آن مشخص شده و سازوکار شکل گرفته اسلام سياسي با خوانش فقاهتي است. اينجا بهصورت کلان دو زيرخوانش دارد که نامگذاري و اسامي آنها نيز در طول اين چهل سال تغييراتي داشته است. براي مثال يک زماني به اصلاحطلبان، خط امام گفته ميشود و اصولگرايان را راست سنتي تلقي ميکردند. درواقع هر دو اينها بهگونهاي تلاش ميکردند که به خوانش خود يعني همان اسلام سياسي با نگاه فقاهتي پايدار بمانند. اما همانگونه که خود اين دو گرايش در طول زمان دچار تغيير و تحولات بنيادين شدند، به همان نسبت هم در جامعه تغيير و تحولاتي صورت گرفته است، بنابراين در حال حاضر فقط اين اصلاحطلبان نيستند که قادر نباشند مطالبه پايگاه اجتماعي خود را پاسخگو باشند و يا در ايجاد تعامل و گفتوگو ناتوان باشند، چراکه اساسا اينها همراه با تحولات پيش نرفتند. شما کدام تئوريپرداز و يا نظريهپردازي را سراغ داريد که تا به حال در مورد مسائل بنيادين صحبت کرده باشد و همچنان در ساختار گفتماني قدرت حضور داشته باشند. اين مطالباتي که در حال حاضر در جامعه مدني ما وجود دارد به هيچوجه نمايندگاني در اين دو جريان وجود ندارد که پيگير مطالبات مطرح شده باشد. يعني اگر ما بخواهيم در ساحت قدرت نگاه کنيم بايد يک جريان سوم و يا چهارمي نيز وجود داشته باشد.
دليــل عـدم شکلگيري جريان سوم و يا چهارم جدا از اين دو گفتمان مستقر چيست آيا اين دو مانع شکلگيري جريان ديگري هستند؟
اين دو جريان با همديگر در تقسيم قدرت، توزيع ثروت و مديريت کشور بهنظر ميرسد به تفاهمي رسيده باشند و يا شرايط موجود را قبول کردهاند. اما اين همه ماجرا نيست چرا که پويايي در فضاي سياسي کشور که بر عهده همين جريانات سياسي است، صورت نگرفته است. اصلاحطلب يعني رفورم، بدين معنا که نگاهش به بازار، اقتصاد و جامعه نو باشد و در ادامه اينها را تئوريپردازي کرده باشد. براي مثال تئوريپردازان ما تلاش نکردهاند که مباحث را در چارچوب اسلام سياسي بازخواني کنند بنابراين زماني که از نظريهپردازان غربي بهعنوان يک مبنا و چارچوب صحبت ميکند و تلاش دارد بر آن مبنا مسايل را بررسي و موشکافي کند خيلي راحت از سيستم کنار زده ميشود. اين امر خيلي طبيعي است، چرا که در سيستمي که بازخواني و پويايي امر اجتماعي وجود نداشته باشد پذيرش امري خارج از سيستم به منزله دگرديسي و خروج از اصول پذيرفته شده، تلقي ميشود.
آيا خود جريانها و نهادها تمايلي به اين پويايي ندارند يا نه امکان چنين امري در سيستم موجود فراهم نيست؟
بهنظر من قداست دادن به بسياري از مباحث و تقدسگرايي يکي از موانع اصلي پيش روي پويايي در هر نظام مديريتي است. وقتي قداست وجود داشته باشد ديگر نميتوانيم به آن ورود پيدا کنيم و نقدي بر آن داشته باشيم. در چنين شرايطي امکان نقد بنيادي وجود ندارد و اينجاست که همراه با تحولات پيش نميرويم. اينکه گفته ميشود امکان ورود و نقد به برخي مباحث وجود ندارد به اين دليل بوده که اين افراد مشروعيت را از نظر فقه سياسي نداشتهاند. وقتي يک تئوريپرداز براي تحليل برخي مسائل به يک تحليلگر و يا نظريهپرداز غربي رجوع ميکند ما ميبينيم که او را دگرانديش تلقي ميکنند، چراکه از نظر آنها او از مشروعيت فقهي و دانش فقاهيت برخوردار نيست. اينها به آن تقدسگرايي برميگردد. ممکن است در عمل خيلي از افراد از اين تقدسگرايي عبور کرده باشند اما در نظر وارد نميشوند. وقتي در نظر ورود پيدا نکنيد و صورتبندي انجام نشود در آن حالت استراتژي، راهکار، رويه و روش دچار تعليق ميشود. ولي زماني که نظر و عمل با همديگر همراهي و همپوشاني داشته باشند در آن صورت براي مثال اگر در حوزه اقتصاد تغيير مباني داشته باشيد، اين تغيير قابل پذيرش و فهم ميشود. تغيير و تحول بايد با امر اجتماعي ما همراه باشد، بنابراين اگر مباحث تئوريزه نشود و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي مانند دانشگاه به آن ورود پيدا نکنند يا اجازه ورود نداشته باشند، ما با امري به نام موانع ساختاري مواجه ميشويم. اينجا درست همين موانع ساختاري خودش را نمايان ميکند و همان جمله معروف ما ايرانيها که ميگوييم «سري که درد نميکند چرا دستمال ببنديم» مصداق چنين وضعيتي است. بنابراين افراد به مسائلي که ممکن است مخاطرهآميز و يا شبههآميز باشد ورود پيدا نکنند چرا که هزينهآور خواهد بود. وقتي با چنين موانعي روبهرو ميشويم مشخص است که ورودي صورت نميگيرد و در ادامه امر اجتماعي دچار اختلال ميشود.
براي رهايي از اين بنبست فکري و سياسي چه بايد کرد؟
يک اختلاف مبنايي و بنيادين در مسالهاي به نام تغيير و تحولات اجتماعي وجود دارد. براي مثال يک عده معتقد به اصلاح هستند و اصرار دارند که بايد امر اصلاح صورت بگيرد در مقابل برخي ديگر بر اين باورند که بايد تحول صورت بگيرد. حال سوال اينجاست که مباني اين دو ديدگاه چيست چرا يکي بر اصلاح تاکيد دارد و ديگري بر تحول، هر دو اينها چه نسبتي با امر اجتماعي دارند؟ بهنظر ميآيد در داخل سيستم سياسي کشور طي سالهاي اخير اين خودآگاهي ايجاد شده و به نوعي وجود دارد که بسياري از رويهها و روشها نياز به تغيير و دگرگوني دارد. اما اين تغييرات چگونه بايد انجام شود. بايد توجه داشت که اين امر بهطور کامل به امر اجتماعي مربوط نميشود و قسمتي از آن به امر فرهنگي ربط پيدا ميکند. ما در طول اين سه دهه دو فرهنگ سياسي متفاوت داشتهايم يکي به نام فرهنگ سياسي اصلاحات يا همان اصلاح و ديگري به فرهنگ سياسي اصولگرا يا تحول که موجبات سوء تفاهمات، درگيريها و نزاعهاي بنيادين سياسي شده است. جنبشي که معروف شد به جنبش اصلاحات تلاش کرد که با قدرت افکار عمومي تغييرات مدنظر را انجام دهد. در مقابل گفتمان اصولگرا که منابع مختلف را در اختيار دارد نوع روش و فرهنگ سياسيشان مبتني بر اين ايده است که خيلي افکار عمومي را دخيل نکنيم. «توماس کوهن» در کتاب «تغيير و تحولات انقلابي در ساختار علم» ميگويد پارادايمها وقتي که با هم متفاوت باشند و از نظر معنايي نيز اين تفاوتها وجود داشته باشد، در ادامه اين فرهنگ سياسي برون دادههاي متفاوتي را خواهد داشت. بهنظر من ما دچار نوعي عدم امکان مفاهمه هستيم، چراکه اگر همه مفاهيم را از همديگر تمييز ندهيم اغتشاشهاي مفهومي ايجاد ميشود که البته اغتشاش مفهومي فقط در ذهن نميماند و وقتي قدرت در اختيار شما باشد و اين اغتشاش مفهومي صورت بگيرد در عمل دچار تنازع بنيادي ميشويد.
پس ادامه اين روند منجر به حذف ديگري و مرگ تعامل و گفتوگو است که نهايتا اين جامعه مدني است که از بين خواهد رفت؟
اگر شما به آن نسل ابتدايي انقلابي نگاه کنيد اينها خيلي از جان گذشته و پرانرژي هستند، نسل بعد که جايگزين اينها ميشود ديگر آن گذشته انقلابي را ندارد، اما با انقلابيون ارتباط تنگاتنگ دارد و جنگ را تجربه کرده است بهگونهاي که در همه حوزهها ورود پيدا ميکند. اما نسل سوم نه تجربه انقلاب دارد نه تجربه جنگ ولي باز با نسل قبل از خود ارتباط دارد پس خيلي از فضاي موجود دور نيست. اما در نسلهاي بعدتر يعني چهارم و پنجم آرام آرام تجملات او فرا ميگيرد و بهدنبال حق و حقوق براي خودشان هستند و شما تغيير و تحولات هنجاري و معيارها را به خوبي مشاهده ميکنيد، اما اين به معني نااميدي از نسل چهارم و پنجم نيست و امکان دارد در بين اين نسل چهارم و پنجم افرادي باشند که بتوانند يک حيات تازهاي به سيستم ببخشند. براي مثال شما نظام سوسيال دموکراسي فرانسه را نگاه کنيد اينها حدود 70 الي 80 سال عقبه دارند که در ادامه مسير توانستند خودشان را بازسازي کنند شکست خوردند اما باز توانستند خودشان را بازسازي کنند. آنها به بنبست خوردند اما با بازخواني اجتهاد مشکلشان رفع شد. سيستم ما مبتني بر مفهومي است به نام فقه و در آن عاملي وجود دارد به نام اجتهاد، اگر اجتهاد به معني حقيقي کلمه، وجود داشته باشد يعني شما بتوانيد بنيانها را در نسبت به مسائلي که در جامعه تحول پيدا ميکند، تئوريزه کنيد يعني حد معيار نقد و انتقاد شما عقل باشد نه فرد، جريان و يا قداست برساخته اجتماعي. اگر اين امر صورت بگيرد امکان دارد سيستم بتواند خودش را متحول کند، اما به شرط اجتهاد پويا، يعني با مقتضيات زمان و مکان پيش برود.
چرا اين امر صورت نگرفته؟
برخي از فقها از جامعه شناسي نگاه دقيقي احصاء نکردهاند. بايد فهم دقيقي از امر اجتماعي داشت تا تغيير و تحولات صورت بگيرد و آن پويايي به معناي واقعي جريان داشته باشد. نبايد نسبت به جامعه شناسي موضع گرفته شود. اگر ما زمان و مکان اجتماعي را وارد مسائل فقهي نکنيم اجتهاد نسبتي با عرف جامعه امروزي پيدا نميکند. در ادامه مجتهد بايد بتواند عرف زمان و مکان اجتماعي خود را در نسبت با مفهوم عرف جهاني پيوند دهد. اينجاست که آن مباحث بنيادي ميتواند شکل بگيرد و سيستم در داخل خودش متحول شود. درست در اينجا رابطه نظام آموزش عالي و جامعه مدني مورد توجه قرار ميگيرد و بايد ميدان را بهنظريهپردازان اجتماعي واگذار کرد. ما بايد بين حوزههاي مختلف پيوند برقرار کنيم تا زماني که جدايي و مقابله وجود داشته باشد امر اجتماعي و پويايي مدني رخ نخواهد داد.
سایر اخبار این روزنامه
یکصــــدا باشیم
خروج از پروتكل اشتباهي ديگر مانند FATF
زیر پای پایتخت همچنان میلرزد
مشكلات اقتصادی با تصميمات راديكال حل نمیشود
هردو جريان پيش از «مرگ جامعه مدنی» گفت و گو كنند
بورس یک گام تا رویای دو میلیونیشدن
كنكور كرونا را شكست داد!
ايران و چين و سند راهبردي
تعامل دوسویه مجلس و دولت
از ظریف حلالیت بطلبید
تبعات خروج از پروتکل الحاقی
شورایعالی میتواند خود را بازسازی کند